سکو، غرفه مانندی در داخل اتاق یا مسجد که جای نشستن چند تن باشد، شاه نشین، خانۀ تابستانی سقف دار، جای سایه دار ایوان، بالاخانه که جلو آن باز باشد و در پیش آن ستون هایی برای نگاهداشتن سقف آن بر پا کرده باشند، رواق، ستاوند، ستافند، ستاویز، ستاوین، خیری
سکو، غرفه مانندی در داخل اتاق یا مسجد که جای نشستن چند تن باشد، شاه نشین، خانۀ تابستانی سقف دار، جای سایه دار اِیوان، بالاخانه که جلو آن باز باشد و در پیش آن ستون هایی برای نگاهداشتن سقف آن بر پا کرده باشند، رِواق، سَتاوَند، سِتافَند، سَتاویز، سَتاوین، خِیری
نشستنگاه سوار از زین اسب. (مهذب الاسماء). زین پوش. (مجمل اللغه). مدرعه. (منتهی الارب). - صفهالدار، پیش دالان. (منتهی الارب). ، ایوان مسقف. ایوان. بهو. سقف دار. بشکم: شه جم بر آن صفه رفتش ز راه بیاسود لختی در آن سایه گاه. فردوسی. آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه شو از صفۀ فروار. فرخی. به کاخ اندرون صفه های مزخرف در صفه ها ساخته سوی منظر. فرخی. چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). در این صفه خوانی نهاده بودند سخت بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 349). امیر سه شنبۀ هژدهم شهر جمادی الاولی در این صفۀ نو خواهد نشست. (تاریخ بیهقی ص 349). پس از مجلس بار برنشست بمیدانی که نزدیک این صفه بود. (تاریخ بیهقی ص 349). بازوی رسول گرفت، وی را از میان صفه نزدیک تخت آورد و بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 376). دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن صفه بایستاد. (تاریخ بیهقی ص 380). پیشگاه صفه قاضی صاعد برپا بخاست و بر تخت بالشی نهادند و بنشست. (تاریخ بیهقی ص 565). و از آثار او در عمارت دنیا هیچ نیست جز قصر شیرین و آنجا که صفۀ شبدیز گویند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و سرایی کرد آنجا در پایان کوهی که در همه جهان مانند آن نبوده ست و صفۀ این سرای آن است که در پایان کوه دکه ای ساخته است از سنگ خارا. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126). این است همان صفه کز هیبت او بردی بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان. خاقانی. آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس پس به بار عام پیش صفه مهمان آمده. خاقانی. صفهای مرغان کن نگه در صفه های بزم شه چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده. خاقانی. بهوش چو باغ رضوان یا صفۀ سلیمان کز منطق الطیورش الحان تازه بینی. خاقانی. چندی نفس بصفۀ اهل صفا زدم یک چند پی به دیر برهمن درآورم. خاقانی. و چون از دهلیز به صفه و از صفه بر غرفه آمد ماری سیاه دید کشته. (سندبادنامه ص 152). اندر میان صفه نشینان خانقاه یک صوفی محقق پرهیزکار کو. عطار. چون روز برآمد به صفه باز شد و بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین. (تذکره الاولیاء). گر مرا نیز دستگه بودی بارگه کردمی و صفه و کاخ. سعدی. اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکۀ آبست و صفۀ ایوان. سعدی. مردی نه ای و خدمت مردی نکرده ای وآن گاه صف ّ صفۀ مردانت آرزوست. سعدی. - صفهالدهر، پاره ای از زمان. (منتهی الارب). اندک از هر چیزی. - صفه السرج، پیش زین. (منتهی الارب). - صفۀ حمام، سربینۀ حمام. ایوانی که در آن رخت برکنند و پوشند، درون رفتن و بیرون شدن ازحمام را
نشستنگاه سوار از زین اسب. (مهذب الاسماء). زین پوش. (مجمل اللغه). مِدرَعَه. (منتهی الارب). - صفهالدار، پیش دالان. (منتهی الارب). ، ایوان مسقف. ایوان. بهو. سقف دار. بشکم: شه جم بر آن صفه رفتش ز راه بیاسود لختی در آن سایه گاه. فردوسی. آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه شو از صفۀ فروار. فرخی. به کاخ اندرون صفه های مزخرف در صفه ها ساخته سوی منظر. فرخی. چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). در این صفه خوانی نهاده بودند سخت بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 349). امیر سه شنبۀ هژدهم شهر جمادی الاولی در این صفۀ نو خواهد نشست. (تاریخ بیهقی ص 349). پس از مجلس بار برنشست بمیدانی که نزدیک این صفه بود. (تاریخ بیهقی ص 349). بازوی رسول گرفت، وی را از میان صفه نزدیک تخت آورد و بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 376). دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن صفه بایستاد. (تاریخ بیهقی ص 380). پیشگاه صفه قاضی صاعد برپا بخاست و بر تخت بالشی نهادند و بنشست. (تاریخ بیهقی ص 565). و از آثار او در عمارت دنیا هیچ نیست جز قصر شیرین و آنجا که صفۀ شبدیز گویند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و سرایی کرد آنجا در پایان کوهی که در همه جهان مانند آن نبوده ست و صفۀ این سرای آن است که در پایان کوه دکه ای ساخته است از سنگ خارا. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126). این است همان صفه کز هیبت او بردی بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان. خاقانی. آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس پس به بار عام پیش صفه مهمان آمده. خاقانی. صفهای مرغان کن نگه در صفه های بزم شه چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده. خاقانی. بهوش چو باغ رضوان یا صفۀ سلیمان کز منطق الطیورش الحان تازه بینی. خاقانی. چندی نفس بصفۀ اهل صفا زدم یک چند پی به دیر برهمن درآورم. خاقانی. و چون از دهلیز به صفه و از صفه بر غرفه آمد ماری سیاه دید کشته. (سندبادنامه ص 152). اندر میان صفه نشینان خانقاه یک صوفی محقق پرهیزکار کو. عطار. چون روز برآمد به صفه باز شد و بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین. (تذکره الاولیاء). گر مرا نیز دستگه بودی بارگه کردمی و صفه و کاخ. سعدی. اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکۀ آبست و صفۀ ایوان. سعدی. مردی نه ای و خدمت مردی نکرده ای وآن گاه صف ّ صفۀ مردانت آرزوست. سعدی. - صفهالدهر، پاره ای از زمان. (منتهی الارب). اندک از هر چیزی. - صفه السرج، پیش زین. (منتهی الارب). - صفۀ حمام، سربینۀ حمام. ایوانی که در آن رخت برکنند و پوشند، درون رفتن و بیرون شدن ازحمام را
برج کشیک، یکی از شهرهای کنعانیان است که بعد از مغلوبی مخروب گشت. (سفر اعداد 21:3 سفر داوران 1:17). و مجدداً آباد شده حرمه خوانده شد. (اول سموئیل 30:30). و یکی از شهرهای یهود است که در جنوب واقع و به شمعونیان داده شد. (صحیفۀ یوشع 12:14 و 19:4). ربنسن این اسم را اسم گردنۀ طولانی و سختی دانسته که آن را الصفه گویند و در حدود عربه بطرف کوهستان یهودا واقع میباشد لکن ربنسن وپلمر و ترمیل و غیره صفه را آثار مخروبۀ وسیعی دانسته اند که به صباتا معروف است و فیمابین بئرالصبا و عین قادش واقع است. در همین صفه بود که اسرائیلیان چون میخواستند به قادش روند جواب داده شدند. (سفر اعداد 14:40-45 و سفر تثنیه 1:44) (قاموس کتاب مقدس)
برج کشیک، یکی از شهرهای کنعانیان است که بعد از مغلوبی مخروب گشت. (سفر اعداد 21:3 سفر داوران 1:17). و مجدداً آباد شده حرمه خوانده شد. (اول سموئیل 30:30). و یکی از شهرهای یهود است که در جنوب واقع و به شمعونیان داده شد. (صحیفۀ یوشع 12:14 و 19:4). ربنسن این اسم را اسم گردنۀ طولانی و سختی دانسته که آن را الصفه گویند و در حدود عربه بطرف کوهستان یهودا واقع میباشد لکن ربنسن وپلمر و ترمیل و غیره صفه را آثار مخروبۀ وسیعی دانسته اند که به صباتا معروف است و فیمابین بئرالصبا و عین قادش واقع است. در همین صفه بود که اسرائیلیان چون میخواستند به قادش روند جواب داده شدند. (سفر اعداد 14:40-45 و سفر تثنیه 1:44) (قاموس کتاب مقدس)
رصفه. سنگ بر سنگ آبراهه نهاده، یا عام است. ج، رصف. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سنگ نهاده شده یکی بر روی دیگر در مسیل. (از اقرب الموارد) ، پی که بر تیر و کمان پیچند. ج، رصاف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) ، نام استخوانی در سر زانو. مؤلف ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: بر سر زانو که بندگاه ران است با ساق یک پاره استخوان است آنرا الرصفه گویند و به پارسی گردنای زانو گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
رصفه. سنگ بر سنگ آبراهه نهاده، یا عام است. ج، رَصَف. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سنگ نهاده شده یکی بر روی دیگر در مسیل. (از اقرب الموارد) ، پی که بر تیر و کمان پیچند. ج، رِصاف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) ، نام استخوانی در سر زانو. مؤلف ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: بر سر زانو که بندگاه ران است با ساق یک پاره استخوان است آنرا الرصفه گویند و به پارسی گردنای زانو گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)