جدول جو
جدول جو

معنی صفت - جستجوی لغت در جدول جو

صفت
در دستور زبان کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار یا تعداد اسم است، شاخصه، ویژگی، ممیزه،
مانند، پسوند متصل به واژه به معنای مثل مثلاً گدا صفت، سگ صفت،
وصف خداوند با نام های مخصوص، کنایه از عاطفه، وفاداری، پیشه، شغل، رفتار، منش، خلق و خوی، چگونگی، چونی،
کنایه از معنی، واقع، باطن، نوع، قسم، شکل، گونه، وصف کردن، بیان حال
صفت تفضیلی: در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین
صفت فاعلی: در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار
صفت مشبهه: در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا
صفت ساده: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه
صفت مطلق: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صفت ساده
صفت مفعولی: در دستور زبان صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود مانند کشته، دیده
صفت نسبی: در دستور زبان صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد مانند تهرانی، طلایی
تصویری از صفت
تصویر صفت
فرهنگ فارسی عمید
صفت
(صِ فِت ت)
مرد توانا (ی) تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا (ی) درشت خلقت. (منتهی الارب). رجوع به صفتات و صفتان شود
لغت نامه دهخدا
صفت
(صَ فَ)
هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته شد و در آن قبه ای است معروف به قبهالبقره که تا امروز باقی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صفت
در عربی بصورت (صفه) و در فارسی بصورت نویسند چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است، بیان حال، ستودن
فرهنگ لغت هوشیار
صفت
((ص فَ))
چگونگی کسی یا چیزی را گفتن، ستودن، بیان حال، چگونگی، چونی، باطن، معنی، خلق و خوی، کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند، جمع صفات
تصویری از صفت
تصویر صفت
فرهنگ فارسی معین
صفت
زاب، فروزه
تصویری از صفت
تصویر صفت
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت
نعت، وصف، چونی، چگونگی، کیفیت، خصلت، خو، سجیه، مختصه، ویژگی، عاطفه، غیرت، رفتار، کردار، لقب
متضاد: موصوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفت مشبهه
تصویر صفت مشبهه
در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفت ساده
تصویر صفت ساده
در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صفت مطلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفت مطلق
تصویر صفت مطلق
در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صفت ساده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفت فاعلی
تصویر صفت فاعلی
در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفت تفضیلی
تصویر صفت تفضیلی
در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصفت
تصویر نصفت
انصاف، عدل، داد
فرهنگ فارسی عمید
(صَ تَ)
غلبه و چیرگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
چالاک و توانا شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ فَ)
داد. انصاف. عدل. (یادداشت مؤلف). نصفه
لغت نامه دهخدا
تصویری از صفت جامد
تصویر صفت جامد
بر بسته زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت شکنی
تصویر صفت شکنی
زاب زدایی محو آثار صفات از خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت شکن
تصویر صفت شکن
آنکه آثار صفات را از خود محو کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت بسیط
تصویر صفت بسیط
ساده زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت تفضیلی خاص
تصویر صفت تفضیلی خاص
افزوده زاب ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت تفضیلی
تصویر صفت تفضیلی
فزوده زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت فاعلی
تصویر صفت فاعلی
پویه زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت عادی
تصویر صفت عادی
خوی زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت مشتق
تصویر صفت مشتق
شاخه زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت کردن
تصویر صفت کردن
ستودن کسی یا چیزی را به نیکی یا زشتی یا بزرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت مرکب
تصویر صفت مرکب
آمیزه زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت مشبهه
تصویر صفت مشبهه
مانزاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفت نسبی
تصویر صفت نسبی
بسته زاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصفت
تصویر نصفت
عدل، داد، انصاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصفت
تصویر تصفت
چالاک و توانا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفته
تصویر صفته
چیرگی، توانایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصفت
تصویر نصفت
((نَ صَ فَ))
انصاف، عدل، داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفت کردن
تصویر صفت کردن
((~. کَ دَ))
توصیف کردن، ستودن
فرهنگ فارسی معین
انصاف، داد، عدل، مروت، معدلت
متضاد: بیداد
فرهنگ واژه مترادف متضاد