جدول جو
جدول جو

معنی صعد - جستجوی لغت در جدول جو

صعد
(صُ عُ)
جمع واژۀ صعود و صعید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صعد
(صَ)
نیزه که راست رسته باشد. (مهذب الاسماء). رجوع به صعده شود
لغت نامه دهخدا
صعد
(صَ عَ)
دشوار: عذاب صعد، عذاب شاق که در آن راحت نباشد. (مهذب الاسماء). عذاب سخت. قال اﷲ تعالی: یسلکه عذاباً صعدا. (قرآن 17/72) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صعد
(صُ)
موضعی است و در شعر کثیر آمده است:
وعدت نحو ایمنها و صدت
عن الکثبان من صعد و خال.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صعد
دشواری، گزند شکنجه بلندی، درخت غار (واژه پارسی است وقار تازی گشته آن) گردوی امریکایی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاعد
تصویر صاعد
(پسرانه)
بالارونده، صعودکننده، نام یکی از مردان افسانه ای عرب باستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رعد
تصویر رعد
(پسرانه)
صدای حاصل از برخورد دو قطعه ابر، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صمد
تصویر صمد
(پسرانه)
بی نیاز، غنی، مهتر، از نامهای خداوند، از اسماء حسنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
محل صعود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعدا
تصویر صعدا
نفس عمیقی که از خستگی، کوفتگی یا اندوه کشیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
مایعی که آن را بجوشانند تا مقداری از آن تبخیر شود و طعم یا رنگش تغییر کند، تبخیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصعد
تصویر تصعد
بالا رفتن، دشوار آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَعْ عَ)
شراب گرم کرده با آتش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، تصعیدشده. (ناظم الاطباء). تبخیرشده، چنانکه شراب مصعد، سرکۀ مصعد، زیبق مصعد. (یادداشت مؤلف)، سوخته و افروخته شده. (ناظم الاطباء)، بر جای بلند برآمده، پاک شده. خالص گشته. (ناظم الاطباء). صاف کرده شده. مقطر.
- گلاب مصعد، گلاب خالص و صاف کرده شده:
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود.
فردوسی.
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر آن چیست چون گلاب مصعد.
منوچهری.
- مصعد کردن، از حالت جامد به بخار تبدیل کردن. تبخیر کردن: چکانیدن و مصعد کردن یا اندر سفال نو کردن (آب را) تا از او بتراود و ممزوج کردن با شراب مضرتهاء آبها ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(نَ پَ)
به کوه برآمدن. تصعّد. (از قطر المحیط). بالا برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در قرآن کریم آمده است: کأنما یصّعّد فی السماء، ای یتصعد. (از اقرب الموارد). و رجوع به تصعد شود، کنایه از دل و زبان. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). زبان و دل. (السامی فی الاسامی). یقال: المرء باصغریه، ای بلسانه و قلبه. (مهذب الاسماء). قلب و لسان. و منه المثل: المرء باصغریه. (اقرب الموارد). اصغرین. و رجوع به اصغرین و اصغر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَعْ عِ)
بر جای بلند برآینده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صُ دُ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
روندۀ در زمین خلاف منحدر که راجع باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رونده در زمین. (آنندراج) :
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(صُ دُ)
دشواری و مشقت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
نام اسب ذؤیب هلال است، ماده بزی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
یاقوت آرد: مخلافی است به یمن. بین آن و صنعاء شصت فرسنگ و بین آن و خیوان شانزده فرسنگ است. و از حسن بن محمد مهلبی آرد: صعده شهری آبادان و پرجمعیت است با نعمت و خیری فراوان و بازرگانان از هر شهر روی بدانجا آرند و در آن دباغخانه ای برای ادیم و پوست گاو است که بکار نعل (کفش) رود و آن در اقلیم دوم است بعرض 16 درجه و همه ارتفاع آن صدهزار دینار است از آن شهر تا اعشبیه بیست وپنج میل است و از آنجا تا خیوان 24 میل. (معجم البلدان). و در الحلل السندسیه آرد: آن بر ارتفاع 2216 گز از سطح دریا واقع است. (الحلل السندسیه ج 2 ص 111). ورجوع به سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلن ص 96 و 102 شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
محمد بن ابراهیم بن مسلم بطال مکنی به ابوعبدالله. وی به مصیصه فرود آمد و از علی بن مسلم هاشمی و محمد بن عقبه بن علقمه و اسحاق بن وهب علاف و محمد بن حمیدرازی و سمادبن سعید بن خلف حدیث کند. وی بقصد حج به دمشق آمد. از او محمد بن سلیمان ربعی و حمزه بن محمد کنانی حافظ و جز آن دو روایت کنند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نسبت است به صعده. رجوع به صعده شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دشوار آمدن و شاق گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار آمدن چیزی. (آنندراج) ، برنجانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، برشدن. (تاج المصادر بیهقی). به بالا برشدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بالا رفتن. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعد
تصویر بعد
پس، ضد قبل، سپس دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعد
تصویر رعد
بانگ کردن آسمان و غریدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جعد
تصویر جعد
موی در هم پیچیده، مجعد، زلف، مرغول، موی کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
فرا یازگاه فرا یاز بالا رو (آسانسور) محل برآمدن محل صعود، جمع مصاعد. برجای بلند برآمده، تبخیر شده: نور گل اندر گلابدان نرسیده قطره بر او چیست چون گلاب مصعد. (منوچهری)، پاک شده خالص گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصعد
تصویر تصعد
دشوار آمدن و شاق گردیدن، بالا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
((مُ صْ عَ))
بر جای بلند برآمده، تبخیر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصعد
تصویر تصعد
((تَ صَ عُّ))
بالا رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
((مَ عَ))
محل صعود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعد
تصویر بعد
پس، آینده، فرامون، دیگر، سویگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صعود
تصویر صعود
اوجگیری، بالا رفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رعد
تصویر رعد
تندر، آذرخش
فرهنگ واژه فارسی سره
محل صعود، نردبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد