جدول جو
جدول جو

معنی صفائر - جستجوی لغت در جدول جو

صفائر
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیره. رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفار
تصویر صفار
(پسرانه)
رویگر، نام سلسله ای در ایرآنکه سر سلسله آن یعقوب پسر لیث است
فرهنگ نامهای ایرانی
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیحه. (منتهی الارب). رجوع به صفیحه شود، چهار استخوان سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
آقای سعید نفیسی نوشته اند: از شاعرانی است که در تذکره ها نام اونیست و تنها در فرهنگها اشعار او را بشاهد لغات آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم نام او هست پیداست که در قرن چهارم بوده و اشعاری که از او در فرهنگ ها آمده بدین گونه است: در لغت سارنج که مرغکی کوچک است:
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
در کلمه ستیر که واحد وزنی بوده است هر یک هفت درم سنگ:
یارب چه جهانست این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان.
در لغت تاخ که نام درختی است:
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای تنم.
و چون هر سه بیت به وزن رباعی است پیداست که وی به رباعی سرودن بیشتر مایل بوده است. (احوال و اشعار رودکی ص 1220)
محمد بن احمد مؤدب. مؤلف محاسن اصفهان وی را از شعرای معاصر خود شمرده است که بتازی شعر می سروده اند. (محاسن اصفهان ص 34)
بلخی حنفی مکنی به ابوالقاسم. او راست: الملتقط فی الفتاوی الحنفیه وی به سال 336 هجری قمری درگذشت. (کشف الظنون)
ابراهیم بن اسماعیل بن احمد مکنی به ابواسحاق. وی به سال 534 درگذشت. او راست: صک الجنه. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
پشته ای است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
روی گر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، روی فروش. (مهذب الاسماء). ج، صفارون، مسگر، و در الانساب سمعانی ضبط این کلمه را به ضم صاد نوشته است و گوید یقال لمن یبیع الاوانی الصفریه. (الانساب ورق 353 الف)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
مار شکم و کرم آن. (منتهی الارب). ماری است در شکم که به دنده ها چسبد و بهنگام گرسنگی آن را بگزد و گویند جانور دیگری است که دنده ها و استخوانهای پهلو را که سوی شکم است می گزد و گفته اند کرمی است در شکم. (اقرب الموارد) ، زردآب شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کنه. (منتهی الارب) ، آنچه در بن دندان ستور باقی بماند از کاه و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود، کرمکی که در سم ستور و سپل شتران پیدا شود. (منتهی الارب). دویبه تکون فی الحوافر و المناسم. (اقرب الموارد) ، گیاه بهمی خشک. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود، بانگ و فریاد. (منتهی الارب). الصفیر. (اقرب الموارد) ، زردی که بر لون و پوست برآید. (اقرب الموارد). زریر. (مهذب الاسماء). زردی که بر بشره افتد و آن مرضی است. یرقان، آسۀ گندم. (مهذب الاسماء). وقع فی البرّ الصفار، هو صفره تقع فیه قبل أن یسمن و سمنه ان یمتلی ٔ حبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صفاره. رجوع به صفاره شود، آنچه در بن دندان ستور باقی بماند ازکاه و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
کینه. (منتهی الارب) : فار فائره، جوشید کینه و خشم او. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
حازمی گوید: وادیی است در نجد و دیگران گفته اند قریه ای است در یمن و ابوسعد ابوعبدالرحمن محمد بن علی بن مسلم بن علی صائری معروف به سلطان بدان قریه منسوب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ ءِ)
جمع واژۀ ضفیره. (منتهی الارب).
- ضفائرالجن، پرسیاوشان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صغیره است. رجوع به صغایر و رجوع به صغیره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ یِ)
جمع واژۀ صفیره است. رجوع به صفیره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفوق. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صفیقه. (منتهی الارب). رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حفیره. (اقرب الموارد). رجوع به حفیره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
آبی است بنی قریظه را براه دست چپ حاجیان کوفه
لغت نامه دهخدا
(خَ ءِ)
جمع واژۀ خفرهو خفر. رجوع به خفره و خفر در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
گیاه بهمی خشک. (منتهی الارب). و رجوع به صفار شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صدیره است. صدائرالوادی، بمعنی صدورالوادی. (منتهی الارب). اعلای وادی و پیشگاه آن
لغت نامه دهخدا
(شَ ءِ)
کرانۀ شرم زن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صارّه. (منتهی الارب). رجوع به صارّه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مصطفی افندی. وی از شعرای عثمانی و از مردم استانبول است و در دفتر دیوان همایون پرورش یافت و به مأموریت های متعدد رفت و به سال 1196 درگذشت. اشعار فراوانی دارد و او راست: تذکرۀ شعرا از تاریخ 1050 تا 1133. (از قاموس الاعلام ترکی)
یکی از شعرای ایران و از اهالی خراسان میباشد و از احبای مولانا جامی است. ازوست:
سوختم چندانکه برتن نیست دیگر جای داغ
بعد از این خواهم نهادن داغ بر بالای داغ.
(قاموس الاعلام ترکی)
جوانی ساده بود اما بصحبت جوانان شعف تمام داشت و از جمله چیزهائی که منافی طبع سادۀ او از او زائیده شده این بیت است:
می نماید گاه جولان نعل شبرنگش به چشم
چون مه نو کز نظر سازند مردم غایبش.
درسمرقند فوت شد. (مجالس النفائس ص 48). از اندیجان است. (حاشیۀ همان صفحه)
لغت نامه دهخدا
کرم روده، زرداب شکم، رنگ پریدگی از بیماری رویگر، مسگر رویگر، روی فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فائر
تصویر فائر
پراکنده پی در ستور، کینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفائر
تصویر حفائر
جمع حفیره، گودال ها جمع حفیره گودالها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفائر
تصویر ضفائر
جمع ضفیره، گیسوان بافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صغائر
تصویر صغائر
جمع صغیره، خرد سالان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صفیحه، رویه ها سنگ های پهن استخوان های سر شمشیر پهناور، روی پهن از هر چیزی، سنگ پهن، پوست (صورت)، هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آنهاست قبیله، (اسطرلاب) جسمی که محیط باشد با دو دایره متساوی و متوازی و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صحفه ای که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند، جمع صفایح (صفائح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفار
تصویر صفار
((صَ فّ))
رویگر، روی فروش
فرهنگ فارسی معین
پاکیزگی، تمیز کردن، پاکسازی، تصفیه، بهداشت، ترتیب، نظافت، مرتّب بودن
دیکشنری اردو به فارسی