جدول جو
جدول جو

معنی صعوط - جستجوی لغت در جدول جو

صعوط
(صَ)
داروی به بینی ریختنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صعود
تصویر صعود
بالا رفتن از جایی، کنایه از ترقی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعوط
تصویر سعوط
دارویی عطسه آور که در بینی بریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعوه
تصویر صعوه
پرنده ای کوچک به اندازۀ گنجشک و شبیه آن با منقار باریک و نوک تیز و پرواز سریع و کوتاه، سنگانه
فرهنگ فارسی عمید
یکی از هفت شهرمؤتفکات است و آن ولایتی بود که چون خدا لوط را پیغمبری داد او را بدانجا فرستاد. (تاریخ گزیده ص 35)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
وی جد جعفر بن محمد بن ابراهیم بن حبیب صیدلانی مکنی به ابوبکر و معروف به ابن ابی الصعو است. (الانساب سمعانی ص 352 برگ ب)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ یْ یُ)
داروی بینی ریختنی در بینی کسی ریختن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
دراز گردیدن گردن و عنق. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، باردار نگشتن زن و ناقه، مدت سالها، بی آنکه نازا باشد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). عیط. عیاط. رجوع به عیط و عیاط شود، بار گرفتن ناقه سال نخست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ عائط، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به عائط شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ببالا برشدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی). ببالا رفتن. (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات). بالا رفتن. (بحر الجواهر). برآمدن. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). برشدن. عروج. ارتقاء. مقابل نزول
لغت نامه دهخدا
(صَ)
کوهی است در دوزخ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
حافظ میرمحمد علی. وی یکی از شعرای هندوستان است و نسب او به امام جعفر صادق علیه السلام پیوندد. یکی از اجداد وی از ایران بخطۀ گجرات هندوستان مهاجرت کرد و صعود در شهر احمدآباد ازآن بلاد متولد شد و در شاهجهان آباد میزیست. ازوست:
ز بس که حد نبود وصف دلستان مرا
همیشه جنگ بود بازبان دهان مرا
شبی ب خانه من گر ترا گذر افتد
بجای کعبه پرستند آستان مرا.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صِ وَن ن)
شترمرغ نر باریک گردن خردسر یا عام است. (منتهی الارب). اشترمرغ خردسر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ وَ)
مرغی است کوچک. فارسی سنگانه و هندی ممولا. ج، صعو و صعاء و صعوات. (منتهی الارب). مرغی است برابر گنجشک که سینۀ سرخ دارد. (غیاث اللغات). آبدارک. (مهذب الاسماء). نژندک مرغی است. (مهذب الاسماء). مرغی است خرد که سری سرخ دارد. (تاج العروس). دال پره. (زمخشری). وصع. (منتهی الارب). سریچه. دختر صوفی. عائشۀ لب جوی. دم سیجه. ترترک. تزندر. تز. تژ. تر:
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی.
ز عدل تست بهم باز و صعوه در پرواز
ز حکم تست شب و روز را بهم پیوند.
(منسوب به رودکی).
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل.
منجیک.
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
شبانگه بس گران باشی بخسبی بی نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان.
ناصرخسرو.
دل را به هجر یار صبوری صواب نیست
از صعوه ای محال بود صید کرگدن.
ادیب صابر.
شارک چو مؤذن بسحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را.
سنائی.
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ.
سوزنی.
معده و حلق ما و نعمت تو
طعمه صعوه و گلوی عقاب.
انوری.
حال ذره به آفتاب رسان
راز صعوه بشاهباز فرست.
خاقانی.
صعوه آمد جان نحیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بیقرار.
عطار.
ساحرانش بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام.
مولوی.
لیک لقمه ی باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب روغن کردنی است.
مولوی.
بسی نماند که در عهد رای و رأفت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین.
سعدی.
عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا آن صعوه صیدانداز باشد.
وحشی.
، شتر مادۀ خردسر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
منسوب به صعو. رجوع به صعو شود
لغت نامه دهخدا
(ذَعْ وَ)
شاید معرب از دمۀ فارسی، سخت شدن گرما. سخت شدن گرما بر مرد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دارو به بینی ریختنی. (منتهی الارب) (آنندراج). دارویی را گویند که اندر بینی چکانند. (ذخیره خوارزمشاهی). ج، سعوطات. دارو که در بینی افکنند. (مهذب الاسماء). آنچه در بینی کنند و مایع باشد باین اسم نامند و از اختراعات جالینوس است و عودالعطاس نیز به این اسم نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به ضریر انطاکی ص 193 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
درازگردن شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سالها باردار نگردیدن شتر ماده بی آنکه نازاینده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
آواز آب که ایستادنگاه او تنگ و دراز باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صوط
تصویر صوط
پارسی تازی گشته سوت آوای آب هنگام گذر از جای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعود
تصویر صعود
بالا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
ترندک ترترک تز چکاوک گازرک سنگانه از پرندگان هر پرنده کوچک و خواننده به اندازه یک گنجشک را گویند، گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
چکاندن در بینی، داروی بینی، شامک چکان (شامک قطره)، گرده بو (انفیه) عطسه آور (دارو) معطس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعود
تصویر صعود
((صُ))
بالا رفتن، بالاروی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صعوه
تصویر صعوه
((صَ وِ))
هر پرنده کوچک به اندازه گنجشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سعوط
تصویر سعوط
((سَ))
عطسه آور (دارو)، معطس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صعود
تصویر صعود
اوجگیری، بالا رفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتقا، اوج گیری، بالاروی، تصاعد، عروج
متضاد: نزول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صعود کردن در کوهستان: مبارزه کردن با سختیها بالا رفتن از یک درخت: اخبار مهم - لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب