جدول جو
جدول جو

معنی صرصران - جستجوی لغت در جدول جو

صرصران
(صَ صَ)
نوعی از ماهی تابان هموار. (منتهی الارب). رجوع به صرصرانی شود
لغت نامه دهخدا
صرصران
بی پدیجه از ماهیان (پدیجه فلس ماهی)
تصویری از صرصران
تصویر صرصران
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردران
تصویر گردران
ران پر از گوشت و گرد، بیخ ران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
سر سنگین، ناخشنود، خشمناک، مغرور، مست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیصران
تصویر قیصران
از الحان قدیم ایرانی، برای مثال به جوش اندرون دیگ بهمنجنه / به گوش اندرون بهمن و قیصران (منوچهری - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
لغتی است در حرصیان. رجوع به حرصیان شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
زمین هموار و فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
موضعی است میان حلب و تدمر. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام محلی از توابع آمل مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 153 ترجمه آن)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی است به بغداد، (منتهی الارب). قریه ای میان حله و بغداد در غربی ایوان کسری ̍ که فرات مغرب و دجله مشرق آن را آبیاری کند. رجوع به یادگار زریران شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مزدیسنا شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
دهی از دهستان انگوران است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع است و 202 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ تَ)
تیزدو. صاحب سندبادنامه در وصف اسب آرد: آهن سم، فولادرگ، صاعقه انگیز، صرصرتک. (سندبادنامه ص 252).
با بارۀ صرصرتک او روزملاقات
در رزم بود کوشش او، دشمن کاهست.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
باطن پوست شکم، باطن پوست پیل، پوستی سرخ که آنرا بعد برکندن موی خراشند. (منتهی الارب). ج، حرصیانات
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ)
قریه ای است یک فرسنگی بیشتر جنوبی شهر داراب. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ مَ)
غرض ورز. باغرض. صاحب غرض. آنکه غرض به کار برد. رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ صَ)
نام پرده ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) :
به جوش اندرون دیگ بهمنجنه
به گوش اندرون بهمن و قیصران.
منوچهری (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 14500گزی باختر ورزقان و 5هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل، سردسیر و دارای 315تن سکنه است. از چشمه و رود خانه اهرچای مشروب میشود. محصولاتش غلات و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. هنر دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
کنایه از کسی که در قهر و غضب بوده و خشمناک باشد. (برهان) (آنندراج). خشمناک. (غیاث) :
زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین
زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری.
خاقانی.
او سرگران با گردنان من در پیش برسرزنان
دلها دوان دندان کنان دامن بدندان دیده ام.
خاقانی.
خاقانیا ز دل سبکی سرگران مباش
کو هرکه زادۀ سخن تست خصم تست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 830).
هرکه ترا بنده وار سر ننهد چون فلک
دان که حقیقت شده ست بخت بر او سرگران.
؟ (از راحهالصدور راوندی).
جفا مکن که بزرگان به خرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست.
سعدی.
، متکبر. (برهان) (شرفنامه) (غیاث) ، مخمور و بیدماغ. (آنندراج). خمارزده. مست. (غیاث) :
دماغ نیوشنده را سرگران
ز نوش می و رود رامشگران.
نظامی.
یکی سرگران وآن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را بدست.
سعدی.
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب.
سعدی.
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب وسرمست از شرابت دیدمی.
سعدی.
هرکه چون نرگس شد ازجام خلافت سرگران
لاله وار اول قدح دادش فلک از درد دن.
سلمان ساوجی.
، درد سر و ملالت. (برهان). سرگرانی، ملول. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(شِ صَ)
دو کرانۀ پیشانی و از آنجاست ابتدای هر دو نزعه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بصیغۀ تثنیه دو کرانه از پیشانی، یعنی آنجایی که ابتدای بی مویی و نزعه است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از دیه های وزواه قم است. (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
برکنار. دور:
کسی را که بینی ز حق برکران
منه با وی ای خواجه حق در میان.
سعدی.
رجوع به کران شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ گِ رِ تَ / تِ)
کسی که خر را در بیابان می چراند. کسی که تیمارداشت خر را از جهت چریدن در عهده دارد. خربنده، کنایت از آدم بی سواد و بی معرفت
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن. سکنۀ آن 420 تن. آب آن از رود خانه جمعه بازار معروف به قلعه رودخان و محصول آن برنج، توتون سیگاری، کنف و ابریشم است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ)
صفت فاعلی بیان حالت. در حال پروریدن
لغت نامه دهخدا
فوتنج نهری. حبق التمساح. حبقه التمساح. فرنجمشک. بقلهالعدس. موتج. (دزی) (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
نوعی از ماهی تابان هموار. (منتهی الارب). صرصران. رجوع به صرصران شود، اشتر که پدر او بختی (یعنی خراسانی) بود و مادر عربی. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). ج، صرصرانیات. (مهذب الاسماء). شتر مجنس میان بختی و عربی یا شتر بزرگ دوکوهانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
استخوان ران که بر آن گوشت بسیار باشد قسمت پر گوشت ران گوسفند و گاو و غیره لمبر: بر ماده شد تیزو بگشاد دست (شست) بر شیر با گرد رانش بخست. یا گرد ران با گردن است. (مثل)، یعنی قصاب باید گرد ران را با گردن تواما بفروشد: دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گرد ران با گردن است (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است نام پرده ای درخنیای باستانی کی سران پرده ایست از موسیقی قدیم: بجوش اندرون دیگ بهمنجه بگوش اندرون بهمن و قیصران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصرتک
تصویر صرصرتک
تیزرو تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
عضبناک خشمگین، متکبر خود پرست مغرور، ناخشنود ناراضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکران
تصویر برکران
دور، برکنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیصران
تصویر قیصران
پرده ای است از موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صرصرتک
تصویر صرصرتک
((~. تَ))
تیزرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
((~. گِ))
خشمگین، بی مهر، متکبر، ناخشنود، مست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروران
تصویر سروران
مقامات
فرهنگ واژه فارسی سره