شمرده. مرخم شمرده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمرده شود. - ناشمرد، ناشمرده. سنجیده نشده. بیحساب. بیمر: یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد قفیزی پر از کنجد ناشمرد. نظامی
شمرده. مرخم شمرده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمرده شود. - ناشمرد، ناشمرده. سنجیده نشده. بیحساب. بیمر: یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد قفیزی پر از کنجد ناشمرد. نظامی
چکاوک و آن مرغی است که عامه ابوالملیح گویند و منه المثل:اجبن من صفرد. (منتهی الارب). کبکنجیر. ج، صفارد. (مهذب الاسماء). زردک. (زمخشری). قبره. قنبره. کاکلی
چکاوک و آن مرغی است که عامه ابوالملیح گویند و منه المثل:اجبن من صفرد. (منتهی الارب). کبکنجیر. ج، صفارد. (مهذب الاسماء). زردک. (زمخشری). قبره. قنبره. کاکلی
چندی امرد ماندن و سپس ریش برآوردن: تمرد فلان زماناً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مدتی بی ریش بماندن، پس ریش برآوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، شوخ و ستنبه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ستنبه شدن. (دستور اللغه) (مجمل اللغه). سرکشی کردن. (غیاث اللغات). سرکشی کردن و رسیدن در نافرمانی بجایی که از نوع خود بیرون رود. (آنندراج). متنبه و سرکش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عصیان کردن و از حد خود تجاوز نمودن چنانکه پند و نصیحتی را نپذیرد. (از اقرب الموارد). گردن کشی کردن. (دهار) سرکشی و گردنکشی و خودسری و مخالفت و نافرمانی و بتره و عدم اطاعت و عدم انقیاد و تحقیر حکم و فرمان، و طغیان. (ناظم الاطباء) : نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه). تا معاندت فجار و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه). دشمن که... تمرد او به تودد زیادت گردد از او نجات نتوان یافت مگر به هجر. (کلیله و دمنه). از عقوق و تمرد پسر مستغاث شد و از حرکات و سکنات اوتبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343)
چندی امرد ماندن و سپس ریش برآوردن: تمرد فلان زماناً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مدتی بی ریش بماندن، پس ریش برآوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، شوخ و ستنبه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ستنبه شدن. (دستور اللغه) (مجمل اللغه). سرکشی کردن. (غیاث اللغات). سرکشی کردن و رسیدن در نافرمانی بجایی که از نوع خود بیرون رود. (آنندراج). متنبه و سرکش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عصیان کردن و از حد خود تجاوز نمودن چنانکه پند و نصیحتی را نپذیرد. (از اقرب الموارد). گردن کشی کردن. (دهار) سرکشی و گردنکشی و خودسری و مخالفت و نافرمانی و بتره و عدم اطاعت و عدم انقیاد و تحقیر حکم و فرمان، و طغیان. (ناظم الاطباء) : نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه). تا معاندت فجار و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه). دشمن که... تمرد او به تودد زیادت گردد از او نجات نتوان یافت مگر به هجر. (کلیله و دمنه). از عقوق و تمرد پسر مستغاث شد و از حرکات و سکنات اوتبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343)
جمع واژۀ صمد. رجوع به صمد شود، سربند شیشه یا پوست پاره که سر شیشه بدان بندند. (منتهی الارب). غلاف شیشه. (مهذب الاسماء) ، خرقه یا مندیل که مردم بر سر پیچند جز عمامه. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ صَمد. رجوع به صمد شود، سربند شیشه یا پوست پاره که سر شیشه بدان بندند. (منتهی الارب). غلاف شیشه. (مهذب الاسماء) ، خرقه یا مندیل که مردم بر سر پیچند جز عمامه. (منتهی الارب)
معرب ’سماراگدوس’ یونانی. محمدمعین آرد: یکی از سنگهای قیمتی به رنگ سبز و آن هرچه بزرگتر باشد گرانبهاتر است. قدما می پنداشتند که نظر بر زمرد چشم افعی را کور کند. (فرهنگ فارسی معین). از سنگهای قیمتی و با رنگی سبز و زیبا است این سنگ که از سیلیکات آلومینیوم و بریلیوم می باشد در سنگهای پگماتیت یافت میشود. (از لاروس). جوهری است معروف و آن انواع است. ذبابی و ریحانی و فستقی و صابونی. انگشتری او منع صرع شخصی که مصروع نباشد مؤثر و گویند که چون افعی را نظر بر وی افتد کور شود. (منتهی الارب). گوهری قیمتی و گرانبها که رنگ سبز خوشی دارد و به فارسی دوال و یا دوبال گویند. (ناظم الاطباء). زمرد را زبرجد خوانند، در معدن زر می باشد و بهترینش سبز شفاف است... در قیمت فروتر از لعل است. (از نزهه القلوب). جوهری است سبز رنگ و به فتح رای مهمله زمرّد نیز آمده. (غیاث). جوهری سبز معروف که به دیدن آن مار کور شود. (آنندراج). بیرونی گوید: زمرد و زبرجد دو اسم مترادف باشند یک معنی را، و زبرجد عام است یعنی نوع جید و ردی هر دو را شامل است، لکن زمرد تنها اطلاق بر نوع جید شود. و آنرا بر حسب رتبۀ جودت و ردائت نامهای ذیل دهند: ظلمانی، پس ریحانی، پس سلقی و پس از سلقی انواع ردیه است با دال و ذال معجمه و فتح راء و ضم آن تشدیدراء و تخفیف آن با همه این صور صحیح است. رجوع به الجماهر فی الجواهر بیرونی چ حیدرآباد دکن ص 160 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از کان طلا و غیر او نیزبهمرسد و اقسام می باشد یکی ذبابی است یعنی در رنگ شبیه به ذباب سبز، نه آنکه بر حامل او مگس ننشیند و آن به غایت صاف و آبدار می باشد و آبش متموج و رقصان ویکی را ریحانی نامند که در رنگ شبیه به ریحان است ومشهور به زمرد نو است و یکی را فستقی گویند که در سبزی به سیاهی زند و زمرد کهنه نامند و یکی را صابونی گویند و آن سبزیست که به سفیدی زند و بعضی این قسم را از جنس زبرجد دانسته اند... نگاه کردن او رافع کلال بسر و انگشتری او جهت منع حدوث صرع در شخصی که مصروع نباشد مؤثر و چون خاتم طلا باشد، جهت رفع طاعون و تعلیق او مبطل سحر است و چون یک مثقال او را انگشتری ممزوج از طلا و نقره که دو مثقال باشد نصب نمایند، در طالع میزان و آفتاب در برج هوائی باشد جهت قبول دلها و هیبت در نظرها و قضای حاجت مجرب دانسته اند و گویند حامل او تنگی روزی نمی کشد و گویند چون افعی را نظر بر او افتد کور شود. (از تحفۀ حکیم مؤمن)... یکی از سنگهای گرانبهاست که رنگش قرمز می باشد و چون آفتاب بدان تابد چون شعلۀ آتش بنظر آید، لکن محققاً معلوم که زمردی که در کتاب مقدس وارد است همین زمرد معروف حالیه باشد، اما ترجمه هفتاد و یوسیفس و ولگیت در عوض لفظ زمرد بهرمان ترجمه نموده اند. سفر خروج 28، 17 و 39، 10. (از قاموس کتاب مقدس: شنیده ام به حکایت که دیدۀ افعی برون شود چو زمرد، در او برند فراز من این ندیدم و دیدم که خواجه دست بداشت برابر دل من بترکیده دیدۀ آز. منجیک. ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من چهار گوهرم اندر چهار جای مدام ز مرد اندر تا کم عقیق اندر غژب سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام. ابوالعلاء ششتری. زمرد بر او چهارصد پاره بود به سبزی چوقوس قزح نابسود. فردوسی. تا مورد سبز باشد چون زمرد تا لاله سرخ باشد چون مرجان. فرخی. کوه غزنین ز پی خسرو، زر زاد همی زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم. فرخی. هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد. منوچهری. بر گرد رخش برنقطی چند ز بسد واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد. منوچهری. برگهای درختان پیروزه بود یا زمرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). کنون تیر گلبن عقیق و زمرد ازین کینه بر پر و سوفار دارد. ناصرخسرو. زمرد دیده افعی چگونه می بپالاید عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد. ناصرخسرو. صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه). دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت آنچه آن با چشم افعی از زمرد می رود. انوری. برگش زمرد است و گلش لعل آبدار گلزار تخت شد که بر آب بقا شود. خاقانی. وگر فعل ارقم کندمن که چرخم زمرد جز از بهر ارقم ندارم. خاقانی. تا زهرۀ عدو چو زمرد برون جهد در دست تو به معرکه رمحی چو مارباد. ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری). آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است. (سندبادنامه ص 53). وزین پس بر عقیق الماس می داشت زمردرا به افعی پاس می داشت. نظامی. زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را به بستان آورد باز. نظامی. هوا بر سبزه گوهرها گسسته زمرد را به مروارید بسته. نظامی. هر که در او دید دماغش فسرد دیده چو افعی به زمرد سپرد. نظامی. افعی زلفت که بر زمرد همی غلطد چرا خیره بر وی همچو زلف تو همی افسون کنم. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). آن زمرد باشد این افعی پیر بی زمرد کی شود افعی ضریر. مولوی. تخت زمرد زده ست گل به چمن راح چون لعل آتشین دریاب. حافظ. - زمردانگیز، درخشان چون زمرد. سبز رخشنده و پر تلألؤ که رنگ زمرد را در خاطر برانگیزاند و بیدار کند: سیر آبی سبزه های نوخیز از لؤلؤی ترزمردانگیز. نظامی. - زمردرنگ، برنگ زمرد. سبز رخشنده سبزخوشرنگ: کوهی از گرد او زمردرنگ بیشۀ کوه سرو و شاخ خدنگ. نظامی. - زمردسوده، چرس. بنگ. رجوع به زمردگیاه شود. - زمردفام، زمردرنگ. زمردگون. - زمردگر، از عالم لعل گر. (آنندراج). سازندۀ زمرد: شد از لاله در بوتۀ اهتزاز زمردگر خاک یاقوت ساز. ملا طغرا (از آنندراج). - زمردگون، زمردرنگ. زمردفام: کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری. نظامی. - زمردگیاه، بنگ. (فرهنگ رشیدی). زمردگیا. بنگ که ترجمه قنب است (آنندراج). کنب هندی و شاهدانه. (ناظم الاطباء). شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین) : سرمۀ بیننده چو نرگس نماش سوسن افعی چو زمردگیاش. نظامی. می لعل زآن می خورم تا نسازد بخار زمردگیا روی زردم. نزاری (از فرهنگ رشیدی). - زمردمثال، زمردرنگ. زمردگون: هرچه کنون هست زمردمثال بازنداند خرد از کهر باش. ناصرخسرو (دیوان ص 225). - زمردنشان، مرصع به زمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمردنگار. رجوع به همین ترکیب شود. - زمردنگار، مرصع شده با زمرد. (ناظم الاطباء) : یکی تاج زرین زمردنگار برآسوده از لؤلوی شاهوار. نظامی. - زمردوار، زمردگون. زمردرنگ. مانند زمرد: چون بر این سبزه زمردوار باغ انجم فشاند برگ بهار. نظامی. - زمردی، زمردین. چیزی که به رنگ زمرد باشد. (ناظم الاطباء). منسوب به زمرد. زمردین. ساخته از زمرد: انگشتر زمردی. (فرهنگ فارسی معین). به رنگ زمرد. زمردین: شال زمردی. ترمۀ زمردی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ، نوعی ازالماس است که رنگ آن با سبزی زند. (نزهه القلوب). - زمرﱡدین یا زمردین، زمردی. منسوب به زمرد. ساخته از زمرد. (فرهنگ فارسی معین). زمردی. (ناظم الاطباء) : یکی چون زمردین بیرم دوم چون بسدین مجمر سیم چون مرمرین افسر چهارم عنبرین مدری. منوچهری. گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین پیش شاهنشه ببوی دوستکانی آمده ست. سنائی. چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه) و روی زمین را زیور زمردین بست، معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه). زمین و سبزه و نم چون زمردین لوحیست نثارکرده بر آن روی لوح در و درم. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 187). افعی زمردین بپیچید مهره به سر زبان برانداخت. خاقانی. کامروز نگین خاتم ماست این خاتم زمردین که بالاست. خاقانی (از آنندراج). و طبیعت عالم از آب حوضها جوشن زمردین ساختن گیرد. (سندبادنامه ص 164). سروبن چون زمردین کاخی قمریی بر سریر هر شاخی. نظامی. فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان). صحن صحرات بسدین گلشن مرغزار تو زمردین طارم. حسین آوی (ترجمه محاسن اصفهان ص 131). رجوع به زمرد، زبرجد، تحفۀ حکیم مؤمن، اختیارات بدیعی، دزی ج 1 ص 603، تعریفات جرجانی، صبح الاعشی ج 2 ص 103، 106، الجماهر بیرونی ص 81، 97 و 160، نزهه القلوب ج 3 ص 204 و کان شناسی در ایران قدیم تألیف زاوش شود
معرب ’سماراگدوس’ یونانی. محمدمعین آرد: یکی از سنگهای قیمتی به رنگ سبز و آن هرچه بزرگتر باشد گرانبهاتر است. قدما می پنداشتند که نظر بر زمرد چشم افعی را کور کند. (فرهنگ فارسی معین). از سنگهای قیمتی و با رنگی سبز و زیبا است این سنگ که از سیلیکات آلومینیوم و بریلیوم می باشد در سنگهای پگماتیت یافت میشود. (از لاروس). جوهری است معروف و آن انواع است. ذبابی و ریحانی و فستقی و صابونی. انگشتری او منع صرع شخصی که مصروع نباشد مؤثر و گویند که چون افعی را نظر بر وی افتد کور شود. (منتهی الارب). گوهری قیمتی و گرانبها که رنگ سبز خوشی دارد و به فارسی دوال و یا دوبال گویند. (ناظم الاطباء). زمرد را زبرجد خوانند، در معدن زر می باشد و بهترینش سبز شفاف است... در قیمت فروتر از لعل است. (از نزهه القلوب). جوهری است سبز رنگ و به فتح رای مهمله زُمُرَّد نیز آمده. (غیاث). جوهری سبز معروف که به دیدن آن مار کور شود. (آنندراج). بیرونی گوید: زمرد و زبرجد دو اسم مترادف باشند یک معنی را، و زبرجد عام است یعنی نوع جید و ردی هر دو را شامل است، لکن زمرد تنها اطلاق بر نوع جید شود. و آنرا بر حسب رتبۀ جودت و ردائت نامهای ذیل دهند: ظلمانی، پس ریحانی، پس سلقی و پس از سلقی انواع ردیه است با دال و ذال معجمه و فتح راء و ضم آن تشدیدراء و تخفیف آن با همه این صور صحیح است. رجوع به الجماهر فی الجواهر بیرونی چ حیدرآباد دکن ص 160 شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از کان طلا و غیر او نیزبهمرسد و اقسام می باشد یکی ذبابی است یعنی در رنگ شبیه به ذباب سبز، نه آنکه بر حامل او مگس ننشیند و آن به غایت صاف و آبدار می باشد و آبش متموج و رقصان ویکی را ریحانی نامند که در رنگ شبیه به ریحان است ومشهور به زمرد نو است و یکی را فستقی گویند که در سبزی به سیاهی زند و زمرد کهنه نامند و یکی را صابونی گویند و آن سبزیست که به سفیدی زند و بعضی این قسم را از جنس زبرجد دانسته اند... نگاه کردن او رافع کلال بسر و انگشتری او جهت منع حدوث صرع در شخصی که مصروع نباشد مؤثر و چون خاتم طلا باشد، جهت رفع طاعون و تعلیق او مبطل سحر است و چون یک مثقال او را انگشتری ممزوج از طلا و نقره که دو مثقال باشد نصب نمایند، در طالع میزان و آفتاب در برج هوائی باشد جهت قبول دلها و هیبت در نظرها و قضای حاجت مجرب دانسته اند و گویند حامل او تنگی روزی نمی کشد و گویند چون افعی را نظر بر او افتد کور شود. (از تحفۀ حکیم مؤمن)... یکی از سنگهای گرانبهاست که رنگش قرمز می باشد و چون آفتاب بدان تابد چون شعلۀ آتش بنظر آید، لکن محققاً معلوم که زمردی که در کتاب مقدس وارد است همین زمرد معروف حالیه باشد، اما ترجمه هفتاد و یوسیفس و ولگیت در عوض لفظ زمرد بهرمان ترجمه نموده اند. سفر خروج 28، 17 و 39، 10. (از قاموس کتاب مقدس: شنیده ام به حکایت که دیدۀ افعی برون شود چو زمرد، در او برند فراز من این ندیدم و دیدم که خواجه دست بداشت برابر دل من بترکیده دیدۀ آز. منجیک. ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من چهار گوهرم اندر چهار جای مدام ز مرد اندر تا کم عقیق اندر غژب سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام. ابوالعلاء ششتری. زمرد بر او چهارصد پاره بود به سبزی چوقوس قزح نابسود. فردوسی. تا مورد سبز باشد چون زمرد تا لاله سرخ باشد چون مرجان. فرخی. کوه غزنین ز پی خسرو، زر زاد همی زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم. فرخی. هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد. منوچهری. بر گرد رخش برنقطی چند ز بسد واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد. منوچهری. برگهای درختان پیروزه بود یا زمرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). کنون تیر گلبن عقیق و زمرد ازین کینه بر پر و سوفار دارد. ناصرخسرو. زمرد دیده افعی چگونه می بپالاید عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد. ناصرخسرو. صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه). دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت آنچه آن با چشم افعی از زمرد می رود. انوری. برگش زمرد است و گلش لعل آبدار گلزار تخت شد که بر آب بقا شود. خاقانی. وگر فعل ارقم کندمن که چرخم زمرد جز از بهر ارقم ندارم. خاقانی. تا زهرۀ عدو چو زمرد برون جهد در دست تو به معرکه رمحی چو مارباد. ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری). آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است. (سندبادنامه ص 53). وزین پس بر عقیق الماس می داشت زمردرا به افعی پاس می داشت. نظامی. زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را به بستان آورد باز. نظامی. هوا بر سبزه گوهرها گسسته زمرد را به مروارید بسته. نظامی. هر که در او دید دماغش فسرد دیده چو افعی به زمرد سپرد. نظامی. افعی زلفت که بر زمرد همی غلطد چرا خیره بر وی همچو زلف تو همی افسون کنم. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). آن زمرد باشد این افعی پیر بی زمرد کی شود افعی ضریر. مولوی. تخت زمرد زده ست گل به چمن راح چون لعل آتشین دریاب. حافظ. - زمردانگیز، درخشان چون زمرد. سبز رخشنده و پر تلألؤ که رنگ زمرد را در خاطر برانگیزاند و بیدار کند: سیر آبی سبزه های نوخیز از لؤلؤی ترزمردانگیز. نظامی. - زمردرنگ، برنگ زمرد. سبز رخشنده سبزخوشرنگ: کوهی از گرد او زمردرنگ بیشۀ کوه سرو و شاخ خدنگ. نظامی. - زمردسوده، چرس. بنگ. رجوع به زمردگیاه شود. - زمردفام، زمردرنگ. زمردگون. - زمردگر، از عالم لعل گر. (آنندراج). سازندۀ زمرد: شد از لاله در بوتۀ اهتزاز زمردگر خاک یاقوت ساز. ملا طغرا (از آنندراج). - زمردگون، زمردرنگ. زمردفام: کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری. نظامی. - زمردگیاه، بنگ. (فرهنگ رشیدی). زمردگیا. بنگ که ترجمه قنب است (آنندراج). کنب هندی و شاهدانه. (ناظم الاطباء). شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین) : سرمۀ بیننده چو نرگس نماش سوسن افعی چو زمردگیاش. نظامی. می لعل زآن می خورم تا نسازد بخار زمردگیا روی زردم. نزاری (از فرهنگ رشیدی). - زمردمثال، زمردرنگ. زمردگون: هرچه کنون هست زمردمثال بازنداند خرد از کهر باش. ناصرخسرو (دیوان ص 225). - زمردنشان، مرصع به زمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمردنگار. رجوع به همین ترکیب شود. - زمردنگار، مرصع شده با زمرد. (ناظم الاطباء) : یکی تاج زرین زمردنگار برآسوده از لؤلوی شاهوار. نظامی. - زمردوار، زمردگون. زمردرنگ. مانند زمرد: چون بر این سبزه زمردوار باغ انجم فشاند برگ بهار. نظامی. - زمردی، زمردین. چیزی که به رنگ زمرد باشد. (ناظم الاطباء). منسوب به زمرد. زمردین. ساخته از زمرد: انگشتر زمردی. (فرهنگ فارسی معین). به رنگ زمرد. زمردین: شال زمردی. ترمۀ زمردی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ، نوعی ازالماس است که رنگ آن با سبزی زند. (نزهه القلوب). - زُمُرﱡدین یا زُمُردین، زمردی. منسوب به زمرد. ساخته از زمرد. (فرهنگ فارسی معین). زمردی. (ناظم الاطباء) : یکی چون زمردین بیرم دوم چون بسدین مجمر سیم چون مرمرین افسر چهارم عنبرین مدری. منوچهری. گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین پیش شاهنشه ببوی دوستکانی آمده ست. سنائی. چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه) و روی زمین را زیور زمردین بست، معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه). زمین و سبزه و نم چون زمردین لوحیست نثارکرده بر آن روی لوح در و درم. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 187). افعی زمردین بپیچید مهره به سر زبان برانداخت. خاقانی. کامروز نگین خاتم ماست این خاتم زمردین که بالاست. خاقانی (از آنندراج). و طبیعت عالم از آب حوضها جوشن زمردین ساختن گیرد. (سندبادنامه ص 164). سروبن چون زمردین کاخی قمریی بر سریر هر شاخی. نظامی. فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان). صحن صحرات بسدین گلشن مرغزار تو زمردین طارم. حسین آوی (ترجمه محاسن اصفهان ص 131). رجوع به زمرد، زبرجد، تحفۀ حکیم مؤمن، اختیارات بدیعی، دزی ج 1 ص 603، تعریفات جرجانی، صبح الاعشی ج 2 ص 103، 106، الجماهر بیرونی ص 81، 97 و 160، نزهه القلوب ج 3 ص 204 و کان شناسی در ایران قدیم تألیف زاوش شود
ساده زنخ. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بی ریش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ. (آنندراج). بیموی. ساده روی. ساده. (فرهنگ فارسی معین). پروند و چره یعنی پسر ساده زنخ که هنوز ریش برنیاورده باشد. (ناظم الاطباء) : امردی و کوسه ای در انجمن آمدند و مجمعی بد در وطن. مولوی (مثنوی).
ساده زنخ. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بی ریش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ. (آنندراج). بیموی. ساده روی. ساده. (فرهنگ فارسی معین). پروند و چره یعنی پسر ساده زنخ که هنوز ریش برنیاورده باشد. (ناظم الاطباء) : امردی و کوسه ای در انجمن آمدند و مجمعی بد در وطن. مولوی (مثنوی).