جدول جو
جدول جو

معنی صنبو - جستجوی لغت در جدول جو

صنبو
(صَ نَ)
دهی است از اعمال بهنسا از نواحی صعید. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبو
تصویر انبو
انبوییدن، پسوند متصل به واژه به معنای انبوینده مثلاً دست انبو، گل انبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبو
تصویر تنبو
نوعی خیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صنو
تصویر صنو
هر یک از دو یا چند تنۀ درختی که از یک ریشه روییده اند
فرهنگ فارسی عمید
(صَمْ بَ)
کوهی است مذکور در شعر بحتری. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: شهری است در مشرق اردن که جادیان آن را مرمت نمودند، در نزدیکی کوه نبو واقع است. موآبیان این شهر را مفتوح ساخته به تصرف خود درآوردند. این شهر در مسافت هشت میلی جنوب حشبون واقع بود و بعید نیست که همان حالس حالیه باشد. (از قاموس کتاب مقدس ص 871). شهر دیگری هم بدین اسم در کتاب مقدس نام برده شده است، و مؤلف قاموس مزبور آرد: شهری است که ’نبو’ی آخری نامیده شده است تا از ’نبو’ی مذکور فوق متمایز باشد و دور نیست که این نبو در اراضی بنیامین بوده یا اینکه نوبا در اراضی یهودا می باشد که به مسافت 7 میل به شمال غربی حبرون واقع است. (از قاموس کتاب مقدس ص 87)
لغت نامه دهخدا
(صُنْوْ)
هر واحد از چند تنه درخت که همه از یک بیخ رسته باشند یا خاص است به خرمابن. (منتهی الارب). رجوع به صنو شود
لغت نامه دهخدا
(صِنْوْ)
چاهی است مر بنی ثعلبه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِنْوْ)
هر واحد از چند تنه درخت که همه از یک بیخ رسته باشد یا خاص است به خرمابن. (منتهی الارب). تنه درخت که با تنه دیگر از یک بیخ باشد. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). آن خرمابن که از بن دیگری رسته بود. ج، صنوان. (مهذب الاسماء). و رجوع به صنو شود، گو معطل و بی کار و خالی از اهل. (منتهی الارب). الحفر المعطل. (اقرب الموارد) ، برادر پدری و مادری. (منتهی الارب). برادر. (مهذب الاسماء) ، پسر عم مرد. ج، اصناء، مثل. مانند. (منتهی الارب). شبیه
لغت نامه دهخدا
(صَنْوْ)
چوب ردی و هیچ کاره میان دو کوه. (منتهی الارب). العود الخسیس بین الجبلین. (اقرب الموارد) ، آب اندک میان دو کوه. (منتهی الارب) ، سنگی میان دو کوه. ج، صنوّ
لغت نامه دهخدا
(صُ نُوو)
جمع واژۀ صنو. رجوع به صنو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ لْ لُ)
وزیدن باد صبا. (منتهی الارب) ، میل کردن خرمابن بسوی خرمابن نر که دور از آن بود. (مهذب الاسماء) ، میل کردن دل بکسی. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، میل کردن بسوی نادانی جوانی. میل کرد به کودکی و بازی و مشتاق آن شدن، برگردانیدن ماشیه سر خود را و نهادن آن را در مرعی. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
میل کردن بسوی نادانی جوانی، میل کردن بسوی بازی و کودکی، میل کردن خرمابن بسوی خرمابن نر دور (از خود). (منتهی الارب). رجوع به مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دک وآن چیزی است که دیواری را از گل خام قدری بالا آورندو آن را چینه نیز گویند. (لغت محلی شوشتری، خطی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام موضعی به سیستان. (تاریخ سیستان ص 405)
لغت نامه دهخدا
(صَمْ بَ)
سست و باریک از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِنْ نَ / صِنْ نِ)
باد سرد یا باد سرد در ابر. (منتهی الارب) ، روز دوم از روزهای عجوز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، شدت سرما. (منتهی الارب).
- غداه صنبر، صبح سردو صبح گرم، ضد است. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُمْ بَ)
مرد زیرک ناشناخته وناآشنا. (منتهی الارب). رجوع به دو مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(صُمْ بُ)
مرد زیرک ناشناخته وناآشنا. (منتهی الارب). رجوع به دو مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(صِمْ بِ)
نام مردی از تغلب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِمْ بِ)
زیرک ناآشنا. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به مادۀ قبل و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
عزالدین شیر. یکی از حکام کرد است که در برابر حملۀ تیموریان مقاومت شدید نمود و عاقبت به سال 789 هجری قمری تسلیم شد. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 199)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
نوعی از خیمه. (آنندراج) (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) :
باد در وی چو آب درغربال
خاک بر فرق این کهن تنبو.
سنجر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صُمْ)
نام دریائی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام یکی ازخدایان بابل است. به عقیدۀ بابلیان، مردوک، پسر خدای آسمان و قائم مقام او را پسری بود بنام نبو (یعنی: خبردهنده از مغیبات) . نبوپالاس سار (پادشاه بابل) در کتیبه ای که از او به دست آمده است گوید: ’... همیشه معابد مقدسۀ نبو و مردوک را محترم میداشتم و هم ّ من مصروف بود بر اینکه قوانین و احکام آنها اجرا شود، خدائی که از بطون مردم آگاه، از قلوب خدایان آسمان و زمین مطلع و مراقب راهی است که مردمان می پیمایند، به قلب من نفوذ یافته، من حقیر را رئیس مملکتی کرد که در آن متولد شده ام... من ضعیف و ناچیز بواسطۀ پرستش خدای خدایان و به کمک و یاری قوای مدهش نبو و مردوک، دو صاحب اختیار من، دست آسوری ها را از مملکت اکد کوتاه کردم...’. (ایران باستان صص 188- 189). و نیز مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: این بت در حسن عقل وذکاوت شهره بود و بعضی از تماثیل آن تا این ایام هم باقی است و اسم این بت را محض تیمن و تبرک به اسم بعضی از ملوک آشور و بابل افزوده اند، مثلاً نبولاسر و نبوکدنصر و غیره این بت یکی از ملجأهائی بود که کسانی که در مصیبت ها و شداید گرفتار بودند بدو می پناهیدند. (از قاموس کتاب مقدس ص 870). و نیز رجوع به ایران باستان تألیف پیرنیا ص 119 و 386 و 387 و 391 شود
لغت نامه دهخدا
پا جوش کویک (نخل)، کویک کمبار، باد گرم، باد سرد، نایک که با آن آب نوشند، شیرآب، درمانده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنبر
تصویر صنبر
باریک و سست، سختی سرما، باد سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبو
تصویر تنبو
پیامبر خواندن خود را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنبو
تصویر بنبو
خیزران
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه
فرهنگ گویش مازندرانی