جدول جو
جدول جو

معنی صلمنای - جستجوی لغت در جدول جو

صلمنای
کسی که خداوند او را مزین فرموده است، او پدر فقح است که بر فقحیا پادشاه اسرائیل بشورید و او را بکشت. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آلتنای
تصویر آلتنای
(دخترانه)
زر، طلای ناب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از المناک
تصویر المناک
دردناک، درددار، دردآور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلمانی
تصویر سلمانی
کسی که موی سر و ریش مردم را می تراشد، آرایشگر مرد، کنایه از مکان اصلاح موی صورت و سر، آرایشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظلمانی
تصویر ظلمانی
بسیار تاریک، نوعی زمرد گران قیمت به رنگ سبز تیره
فرهنگ فارسی عمید
(فِ مَ)
منسوب به فلمنک. هلندی. از مردم هلند یا ساخته و پرداختۀ هلند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان ارومیه است، این بخش در قسمت شمال باختری شهرستان واقع و محدود است از شمال به بخش سلماس شهرستان خوی، از جنوب به بخش سلوانا، از خاور به بخش مرکزی ارومیه و از باختر به مرز کشور ایران و ترکیه، هوای این بخش سردسیر، ولی تابستان معتدل است، موقعیت طبیعی آن کوهستانی و ساکنین به کشاورزی وگله داری اشتغال دارند، رود خانه مهم این بخش عبارت است از رودسر و هشتیارن، این دو رود بهم وصل شده یک قسمت رود خانه نازلو را تشکیل میدهند و رود خانه نازلو از کوههای مرزی این بخش سرچشمه میگیرد و از باختربه خاور جریان دارد ... آب مزروعی دهستانهای این بخش از رودسر و هشتیان بردوک و چشمه سارها (آب کوهستانی) برف و باران تأمین میشود، مرکز بخش قریۀ هشتیان، واقع در 64 هزارگزی شمال باختری ارومیه و 35 هزارگزی باختر شوسۀ ارومیه به سلماس است، این بخش از 117 آبادی تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 17710 تن است، قرای مهم آن: ممکان، گنبد، قصریک، زین دشت، کنگچین، ایشگه سو و مستکان است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
تأنیث اصلم. رجوع به اصلم شود
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ قا)
مرد بسیارگوی. (منتهی الارب). رجوع به صلنقاء شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
معرب و مرکب از سور (جشن) و نای. این کلمه بصورتهای ذیل استعمال شده است: سرنای، صورنای، سورنای، طورنا، زرنی، زورنی، زرنا، زورنا، سورنا، سرنائی. ج، صرنایات. قسمی از نای. (ذیل قوامیس دزی ج 1 ص 831). رجوع به سرنا شود
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لَ)
در مقام تصدیق و اظهار تسلیم به کار رود.
- سلمنا گفتن، تصدیق و اظهار تسلیم کردن: ابومسلم گفت... و به اتفاق اهل اصفهان از تمامت اطراف و محلتها محلت جرواآن و در آن محلت خوشتر از خانه من نیست حاضران جملگی سلمنا گفته و نتیجه مقدمات او را صادق دانسته. (ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
(چُ مَ)
در تداول عامه، به معنی گولی و سادگی و پخمگی است. فریب خوارگی. ابلهی. سفاهت. پفیوزی. و رجوع به چلمن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است سه فرسخ و نیم جنوبی رامهرمز. (فارسنامۀ ناصری)
چهار فرسخ میانۀ جنوب و مغرب فلاحی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سلمان است. (فرهنگ فارسی معین) ، نام نوعی از شمشیر است. (نوروزنامه) (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که موی سر مردم را اصلاح کند و ریش بتراشد. آرایشگر. (فرهنگ فارسی معین). سرتراش. گرای. حجام. دلاک. حلاق. آینه دار:
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی.
؟
، حق و دستمزدی که به سلمانی دهند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زمینی که سلم رویاند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کَ لَ / کِلْ لِ /کِ لِمْ ما نی ی)
رجل کلمانی، مرد بسیارسخن. و کلّمانی ّ و کلمّانی ّ نظیر ندارند، و کلمانیه مؤنث آن است. (منتهی الارب). مرد بسیار کلام و پرگو و زبان آور، مردنیکوسخن فصیح کلام. (ناظم الاطباء). رجل کلمانی، مرد نیکوسخن فصیح کلام یا کلمّانی ّ. بسیارسخن و تأنیث آن در جمیع صورتها با تاء است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(ظُ)
تار. تاری. تاریک. مظلم. مظلمه. تیره:
همه درذات انسان هست حاصل
گلش ظلمانی و نورانیش دل.
ناصرخسرو.
صبح جهان افروز... کلۀ ظلمانی از پیش برداشت. (کلیله و دمنه). آن روز جوانان لشکر چالش میکردند تا بساط ظلمانی شب گسترده شد. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر آفتاب وار چراغی در خانه ظلمانی محنتم داری چون آفتاب به مشعله داری درگهت بازایستم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، اجود انواع زمرّد است و آن مشبعالخضره است. (بیرونی). ظلمانی زمردی است که برخلاف صیقلی بود و خفت وزن و سرعت انکسار و شدت نعومت و عدم مصابرت بر نار از جملۀ صفات و علامات آن است. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ مَ کی ی)
ابوبکر عبدالله بن ابی عمر بن محمد بن عبدالله بن لب معافری طلمنکی. فرزند ابوعمرو طلمنکی که مانند پدر در دانش و حدیث شهرتی بسزا داشته است. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 54)
لغت نامه دهخدا
(لِ مُ)
پیر ادوار. سیاستمدار فرانسوی، مولد لیون (1762-1826 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ کی ی)
ابوعمرو یا ابوجعفر احمد بن محمد بن عبدالله بن لب بن یحیی بن محمد معافری طلمنکی که در قرائت مهارت داشته و در آن تصانیفی کرده است. وی حدیث روایت کرده و نود سال زیسته است و محمد بن عبدالله خولانی از وی روایت دارد. (از معجم البلدان). صاحب الحلل السندسیه آرد: ابوعمر طلمنکی از عالمان نامور اندلس بشمار میرود و کسانی که از وی حدیث و دانش فراگرفته اند خود را در زمرۀ دانشمندان متبحر میشمرده اند و نام وی در تراجم علما بسیار آمده است. و رجوع به ابوبکر طلمنکی شود
لغت نامه دهخدا
لنگ انداختیم (فعل متکلم مع الغیر از فعل ماضی از تسلیم)، تسلیم شدیم (پس از شنیدن سخنان مخاطب و قبول آن گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی مروارید است: مروارید اصفهبد حرج قطری و لازک و وردی و مفرس و لمانی که هر کس مثل آن ندیده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلمانی
تصویر کلمانی
زبان آور: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به فلمنک از مردم هلند هلندی، ساخته و پرداخته هلند جنس هلندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علمناک
تصویر علمناک
داناک فرهیخته دارای علم بادانش
فرهنگ لغت هوشیار
تاریک تار تیره، بهترین نوع زمرد و آن سبز سیر است و خفت وزن و سرعت انکسار و شدت نمومت و عدم مصابرت بر آتش از صفات اوست. در پیوند با ظلم است برابر با تاریک شدن ظلمانی ظلمانی تار آزاغ تارون دخش بخواه آنچه خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز دخش (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
برگرفته از نام سلمان پارسی از یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله آرایش گر پیرا، پیرایشگاه منسوب به سلمان (نامی از نامهای کسان)، منسوب به سلمان پارسی: بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی، کسی که موی سر مردم را اصلاح کند و ریش را بتراشد حلاق آرایشگر، مغازه سلمانی، حق و دستمزدی که به سلمانی ده و قریه پردازند. منسوب به سلمیه، نوعی شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المناک
تصویر المناک
دردناک و حزن آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلمنی
تصویر چلمنی
گولی پخمگی فریب خوارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلمانی
تصویر ظلمانی
((ظُ))
تیره، تاریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلمانی
تصویر سلمانی
((سَ))
آرایش گر
فرهنگ فارسی معین
المبار، دردآگین، دردناک، مولم، وجیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرایشگر، حلاق، سرتراش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تار، تاریک، تیره، سیاه، قیرگون، مظلم
متضاد: روشن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرایشگر
فرهنگ گویش مازندرانی