جدول جو
جدول جو

معنی صقعر - جستجوی لغت در جدول جو

صقعر
(صُ عُ)
آب سرد، آب تلخ سطبر، آب برگردیده رنگ و مزه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تقعر
تصویر تقعر
گود شدن، گودی پیدا کردن، سخن گفتن از ته حلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صقور
تصویر صقور
صقرها، چرغ ها، پرندگان شکاری شبیه باز به اندازۀ کلاغ خاکستری رنگ با لکه های سیاه و سفید، جمع واژۀ صقر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
فرو رفته، گود، دارای عمق
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
جمع واژۀ صقر. رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(صَقْ قا)
صیغۀ مبالغه، چرغدار. (دهار) (مهذب الاسماء). چرخ دار، بسیار لعن کننده، سخن چین، کافر، دوشاب فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ قَ)
بیضه های ماهی. (منتهی الارب). و رجوع به صعفر شود
لغت نامه دهخدا
(صِ قَ)
پینو. (منتهی الارب). اقط. (اقرب الموارد). کشک، پاره ای از صمغ، نون زائد است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
سخت. (منتهی الارب). الشدید. ما غلظمن الارض. (قطر المحیط). زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
موضعی است در بلاد بنی حارث بن کعب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
دراز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). بانگ کننده از شتر ماده و از دروازها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
نام اسب جراح بن اوفی و اسب یزید بن حذاق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
قبیله ای است به یمن از قضاعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
ابن عمرو بن حیدان. از قبیلۀ قضاعه است
لغت نامه دهخدا
(مُ قَعْ عِ)
رجل مقعر، مردی که از بن حلق خود سخن می گوید، فلان مقعر، فلان به عمق امور می رسد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَعْ عَ)
قدح مقعر، کاسۀ مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قعب مقعر، کاسۀ گود. (از اقرب الموارد) ، جای عمیق و جای مغاک. (غیاث) (آنندراج). مغاک دار و عمیق و عمق دار. (ناظم الاطباء). گود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمین کوه باشد چو آیند پیدا
چو اندر گذشتند چاه مقعر.
عنصری (دیوان چ قریب ص 63).
تا راه بدید این دل گمراه به جودش
بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر.
ناصرخسرو.
از این سان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مخوف و مقعر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 148).
زمزم بسان دیدۀیعقوب داده آب
یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش.
خاقانی.
گنبد پیر سبحه های بلور
در مغاک مقعر اندازد.
خاقانی.
، سطحۀ باطنی کره که مجوف است. (غیاث) (آنندراج). سطح درونی کرۀ مجوف. ضد محدب. (ناظم الاطباء). کاو. (فرهنگستان) : چنان تصور باید کرد که مقعر فلک قعر آتش است و فلک قمر گرد او درآمده. (چهار مقاله ص 8). تیراندازانی که به زخم تیر، باز را از مقعر فلک اثیر باز گردانند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63).
- آیینۀ مقعر، آیینه ای که سطح آن فرو رفته باشد. ضد محدب. (ناظم الاطباء). در اصطلاح فیزیک، قسمتی از یک کرۀ توخالی است که سطح داخلی آن صیقلی و منعکس کننده باشد. مقابل آیینۀ محدب. آیینۀ کروی، یامقعر است یا محدب. و آیینۀ کروی آیینه ای است که سطح منعکس کننده آن قسمتی از کره است. (از برون کره محدب و از درون کره مقعر) و می توان فرض کرد که آیینۀ کروی از تعداد فراوانی آیینۀ مسطح بسیار کوچک که بر سطح انحنای درونی یا بیرونی آیینۀ کروی مماس است تشکیل شده است. شعاع نوری که بر هر نقطه از این آیینه ها بتابد مثل آیینۀ مسطح منعکس می شود. مرکز و شعاع کره مرکز و شعاع انحنای آیینه خوانده می شود، وسط آیینه را رأس و خط واصل بین رأس و مرکز را محور اصلی گویند. اگر فواصل جسم، تصویر و کانون را از آیینه حساب کنیم و جهت مثبت را عکس جهت تابش نور فرض کنیم می توانیم این رابطه را در مورد آیینه های کروی بکار بریم:
f 1 = U 1 + V 1
که v فاصله جسم تا آیینه و U فاصله تصویر تا آیینه و f فاصله کانونی تا آیینه است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
ابن زهیر، عبدالله بن زهیر بن سلیم، وی خال ابی مخنف است از زید بن اسلم و عطأ بن رباح روایت کند. ابن حبان او را در ثقات آورده است. (تاج العروس ج 1 ص 336)
لغت نامه دهخدا
(صُ عَ)
سپیدی میان سر از جانور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ عَ)
خرمای خشک یا خرمای خشک که در شیر تازۀ تر نهند. (منتهی الارب). خرمای خشک. (مهذب الاسماء). خرمای خشک که اندر شیر تازه نهند و بعضی گویند صقعل خرما و مسکه است که با هم خورند. (از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ ی ی / صَ قَ عا)
اول نتاج است هنگامی که آفتاب سخت گرم (کذا). (منتهی الارب). اول النتاج حین تصقع الشمس فیه رؤوس البهم. (اقرب الموارد). قال ابونصر و اول النتاج حین تصقع فیه الشمس رؤوس البهم صقعاً و قال غیره هو الذی یولدفی الصقریه. (تاج العروس). شترکره که در ایام صقیع زاده باشد و آن از بهترین نتاج است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَقْ قو)
زن جلب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صقر است. (منتهی الارب) : صاحب اترار چون دید و دانست که بغاث الطیور را با مخالب صقور تبانچه زدن محال است. (جهانگشای جوینی). و حریص بر صیدفهود و صقور. (جهانگشای جوینی). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دور اندیشیدن. (تاج المصادر بیهقی). تعمق. (اقرب الموارد) ، لب پیچیدن در سخن، به اقصای دهن سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقعیر. (اقرب الموارد) ، دور درشدن در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انصراع و انقلاب: تقعرت المشاجر بالفئام، ای انقلبت فانصرعت و ذلک فی شده القتال. (اقرب الموارد) ، به تکلف فصاحت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تقعیر شود، مقعر بودن چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَسْ سُ)
بانگ کردن تو در گوش دیگری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صقار
تصویر صقار
صیغه مبالغه چرخ دار، بسیار لعن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقعر
تصویر تقعر
گودی گود شدن گود بودن گود شدن گودی یافتن، گودی، جمع تقعرات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صقر، از ریشه پارسی چرغ ها چرغ چرخ، هر مرغ شکاری از باز شاهین و جز آن، جمع اصقر صقور صقار صقاره صقر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
دارای عمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعقر
تصویر صعقر
تخم ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقعر
تصویر تقعر
((تَ قَ عُّ))
گود شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
((مُ قَ عَّ))
گود، فرو رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
کاو
فرهنگ واژه فارسی سره
گود شدن، مقعر بودن
متضاد: تحدب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرورفته، کاو، گود
متضاد: محدب، عمق دار، عمیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد