جدول جو
جدول جو

معنی صمع - جستجوی لغت در جدول جو

صمع
(صُ)
جمع واژۀ صمعان و صمعاء، و کلاب صمع الکعوب، یعنی سگان خرد شتالنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صمع
(ثَ)
زدن کسی را به چوب دستی، گذار کردن بر قوم و بازداشتن ایشان را بسخن، بی باکانه بر سر خود رفتن، خطا کردن در سخن، خردگوش شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صمع
جمع اصمع، خرد گوشان مردان خرد گوش
تصویری از صمع
تصویر صمع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صمد
تصویر صمد
(پسرانه)
بی نیاز، غنی، مهتر، از نامهای خداوند، از اسماء حسنی
فرهنگ نامهای ایرانی
(صُ)
کوتاه بالای دلیر. (منتهی الارب). القصیر الشجاع. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
خون آلود شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ رَ)
زمین درشت، پوست سر سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ ری یَ)
مار خبیث که فسون نپذیرد. (منتهی الارب). مار خبیث را نامند که گزیدۀ آن قابل علاج نباشد. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(صُ عَ تُ لُ تَ)
ایالتی است به مغرب نزدیک قسطنطنیهالهواء. (یادداشت مؤلف). قسطنطنیهالهواء، شهر و قلعه ای بزرگ از حدود آفریقا... (معجم البلدان). رجوع بدان کلمه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
تیز سر. (منتهی الارب). الحدید الرأس. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
لطیف از پرهای مرغ که بدان پر تیر سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَمْ مَ)
ظبی مصمع، آهوی ستیخ گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خردگوش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیرالاذن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، نیکوتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
نام اسب جراح بن اوفی و اسب یزید بن حذاق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
موضعی است در بلاد بنی حارث بن کعب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
سخت. (منتهی الارب). الشدید. ما غلظمن الارض. (قطر المحیط). زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ عُ)
کوهی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صفع
تصویر صفع
سیلی زدن، پشت گردنی سیلی زدن کسی را، نرم پس گردنی زدن، پشت گردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمع
تصویر جمع
رستاخیز، قیامت، گرد کردن، فراهم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پیمانه ای است برابر با چهار من و چارمنه زمین چهار من کشت، آبخوری، چوگان، زمین رفته زمین بازی واحد وزن پیمانه ایست چهار مد و مساوی هشت رطل و برابر چهار من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
شکاف، شاخه از مردم، نازک اندام مرد، شکافتن، دوباره ساختن، آشکار گفتن، آشکارکردن، گراییدن، در نوردیدن بیابان، رخنه انداختن، راست گرداندن شکافتن چیزی را، قصد کسی کردن به جهت کرم وجود او، فرمان به جای آوردن، آشکارا کردن، خواستن چیزی را، ممتاز ساختن حق از باطل، حکم راست دادن، میانه راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی که از مخلوط پیه و آهک و اسید سولفوریک میسازد و میان آن فتیله قرار میدهند که برای روشن کردن، و نیزآلتی است در موتور اتومبیل که در سر سیلندرها قرار دارد و بوسیله آن جرقه بداخل سیلندر زده میشود، موم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، شنوائی، پذیرفتن و اطاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمع
تصویر خمع
تنگان، دزد، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمع
تصویر زمع
لرزیدن اندام لرزه براندام فتادن ترسو، سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمع الانجدان
تصویر صمع الانجدان
انگدانژد انگزه انغوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصمع
تصویر تصمع
خون آلود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصمع
تصویر اصمع
شوخ و بی باک، شاهپر، هشیار دل بیدار دل، شتر خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمعا
تصویر صمعا
مونث اصمع: خرد گوش زن، گیاه نو رسته
فرهنگ لغت هوشیار
مثل و مانند، مقابل و برابر بیماری تناوبی که با اختلالات و تشنجات همراه است و حس و شناسائی فوراً و کاملاً در آن مفقود میگردد، غش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، گوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طمع
تصویر طمع
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جمع
تصویر جمع
رمن، فلنج، رایشگری، گروه، الفنج، چندگانه، روی هم
فرهنگ واژه فارسی سره