جدول جو
جدول جو

معنی صدفوره - جستجوی لغت در جدول جو

صدفوره
(صَ رَ)
موضعی است به اندلس از اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفورا
تصویر صفورا
(دخترانه)
مصرف کننده اندوخته ها، خالی کننده ظروف، نام همسر حضرت موسی (ص)، دختر حضرت شعیب
فرهنگ نامهای ایرانی
(مَ رَ)
به معنی زیلو و قطیفۀ خواب دار که مردم فرش خانه و غیره کنند. (معجم البلدان 4: 144). رجوع به حواشی راحهالصدور از محمد اقبال و یادداشت های قزوینی ج 7 ص 54 و نیز رجوع به محفور و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(صُ ری یَ)
نوعی گیاه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فو ری یَ)
نام قریۀ بزرگی است در قضای ناصره از سنجاق عکا تابع ولایت بیروت از فلسطین. در 5000گزی شمال غربی ناصره و 12000گزی جنوب شرقی عکا واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). شهری است از نواحی اردن به شام قرب طبریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ثَ طَ)
به یک سو افتادن تیر از نشانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَش ش)
گشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) ، بازگردیدن کار، میل کردن بسوی کسی. (منتهی الارب) ، (اصطلاح فلسفه) شدن. هرقلیطوس افیسوسی که یکی از فلاسفۀ نحلۀ ایونی و از حکمای یونانی قبل از سقراط است، اصل عالم را تبدل و بی قراری و شدن میداند. وی منکر وجود ثابت و پایدار است و عالم را به رودی تشبیه میکند که همواره روان است و یک دم مانند دم دیگر نیست. او میگوید: هیچ چیز را نمی توان گفت می باشد، بلکه باید گفت میشود و شدن نتیجۀ کشمکش اضداد است. (از سیر حکمت ج 1 ص 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
صارور. صاروراء. مردی که حج نکرده. (منتهی الارب). حج ناکرده. (دستورالاخوان) (مهذب الاسماء) ، آنکه گرد زن نگردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
تأنیث مدفون. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدفون و نیز رجوع به دفین و دفینه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
روضه مذفوره، مرغزار ذفراناک. (منتهی الارب). مرغزاری که از بسیاری گیاه ذفرا معطر باشد. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی مؤنث است از ذفر. (یادداشت مؤلف). رجوع به ذفر و نیز رجوع به ذفرا شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
مؤنث عصفور. (منتهی الارب). گنجشک ماده. (ناظم الاطباء). رجوع به عصفور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
تأنیث مدفوع. رجوع به مدفوع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ)
معالجه کردن. (از منتهی الارب). علاج و چاره کردن کار رااز جهات بسیار. (از متن اللغه) ، گردیدن با کسی و نگریستن در کار که چگونه سرانجام دهد آن را. (از منتهی الارب). داوره، دار معه و لاوصه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). ملاوصه. رجوع به ملاوصه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَ)
زن جوان شگرف اندام نیکوکرشمه، زن بسیارگوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هدکر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
بازار کاسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، زمین که علف آن را خورانیده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
مؤنث موفور، به معنی فراوان و سخت بسیار. (یادداشت مؤلف). وافر و فراوان و بسیار و درست و کامل و تمام. (از ناظم الاطباء). و رجوع به موفور شود.
- محصولات موفوره، حاصلهای فراوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
گویک گوه گردان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
خنزیر. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
شهری است از نواحی افریقا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
باطن استخوان کاسۀ سر که مشرف بردماغ است. (منتهی الارب) ، آسمان سوم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شیر سخت ترش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ / رِ)
پاره پاره. بسیار چاک خورده:
غیرت حق بود با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صدپاره نیست.
مولوی.
این خرقۀ صدپارۀ ما دوختنی نیست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از صیروره
تصویر صیروره
گردیدن و شدن دگر چهرگی زبانزد فرزانی
فرهنگ لغت هوشیار
سنگه چیزی سنگین که در کرجی برای برابر نگاهداشتن آن بر آب به کار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقوره
تصویر صاقوره
زیر کاسه زیر کاسه سر
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی سد پره سد پره (گل سد تومانی)، به تندی دارای صد پر دارای پرهای زیاد، دارای صد پره: دارای پره های بسیار، بشتاب بسرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاموره
تصویر صاموره
شیر ترش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوره
تصویر محفوره
محفوری: زیلو آبچین گلیم که در (محفور) بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفوره
تصویر عصفوره
گنجشک ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفوره
تصویر فرفوره
لاتینی تازی گشته شسن ارغوانی
فرهنگ لغت هوشیار
مدفونه در فارسی مونث مدفون: بنگرید به مدفون مونث مدفون جمع مدفونات
فرهنگ لغت هوشیار
مدفوعه در فارسی مونث مدفوع: بنگرید به مدفوع مونث مدفوع جمع مدفوعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفوره
تصویر مغفوره
مغفوره در فارسی مونث مغفور آمرزیده: زن مونث مغفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوره
تصویر محفوره
((مَ رَ یا رِ))
زیلو و قطیفه خواب دار که مردم فرش خانه و غیره کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفویه
تصویر صفویه
صفویان
فرهنگ واژه فارسی سره