جدول جو
جدول جو

معنی صمادح - جستجوی لغت در جدول جو

صمادح
(صُ دِ)
التجیبی. از بنی تحبیب و جد خاندان صمادحی است که فرزندان او در مریۀ اندلس به هنگام ملوک الطوائف ملکی داشتند. (الاعلام زرکلی ص 435)
لغت نامه دهخدا
صمادح
(صُ دِ)
خالص از هر چیزی، روزگرم و سخت. (منتهی الارب). رجوع به صمادحی ّ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دِ)
ضد مقابح. (از اقرب الموارد). جمعی است بی مفرد. (المزهر سیوطی). جمع سماعی ممدح است و لغهً به معنی زیبائیها و ستودگیها
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص 350).
بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100).
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
مرا بمدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز بمادحی این داد.
مسعودسعد.
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعودسعد سلمان است.
مسعودسعد.
مادحی ام چنانکه او داند
گفته در مدح او بسی اشعار.
مسعودسعد.
بردست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست.
خاقانی.
مادحی ام گاه سخن بی نظیر
در طلب نام نه در بند نان.
خاقانی.
مادح شیخ امام عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا.
خاقانی.
و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447).
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامر مد است.
مولوی.
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت ز آن سوزها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(ثَب ب)
به شمشیر زدن یکدیگر را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
کوهی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صمد. رجوع به صمد شود، سربند شیشه یا پوست پاره که سر شیشه بدان بندند. (منتهی الارب). غلاف شیشه. (مهذب الاسماء) ، خرقه یا مندیل که مردم بر سر پیچند جز عمامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ دَ)
روز گرم و سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ رِ)
خالص از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
همدیگر را ستودن. منه المثل: التمادح التذابح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراخ شدن تهیگاه چارپا از سیری. تندح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ دِ حی ی)
خالص از هر چیزی. رجوع بصمادح شود، روز گرم و سخت. رجوع به صمادح شود، شیر بیشه، راه واضح و پیدا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محمد بن معن بن محمد بن احمد صمادح منعوت به معتصم تجیبی صاحب المریه و بجایه و صمادحیه از بلاد اندلس. جدّ او محمد بن احمد بن صمادح به روزگار المؤید هشام بن الحکم الاموی صاحب شهر و شقه و اعمال آن بود پسر عم وی منذر بن یحیی تجیبی به مخالفت او برخاست و جنگ در میان آن دو درگرفت و چون منذر صاحب جیش کثیر بود بر وی غلبه کرد و ابویحیی از دفع وی عاجز ماند و شهر شقه را ترک گفت و از آنجا بگریخت و علقه ای از وی بدان شهر بر جای نماند و او صاحب رأی و دهاءو بیان نیکو بود و پسر وی معن والد ابویحیی محمد معتصم مصاهر عبدالعزیز بن ابی عامر صاحب بلنسیه بود و آنگاه که زهیر غلام پدر او صاحب المریه کشته شد عبدالعزیز مریه را متصرف گشت و مجاهدبن عبدالله العامری مکنی به ابوالجیش صاحب دانیه بر او حسد برد و بقصد بلاد عبدالعزیز لشکر کشید و او در این وقت به المریه مشغول امر ترکۀ زهیر سابق الذکربود و چون خبر خروج مجاهد بشنید از المریه بقصد اصلاح کار بیرون شد و داماد و وزیر خویش معن بن صمادح پدرابویحیی محمد معتصم را بخلیفتی در شهر گذاشت و او در امانت خیانت ورزید و ویرا از امارت طرد کرد و همه ملوک طوایف اندلس این کار وی را قبیح شمردند لیکن کار گذشته بود و چون او درگذشت ملک بفرزند او معتصم صاحب ترجمه رسید و از نامهای خلفا بر خویش نهاد. و او مردی سخی بود با علم و بردباری بسیار و مردمان از هر صنف روی بدو کردند و فحول شعرای عصر در دربار وی گرد آمدند مانند عبدالله بن الحداد و ابوالقاسم الاسعد بن بلیطه و غیر آن دو و آنگاه که امیریوسف بن تاشفین بشبه جزیره اندلس آمد معتصم با او انس و اختصاصی تمام پیدا کرد و بیشتر از ملوک طوایف نیز بیوسف بن تاشفین روی آوردند و آنگاه که یوسف نیت خویش نسبت بمعتمد بگردانید و معتمد دشمنی خویش با او آشکار کرد معتصم با معتمد موافقت و همدستی کرد و آنگاه که امیر یوسف قصد بلاد اندلس کرد عزم کرد تا هر دو را دستگیر و از سلطنت خلع کند و معتصم در این وقت در روز پنجشنبۀ 22 ربیع الاول 484 هجری قمری به المریه درگذشت و جسد وی در باب الخوخه بخاک سپردند
لغت نامه دهخدا
تصویری از صادح
تصویر صادح
آوازه خوان خواننده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صمد، جاهای سخت جاهای بلند در پوش چوب پنبه، دستار تو پر، جمع صمده، تخته سنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صماح
تصویر صماح
خوی گنده (عرق متعفن)، داغ، داغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، ستایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صماده
تصویر صماده
دستار سر بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمادح
تصویر تمادح
هم آفرینگویی یکدیگر را ستوددن هم را مدح کردن، ستایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
((دِ))
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمادح
تصویر تمادح
((تَ دُ))
یکدیگر را ستودن
فرهنگ فارسی معین
ستایشگر، مدح کننده، آفرین گو، مداح
متضاد: قادح
فرهنگ واژه مترادف متضاد