جدول جو
جدول جو

معنی صمعان - جستجوی لغت در جدول جو

صمعان
(صَ)
لطیف از پرهای مرغ که بدان پر تیر سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنعان
تصویر صنعان
(پسرانه)
طبق روایت شیخ عطار در منطق الطیر نام عارفی بزرگ که هفتاد مرید داشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لمعان
تصویر لمعان
درخشیدن، روشن شدن، درخشندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امعان
تصویر امعان
غور کردن در مطلبی یا در کاری، دقت و دوراندیشی در کاری
فرهنگ فارسی عمید
(صِمْ مَ)
پدر درید و عم او که مالک است. (منتهی الارب). میدانی در مجمع الامثال آرد: گویند الصمتان، صمۀ جشمی پدر درید و جعدبن شماخ است و این بدان ماند که گویند العمران و القمران و دواسم را مقارن آورده اند بدان جهت که صمه جعد را در اینجا بکشت و پس از زمانی صمه هم بدانجا بقتل رسید و بین بنی مالک و یربوع جنگ درپیوست و آن را یوم الصمتین گفتند. (مجمع الامثال). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دو گلۀ شتر که یکی از آنها می آید و دیگری میرود. (منتهی الارب) ، بامداد و شبانگاه. (مهذب الاسماء). یعنی از بامداد تا زوال یک صرع است و از زوال تا غروب صرع دیگر. (منتهی الارب) ، روز و شب. (منتهی الارب) ، دو حال و دو وضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
رجل ٌ صفعان، مرد سیلی زننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ اصلع. رجوع به اصلع شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شیخ صنعان، نام بزرگی که هفتصد مرید داشت و شیخ فریدالدین عطار هم از مریدان اوست. گویند که از بد دعای حضرت غوث الاعظم بر دختر ترسا عاشق شده از اسلام درگذشت، مگر به آخر هدایت غیبی دست او گرفت. (غیاث اللغات). شیخ صنعان که در ادبیات فارسی معروفست، درست معلوم نیست کیست. در ادبیات فارسی شیخ صنعان را چنین وصف کرده اند: که وی عابدی گوشه نشین بود، سپس دلدادۀ دختر ترسائی شد و از مسلمانی رو برتافت وبکلیسا شد و زنار بست. آنچه درباره این داستان میتوان بتقریب گفت، اینست که داستان شیخ صنعان براساس احوال فقیهی نهاده است معروف به ابن سقا که در قرن ششم هجری در بغداد میزیست. بسال 506 هجری قمری که یوسف بن ایوب بن یوسف بن حسین همدانی فقیه و عارف معروف به بغداد شد، ابن سقا بمجلس وی رفت و از او پرسشی کرد. یوسف برآشفت و گفت: خاموش شو که از تو بوی کفر میشنوم و به دین اسلام نخواهی مرد. سرانجام ابن سقا به روم رفت و ترسا گشت. (تلخیص از جستجو در احوال و آثار فریدالدین عطار تألیف نفیسی صص 90-91). و رجوع به کامل التواریخ ابن اثیر وقایع سال 506-535 شود:
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت.
حافظ (چ قزوینی ص 54).
بگسلانم سبحه و زنار بندم بر میان
عشق ترسابچه ای خواهم که صنعانم کند.
ملا سالک یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است (به عربستان) میان صعده و صنعا اندر یمن و اندر وی سه شهرک است و اندر آن شهرها فرزندان حمیرند و ایشان را کشت و بزر است و مراعی ورز. (حدود العالم ص 96)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
دو کرانۀ دهان که ملتقای هر دو لب است یا جای فراهم آمدن آب دهن در دو جانب لب. (منتهی الارب). هر دو سوی دهن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
شهرکی است خوش و از عجایب دنیا است از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی (پلی) برآن رود است، یک نیمۀ شهر که از اینجانب رود است برکوه نهاده ست و سردسیر است و رز انگور باشد بی اندازه، چنانکه قیمتی نگیرد و آن را بعضی عصیر سازند و بعلاقه کنند و بعضی به دوشاب پزند و دیگر بجوشند و بسیکی کنند و سیکی عظیم باشد، چنانکه یکی را دو یا سه چندان آب بر باید نهادن تا توان خورد و سخت ارزان باشد و دیگر نیمه کی آن جانب رود است گرمسیر است و درختان خرما، ترنج و لیمو و مانند این باشد و در صمکان جامع و منبر است و مردم آنجا سلاح ور باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139). رجوع به نزهت القلوب شود. لیسترنج دربلدان الخلافه الشرقیه این شهر را ذکر کرده، ولی نام آنرا صیمکان ضبط کرده است. (بلدان الخلافه الشرقیه ص 289). اصطخری نیز آنرا صیمکان نوشته و در فارسنامۀ ناصری نیز صمکان آمده. لیسترنج افزاید که این شهر راامروز سیمکان گویند - انتهی. رجوع به سیمکان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قدح دمعان، کاسۀ لبریز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
لقیت صمغان و کذا لقیت اباصمغه، یعنی دیدم شخصی را که صمغ می آرد دهن و هر دو گوش و هر دو چشم و بینی او چنانکه صمغ می آرد درخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ صاع، جمع واژۀ صواع، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ خَ)
لمع. درخشیدن. (تاج المصادر). بروق. تلألؤ. تابش. درخشیدن. درفشیدن. تافیدن. تابیدن. لموع: و روزکور را از لمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود. (تاریخ بیهق ص 4). و لمعان انوار سروری در جبین او مبین گشته. (گلستان) ، اشارت کردن. لمع
لغت نامه دهخدا
(قَ)
فرودویدن اشک و آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). همع. (اقرب الموارد). رجوع به همع شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
دو مرد کشتی گیر. دو حریف. یقال: هما صرعان، ای حریفان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی از محدثین و نقلۀ کتب از زبانهای دیگر به عربی او با ایوب زیج بطلمیوس و عده دیگر از کتب قدیمه را برای محمد بن خالد بن یحیی بن برمک ترجمه کرده اند. (ابن الندیم)
نام یکی از دوازده نفر حواریون حضرت عیسی (ع). (ناظم الاطباء).
- دیر سمعان، موضعی بحلب و موضعی بحمص که قبر عمر بن عبدالعزیز در آنجاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن از خشم. (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن و لرزیدن سر بینی کسی از خشم یا چیز دیگر. (منتهی الارب). رمعان انف، جنبیدن بینی از خشم و تکبر. (از اقرب الموارد) ، اشاره کردن به دست. (منتهی الارب). اشارت کردن به دو دست. (از اقرب الموارد) ، افشاندن سر را. (از منتهی الارب). حرکت دادن سر را ازاضطراب. (از اقرب الموارد) ، زادن زن کودک را. (از منتهی الارب). رمعت المراءه بالصبی، زایید زن کودک را. (از اقرب الموارد) ، روان شدن اشک از چشم. (از منتهی الارب). اشک از چشمان کسی جاری شدن: رمعت عینه بالبکاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤمنی بود از آل فرعون. (منتهی الارب). از خدام فرعون که موسی را اخبار نمود به قصد قصاص فرعون. (ازحبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 31). یک تن از سه تن آل فرعون که پنهانی به موسی ایمان آوردند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
بنی طمعان، نام محلی به هفت فرسنگی موصل و هفت فرسنگی حدیثه، و حدیثه در سی وشش فرسنگی بغداد واقعست. (نزهه القلوب چ اروپا ص 173)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بفتح، دو گوشۀ خنور خرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَضْ ضی)
سبک و شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سبکی و شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). سبکی و شتابیدن. (از شرح قاموس) ، دیر رفتن. (تاج المصادر بیهقی). آهسته و دیر رفتن (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رفتن به آهستگی. (شرح قاموس) ، ثابت بودن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فعل از ’فتح’. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). خمع
لغت نامه دهخدا
(اِذْ ذِ)
دور اندیشیدن در کاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دور اندیشیدن. (آنندراج). گویند: امعن فی الامر، دور اندیشید در کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری یعنی در کاری غور کردن. (غیاث اللغات).
- امعان نظر، نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. (ناظم الاطباء). نیکو نگریستن و دوراندیشی و تحقیق و دقت نظر در مطلبی:
زاین همی گوید نگارندۀ فکر
که بکن ای بنده امعان نظر.
مولوی.
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن را مصلحت دیدم. (گلستان، مقدمه) ، شراب امقه، شراب کبود آبی رنگ، دور و بعید. (ناظم الاطباء). دور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جای بی گیاه و بی درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که در آن درخت نمی روید. (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد). بیابان بی گیاه. (از اقرب الموارد) ، مردی که کنج چشم و پلکش از کمی مژه سرخ باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه بدون مقصد جهتی را گیرد و رود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمعان
تصویر دمعان
کاسه لبریز چام پر
فرهنگ لغت هوشیار
درخشیدن درخشش، تابیدن، نمار (اشاره) درخشیدن تابیدن، درخشش تابندگی: و روز کور را ازلمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود، اشارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمغان
تصویر صمغان
دو گوشه دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلعان
تصویر صلعان
جمع اصلع، کلان مردان کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمران
تصویر صمران
کنجد کنجید از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امعان
تصویر امعان
دور اندیشیدن در کاری، تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمعان
تصویر لمعان
((لَ مَ))
درخشیدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امعان
تصویر امعان
((اِ))
دقت کردن، غور کردن، دوراندیشی، دقت
فرهنگ فارسی معین
بررسی، تدقیق، دقت، مداقه، معاینه، ملاحظه
فرهنگ واژه مترادف متضاد