جدول جو
جدول جو

معنی صمغان - جستجوی لغت در جدول جو

صمغان
(صِ)
دو کرانۀ دهان که ملتقای هر دو لب است یا جای فراهم آمدن آب دهن در دو جانب لب. (منتهی الارب). هر دو سوی دهن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
صمغان
(صَ)
لقیت صمغان و کذا لقیت اباصمغه، یعنی دیدم شخصی را که صمغ می آرد دهن و هر دو گوش و هر دو چشم و بینی او چنانکه صمغ می آرد درخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صمغان
دو گوشه دهان
تصویری از صمغان
تصویر صمغان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَصَ)
آنکه چشمان قی آلود و پیخ گن دارد
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مغ. رجوع به مغ شود، مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصراً به آنان تعلق داشت. آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب اوستا نام طبقۀ روحانی را به همان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان و ساسانیان معمولاً این طایفه رامغان می خوانده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدندلشکر سوی دامغان.
فردوسی.
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد.
فرخی.
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سرزند مغان بیم رقم ساختن.
خاقانی.
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغسرا می گریزم.
خاقانی.
بخواه از مغان در سفال آتش تر
کز آتش سفال تو ریحان نماید.
خاقانی.
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 508).
در توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری.
نظامی.
برآمد ناگه آن مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز.
نظامی.
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان.
مولوی.
در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی
جام می مغانه هم با مغان توان زد.
حافظ.
- پیر مغان،رجوع به همین مدخل شود.
- خرابات مغان:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم.
حافظ.
رجوع به خرابات شود.
- دیر مغان، عبادتگاه. معبد زرتشتیان:
از دیر مغان آمد ترسا بچه ای سرمست
بر دوش چلیپایی خوش جام میی در دست.
شاه نعمت الله.
و رجوع به ترکیب دیرمغان ذیل دیر شود.
- کوی مغان، جایگاه مغان. کوی زرتشتیان:
بامدادان سوی مسجد می شدم
پیری از کوی مغان آمد برون.
خاقانی.
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا.
خاقانی.
، دختر خوشگل زیبا، میکده و شرابخانه. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
نام ولایتی است از آذربایجان و موغان نام شهر آن ولایت است. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی در آذربایجان که اکنون محل نشیمن ایلات شاهسون است. (ناظم الاطباء). از توابع ولایت اردبیل است که در کنار رود ارس واقع و مسکن طوایف شاهسون است و قریۀ زیاد ندارد. نادرشاه افشار دراین محل به سلطنت انتخاب شد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 167). یکی از دهستانهای پنجگانه بخش گرمی شهرستان اردبیل است. این دهستان در شمال بخش واقع و دارای آب و هوایی گرمسیری است. از 96 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 1043 تن سکنه دارد. مرکز این دهستان بیله سوار و قرای مهم آن عبارتند از: باباش کندی، زرگر، تازه کند حسن خانلو، گوگ تپه، گون پایاق علیا، قره قاسملو، اوروف کندی، پرمهر، افسوران، کردلر، ونستناق، شیرین آباد، میخوش، مهره. محصول عمده آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صَمْ ما)
زمین درشتی است دون جبل: ابومنصور گوید: زمینی است که در آن غلظت و ارتفاعی است و قاعده های فراخ دارد و زمینهای هموار و در آن سدر و گیاه می روید و چون فراخ سال بود همه عرب آنرا چراگاه سازد و صمان در روزگار قدیم بنی حنظله را بوده است و حزن بنی یربوع را و دهناء هر دو را و جز ابومنصور گوید:صمان کوهی است سرخ به زمین تمیم... و گویند صمان نزدیک رمل عالج است و بین آن و بصره نه روز راه بود. وابوزیاد گفته است: صمان شهری است از بلاد تمیم و ذوالرمه مکانی از آنرا صمانه نامیده. (معجم البلدان)
گمان دارم از نواحی شام است بظاهر بلقاء. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُمْ ما)
جمع واژۀ اصم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ مُ)
لامغان. لمغانات. (رجوع به هر دو کلمه شود). لنبگ. (ماللهند ص 206). شهری است از دیار سند از اعمال غزنین. شهری است (به حدود هندوستان). برمیانه، بر کنار رود نهاده و بارگه هندوستان است و جای بازرگانان است و اندر او بتخانه هاست و در این شهر بازرگانان مسلمانانند مقیم و آبادان است و بانعمت. (حدودالعالم). نام شهری بوده میان غور و غزنین. علاءالدین حسین بن حسین غوری، ملقب به جهانسوز که با سلاطین غزنویه مخاصمه داشته و غزنین را گرفته و آتش زده گفته است:
جهان داند که من شاه جهانم
چراغ دودۀ ساسانیم
علاءالدین حسین بن حسینم
اجل بازیگرنوک سنانم
بر آن بودم که از لمغان به غزنین
به تیغ تیز جوی خون برانم
ولیکن گنده پیرانند و طفلان
شفاعت میکند بخت جوانم.
و این شهر از بلاد کابل و بانی آن شهر لام نام داشته و چون به منزلۀ خانه او بوده به لام خان موسوم شده و لمغان مخفف و مبدل آن است چه در پارسی خاء با غین تبدیل می یابد. (آنندراج) : تا نواحی لمغان که معمورترین آن نواحی بود مستخلص گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39).
پس از چند روزی که در راه راند
جنیبت به اقطاع لمغان رساند.
شهابی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
شهرکی است خوش و از عجایب دنیا است از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی (پلی) برآن رود است، یک نیمۀ شهر که از اینجانب رود است برکوه نهاده ست و سردسیر است و رز انگور باشد بی اندازه، چنانکه قیمتی نگیرد و آن را بعضی عصیر سازند و بعلاقه کنند و بعضی به دوشاب پزند و دیگر بجوشند و بسیکی کنند و سیکی عظیم باشد، چنانکه یکی را دو یا سه چندان آب بر باید نهادن تا توان خورد و سخت ارزان باشد و دیگر نیمه کی آن جانب رود است گرمسیر است و درختان خرما، ترنج و لیمو و مانند این باشد و در صمکان جامع و منبر است و مردم آنجا سلاح ور باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139). رجوع به نزهت القلوب شود. لیسترنج دربلدان الخلافه الشرقیه این شهر را ذکر کرده، ولی نام آنرا صیمکان ضبط کرده است. (بلدان الخلافه الشرقیه ص 289). اصطخری نیز آنرا صیمکان نوشته و در فارسنامۀ ناصری نیز صمکان آمده. لیسترنج افزاید که این شهر راامروز سیمکان گویند - انتهی. رجوع به سیمکان شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
دو کرانۀ دهان که ملتقای هر دو لب است یاجای فراهم آمدن دهن در دو جانب لب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِمْ مَ)
پدر درید و عم او که مالک است. (منتهی الارب). میدانی در مجمع الامثال آرد: گویند الصمتان، صمۀ جشمی پدر درید و جعدبن شماخ است و این بدان ماند که گویند العمران و القمران و دواسم را مقارن آورده اند بدان جهت که صمه جعد را در اینجا بکشت و پس از زمانی صمه هم بدانجا بقتل رسید و بین بنی مالک و یربوع جنگ درپیوست و آن را یوم الصمتین گفتند. (مجمع الامثال). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است (به عربستان) میان صعده و صنعا اندر یمن و اندر وی سه شهرک است و اندر آن شهرها فرزندان حمیرند و ایشان را کشت و بزر است و مراعی ورز. (حدود العالم ص 96)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
لطیف از پرهای مرغ که بدان پر تیر سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی است مرکز دهستان صوغان بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 116 هزارگزی جنوب خاوری بافت، سر راه فرعی دولت آباد به زه مکان. جلگه، گرمسیری، مالاریائی و دارای 238 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستانهای بخش بافت شهرستان سیرجان، این دهستان در جنوب خاوری بخش بافت واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به دهستان سیاه کوه، از خاور به دهستان گلاشکرد، از جنوب به دهستان احمدی و از باختر به دهستان ارزوئیه، کوهستانی و هوای آن گرمسیر است، از 11 آبادی تشکیل شده، جمعیت آن 1514 تن است، مرکز دهستان قریۀ صوغان است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوره ای است در جبل در حدود طبرستان و نام آن به فارسی بمیان است. (معجم البلدان). رجوع به الجماهر بیرونی ص 70 و تاریخ ابن اثیر ج 3 ص 19 و فهرست تاریخ کرد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دو کرانۀدهان که ملتقای هر دو لب است. یا جای فراهم آمدن آب دهان در دو جانب لب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهدبا 886 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مسمغان. لقبی که فریدون پس از گرفتن و بند کردن ضحاک به ارمائیل یکی از دو خوالیگر او که جوانان را از کشتن رها می ساخت داد و دماوند را تیول او گردانید و بر تخت زر نشانیدش. (ترجمه آثارالباقیه ص 298) ، این نام بعدها لقب عام ملوک دماوند شده است چنانکه یکی از فتوحات منصور عباسی برانداختن مصمغان دماوند است. (تاریخ اسلام تألیف فیاض ص 186)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صوغان
تصویر صوغان
به گونه رمن همانندان هم اندازگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمران
تصویر صمران
کنجد کنجید از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمان
تصویر صمان
جمع اصم، کران ناشنوایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغان
تصویر مغان
جمع مغ. یا باده مغان. شرابی که زردشتیان بعمل آورند: (کاین یک دو سه روز عمر باقی است از دست مده می مغان را)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صامغان
تصویر صامغان
دهانگوشگان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مسمغان بزرگ مغان مسمغان: گفت اول بدین مهم با اصفهبد شروین مشورت باید کرد و از مصمغان ولاش بیعت طلبید
فرهنگ لغت هوشیار