جدول جو
جدول جو

معنی صمکوک - جستجوی لغت در جدول جو

صمکوک
(صَ مَ)
نادان شتاب شر. (منتهی الارب). الجاهل السریع الی الشر. (اقرب الموارد) ، مردتوانا (و) درشت. (منتهی الارب). القوی الشدید. (اقرب الموارد) ، درشت خوی، لزج، سطبر از شیر و مانند آن. (منتهی الارب). شیری خازه. (مهذب الاسماء). رجوع به صمکیک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکوک
تصویر مکوک
ماکو، جایی در چرخ خیاطی که ماسوره در آن قرار می گیرد، وسیله ای که نخ را دور آن پیچیده و از لای تارها عبور می دهند، مکو
فرهنگ فارسی عمید
(صَ مَ)
نادان شتاب شر، مرد توانا (و) درشت، درشت خوی، لزج و سطبر از شیر و مانند آن، احمق شتاب کار. (منتهی الارب). رجوع به صمکوک شود
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ)
موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مکیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَکْ کو)
طاس که بدان آب خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامی است که بدان آشامند و سر آن تنگ وشکمش فراخ باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، وزنی بوده است معادل سه کیلجه در بغداد و کوفه و معادل پانزده رطل در واسط و بصره. ج، مکاکیک. (مفاتیح العلوم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیمانه ای است که در آن یک صاع و نیم گنجد و یا نصف رطل یا هشت اوقیه یا نیم ویبه، و ویبه بیست و دو یا بیست و چهار مدّ به مد نبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم یا سه کیله و کیله یک من و هفت ثمن من و من دو رطل، و رطل دوازده اوقیه، و اوقیه یک استار و دوثلث استار، و استار چهار و نیم مثقال، و مثقال یک درم و سه سبع درم و درم شش دانگ، و دانگ دو قیراط، و قیراط دو طسوج، و طسوج دو حبه، و حبه شش یک از هشت یک درهم، و آن یک جزء است از چهل و هشت جزء درهم. ج، مکاکیک. مکاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نام کیلی به عراق مساوی با یک صاع و نیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 422 گرم و 60 سانتی گرم. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دست افزاری بود مر جولاهگان را که ریسمان در میان آن نهاده جامه را بدان ببافند. (جهانگیری). به معنی ’مکو’ است که دست افزار جولاهگان باشدو بدان جامه بافند. (برهان). همان ماکو، که ماشوره در میان آن کرده جامه بافند. (آنندراج) :
به لوح پای و به پاچال و قرقره و بکره
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب.
خاقانی.
مانند مکوک کج، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی.
مولوی (از آنندراج).
و رجوع به مکو و ماکو شود، آلتی است در چرخ خیاطی که ماسوره را درآن جای دهند و در زیر سوزن چرخ در محل مخصوص قرار دهند
لغت نامه دهخدا
جمع صک، از ریشه پارسی چک ها چک برات، نامه قباله، جمع اصک صکوک صکاک. یا لیله صک. شب برات شب نیمه شعبان، نوشتن چک را
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مکوک: ماکو که ماشوره در میان آن کرده جامه دوزند مانند مکوک کج اندر کف جولاهه سد تار بریدی تا در تار دگر رفتی (مولانا)، گونه ای آبخوری، سنگی برابر با یک ششم کفیز افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکوک
تصویر مکوک
((مَ))
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند، طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 16 قفیز یا 5 من
فرهنگ فارسی معین