جدول جو
جدول جو

معنی صفدار - جستجوی لغت در جدول جو

صفدار
(وَ)
دارندۀ صف. دارندۀ لشکر:
شاه محمود سیف دولت و دین
شه صفدار و خسرو صفدر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
صفدار
دارنده صف، علمدار، دارنده لشکر فرمانده
تصویری از صفدار
تصویر صفدار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفدر
تصویر صفدر
(پسرانه)
صف (عربی) + در (فارسی)، مردجنگی، دلاور، صف شکن، از القاب علی (ع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفار
تصویر صفار
(پسرانه)
رویگر، نام سلسله ای در ایرآنکه سر سلسله آن یعقوب پسر لیث است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
برهم زنندۀ صف دشمن در روز جنگ، صف شکن
کنایه از دلیر، جنگاور
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
جامه ای است که سر آن مانند مقنعه و دامن آن هر دو دوش و سینه را می پوشد و بفارسی پرهیچه گویند. و فی المثل: کل ذات صدار خالهٌ، ای من حق الرجل ان یغار علی کل امراءه. (از منتهی الارب). پیراهن خرد. (دهار) (مهذب الاسماء) ، داغ که بر سینۀ اشتر نهند بجهت نشان. (منتهی الارب). داغ که بر سینۀ اشتر نهند. (مهذب الاسماء) ، پیش بند ستور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
روی گر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، روی فروش. (مهذب الاسماء). ج، صفارون، مسگر، و در الانساب سمعانی ضبط این کلمه را به ضم صاد نوشته است و گوید یقال لمن یبیع الاوانی الصفریه. (الانساب ورق 353 الف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
از هم درندۀ صف. (غیاث اللغات). شکننده صف. برهم زنندۀ صف لشکر در روز جنگ:
گردون سازد همیشه کارت نیکو
زیرا چون تو ندید شاهی صفدر.
فرخی.
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی.
منوچهری.
قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوئی زخم تیر خسرو صفدر گرفت.
مسعودسعد.
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند
در حشم صفدر طغرل تکین.
انوری.
سهم درگاه او خدنگ وبال
بر پلنگان صفدر افشانده است.
خاقانی.
هندوی میراخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند.
خاقانی.
گر زال نهاد پر سیمرغ
بر تیر هلاک صفدران را.
خاقانی.
نیمۀ قندیل عیسی بود یا محراب روح
یا مثال طوق اسب شاه صفدر تاختند.
خاقانی.
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری.
سعدی.
زآنکه پیش این سرافرازان همه افسانه شد
آنچه کردند از دلیری صفدران باستان.
سعید هروی (از ترجمه محاسن اصفهان ص 29).
... این سرور سریر سعادت و سیادت و صفدر و مهتر دست مسند سعادتست. (از ترجمه محاسن اصفهان). گفت ما ترا در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). رجوع به صف و صف دری شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سست گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
لقب علی علیه السلام است، و درتداول این لقب غالباً بدنبال حیدر آید:
روشن و صافی و بی قرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر.
مسعودسعد.
شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود
جان بخش در نماز و جهانسوز در وغا.
سعدی.
رجوع به حیدر صفدر شود
یکی از شعرای هندوستان و از اهالی بلگرام بروایتی ساندی است. و در فرخ آباد درگذشته، از او است:
چشم دارم که روم جانب سلطان نجف
سرمۀ دیده کنم خاک بیابان نجف.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
دهی جزء بخش جعفرآباد شهرستان ساوه. جلگه و معتدل است. دارای 53 تن و آب آن از قنات است. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. قشلاق عده ای از ایل به فدادی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
گیاه بهمی خشک. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
آقای سعید نفیسی نوشته اند: از شاعرانی است که در تذکره ها نام اونیست و تنها در فرهنگها اشعار او را بشاهد لغات آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم نام او هست پیداست که در قرن چهارم بوده و اشعاری که از او در فرهنگ ها آمده بدین گونه است: در لغت سارنج که مرغکی کوچک است:
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
در کلمه ستیر که واحد وزنی بوده است هر یک هفت درم سنگ:
یارب چه جهانست این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان.
در لغت تاخ که نام درختی است:
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای تنم.
و چون هر سه بیت به وزن رباعی است پیداست که وی به رباعی سرودن بیشتر مایل بوده است. (احوال و اشعار رودکی ص 1220)
محمد بن احمد مؤدب. مؤلف محاسن اصفهان وی را از شعرای معاصر خود شمرده است که بتازی شعر می سروده اند. (محاسن اصفهان ص 34)
بلخی حنفی مکنی به ابوالقاسم. او راست: الملتقط فی الفتاوی الحنفیه وی به سال 336 هجری قمری درگذشت. (کشف الظنون)
ابراهیم بن اسماعیل بن احمد مکنی به ابواسحاق. وی به سال 534 درگذشت. او راست: صک الجنه. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
پشته ای است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
موضعی است نزدیک مدینه و آن را صداره نیز گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صفاره. رجوع به صفاره شود، آنچه در بن دندان ستور باقی بماند ازکاه و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
مار شکم و کرم آن. (منتهی الارب). ماری است در شکم که به دنده ها چسبد و بهنگام گرسنگی آن را بگزد و گویند جانور دیگری است که دنده ها و استخوانهای پهلو را که سوی شکم است می گزد و گفته اند کرمی است در شکم. (اقرب الموارد) ، زردآب شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کنه. (منتهی الارب) ، آنچه در بن دندان ستور باقی بماند از کاه و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود، کرمکی که در سم ستور و سپل شتران پیدا شود. (منتهی الارب). دویبه تکون فی الحوافر و المناسم. (اقرب الموارد) ، گیاه بهمی خشک. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود، بانگ و فریاد. (منتهی الارب). الصفیر. (اقرب الموارد) ، زردی که بر لون و پوست برآید. (اقرب الموارد). زریر. (مهذب الاسماء). زردی که بر بشره افتد و آن مرضی است. یرقان، آسۀ گندم. (مهذب الاسماء). وقع فی البرّ الصفار، هو صفره تقع فیه قبل أن یسمن و سمنه ان یمتلی ٔ حبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صدار
تصویر صدار
جلیتغه، سینه پوش، داغ سینه شتر
فرهنگ لغت هوشیار
کرم روده، زرداب شکم، رنگ پریدگی از بیماری رویگر، مسگر رویگر، روی فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
از هم درنده صفت، شکننده صف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف دار
تصویر صف دار
رده دار رسته دار فرمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفار
تصویر صفار
((صَ فّ))
رویگر، روی فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
((صَ دَ))
از هم درنده صف، شجاع
فرهنگ فارسی معین
باجرات، باشهامت، بهادر، خطشکن، دلیر، صف شکن،
فرهنگ واژه مترادف متضاد