جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با صعوه

صعوه

صعوه
ترندک ترترک تز چکاوک گازرک سنگانه از پرندگان هر پرنده کوچک و خواننده به اندازه یک گنجشک را گویند، گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار

صعوه

صعوه
پرنده ای کوچک به اندازۀ گنجشک و شبیه آن با منقار باریک و نوک تیز و پرواز سریع و کوتاه، سَنگانِه
صعوه
فرهنگ فارسی عمید

صعوه

صعوه
یکی از هفت شهرمؤتفکات است و آن ولایتی بود که چون خدا لوط را پیغمبری داد او را بدانجا فرستاد. (تاریخ گزیده ص 35)
لغت نامه دهخدا

صعوه

صعوه
مرغی است کوچک. فارسی سنگانه و هندی ممولا. ج، صعو و صعاء و صعوات. (منتهی الارب). مرغی است برابر گنجشک که سینۀ سرخ دارد. (غیاث اللغات). آبدارک. (مهذب الاسماء). نژندک مرغی است. (مهذب الاسماء). مرغی است خرد که سری سرخ دارد. (تاج العروس). دال پَرَه. (زمخشری). وَصَع. (منتهی الارب). سریچه. دختر صوفی. عائشۀ لب جوی. دم سیجه. ترترک. تزندر. تز. تژ. تر:
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی.
ز عدل تست بهم باز و صعوه در پرواز
ز حکم تست شب و روز را بهم پیوند.
(منسوب به رودکی).
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل.
منجیک.
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
شبانگه بس گران باشی بخسبی بی نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان.
ناصرخسرو.
دل را به هجر یار صبوری صواب نیست
از صعوه ای محال بود صید کرگدن.
ادیب صابر.
شارک چو مؤذن بسحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را.
سنائی.
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ.
سوزنی.
معده و حلق ما و نعمت تو
طعمه صعوه و گلوی عقاب.
انوری.
حال ذره به آفتاب رسان
راز صعوه بشاهباز فرست.
خاقانی.
صعوه آمد جان نحیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بیقرار.
عطار.
ساحرانش بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام.
مولوی.
لیک لقمه ی ْ باز آن ِ صعوه نیست
چاره اکنون آب روغن کردنی است.
مولوی.
بسی نماند که در عهد رای و رأفت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین.
سعدی.
عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا آن صعوه صیدانداز باشد.
وحشی.
، شتر مادۀ خردسر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

دعوه

دعوه
در فارسی: نیود فراخوانی، راهنمایی، راهبری، نیایش، سوگند
دعوه
فرهنگ لغت هوشیار