جدول جو
جدول جو

معنی صحراریز - جستجوی لغت در جدول جو

صحراریز
(اَ شَ / شِ نِ)
ریزان در صحرا. ریزنده در بیابان:
وز آنجاراه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحراریز برداشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحرایی
تصویر صحرایی
بیابانی، صحرانشین، ساکن صحرا، پرورش یافته در صحرا مثلاً گل صحرایی، موش صحرایی، کار یا عملی که در صحرا انجام شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحاری
تصویر صحاری
صحراها، زمینهای پهناور بی آب و علف، دشت ها، بیابان ها، در کشاورزی زمینهایی که در آن زراعت می کنند، جمع واژۀ صحرا
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
دهی از دهستان مهربان بخش کبودراهنگ شهرستان همدان. 44هزارگزی شمال باختری قصبۀ کبودرآهنگ و 7هزارگزی شمال خاوری خبرارخی. تپه ماهور. سردسیر. دارای 350 تن سکنه. آب آن از رود خانه گزل ابدال. محصول آنجا غلات دیم. جزئی انگور و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی. راه مالرو است. تابستان از خبرارخی اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(صَرْ را ری ی)
نسبت است به کفشهای صراره یعنی صدادار در هنگام راه پیمودن انسان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
محمد بن عبدالله. وی از عبدالله بن عبدالرحمان بن حسین از عطأ بن ابی ریاح روایت دارد، و یزید بن هاد و بکر بن مصر از او. و برخی پدر او را ابراهیم آورده اند و ابن ماکولا گوید عبدالله درست است و نسب او محمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب صراری باشد. (سمعانی ص 351 الف)
ابوبکر محمد بن بکر بن فضل. فرزند صاحب ترجمه آتی است. از سعید بن هاشم بن مرثد و طبقۀ وی روایت کند. ابوکامل بصری گوید از وی حدیث نوشتم. ابن ماکولا نیز وی را یاد کرده است. (سمعانی)
ابوالقاسم بکر بن فضل بن موسی غالی صراری. ازمقدام بن داود روایت دارد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
منسوب به صرار موضعی نزدیک مدینه
لغت نامه دهخدا
(صَ / صَ را)
جمع واژۀ صحراء. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) :
تو نیز تجربت کن تادستبرد بینی
تابردوم بشعرت چون باد بر صحاری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
ابن شبیب بن یزید. ابن اثیر در وقایع سال 119 هجری قمری گوید: در این سال صحاری در ناحیت جبل خروج کرد و نزد خالد (بن عبدالله قسری) شد واز او در باب فریضه پرسش کرد. خالد گفت پسر شبیب رابا فریضه چه کار است ؟ پس صحاری برفت و خالد پشیمان شد و از ف تنه او بترسید و کس بطلب وی فرستاد. لیکن صحاری بازنگشت و به جبل شد و بدانجا جمعی از بنی تیم اللات بن ثعلبه بودند. صحاری ماجرا بدیشان بگفت و آنان او را گفتند از پسر نصرانیه چه امید میداری ؟ بهتر بود که با شمشیر بر سر او شوی و او را بکشی. صحاری گفت بخدا من فریضه را طالب نبودم و همی خواستم نزد او روم تا مرا انکار نکند، سپس وی را بخون فلان... که صبراً بدست او بقتل رسید بکشم و آنان را بخروج خواند وسی کس پیرو او شدند و خبر وی بخالد رسید، و او سپاهیان در پی صحاری فرستاد و در ناحیت مناذر با او روبرو شدند و صحاری جنگی سخت کرد و خود و یاران او کشته شدند. (کامل ابن اثیر چ مطبعۀ ازهریه ج 5 ص 100)
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
حرائز. شتران برگزیده که از نفاست نتوان فروخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شیراز، به معنی شیر خفتۀ آب برآورده. و نیز رجوع به شواریز و شئاریز شود. (از منتهی الارب). و رجوع به شیراز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ)
صحراگرد. صحرائی. بیابانی:
کرد صحرارو بیابانی
چون ازو یافت آن تن آسانی.
نظامی.
و رجوع به صحرائی و صحرانشین شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دوهزارگزی شمال خاوری مشهد. جلگه. معتدل. سکنه 279 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه بافی. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
منسوب به صحراء. بیابانی. بری. مقابل بستانی:
نکتۀ او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.
خاقانی.
شبروان چون کرم شب تابنده صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده.
خاقانی.
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.
مولوی.
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرائی را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قصبه ای از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا 6000گزی جنوب خاور فسا. کنار شوسۀ فسا به جهرم. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. سکنه 2650 تن. آب از قنات. محصول غلات، حبوبات، پنبه، تریاک، خرما، صیفی جات. شغل مردم زراعت، کسب، صنعت دستی قالی بافی، دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
سر به صحرا نهادن. از خود شدن. دیوانه شدن:
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحراروی داشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(صَ ری ی)
کشتیبان. (تفلیسی) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ صاری. ج، صراریون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صحرا ریز
تصویر صحرا ریز
آنچه که در بیابان و صحرا ریزد: اشک صحرا ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرای
تصویر صحرای
صحرا: ... و جای گرد آمدن رفتنیها و صحرایهاء با شیر از هر نوع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صحرا، دشت ها دشت دشت هموار، بیابان بر بی آب و علف، جمع صحاری صحراوات، چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند (خراسان)، ترکیبات اسمی: یا صحرا آذر گون. صحرایی همانند آتش. یا صحرا جان. عالم ارواح عرصه ارواح. یا صحرا دل. پهنه دل عرصه قلب. یا صحراسیم. صبح صادق. یا صحرا عشق. ملک عشق میدان عشق. یا صحرا غم. ملک غم وادی اندوه. یا صحرا فلک. عرصه فلک. یا صحرا قدسی. عالم لاهوت. یا صحراهند. هندوستان. یا صحرایقین. عالم یقین. ملک یقین. ترکیبات فعلی و تعبیرات: آن سرش صحراست. بسیار وسیع است. از صحراسر در آوردن، (جستن یافتن) مفت و رایگان یافتن، یا از صحرا نهادن، آشکار شدن پیدا کردن هویدا کردن، یا به صحرا افتادن، آشکار شدن، در معرض انظار قرار گفتن، یا سر به صحرا نهادن، گریختن فرار کردن، دیوانه شدن، یا صحرا که نمانده اید مگر صحرا مانده اید. به مهمانی که در رفتن شتاب دارد گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحراوی
تصویر صحراوی
بیابانی کویری منسوب به صحرا، قسمی گرگ آدمخوار
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به صحرا بیابانی بری، گیاهی که در صحرا روید بری مقابل بستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرائی
تصویر صحرائی
بیابانی دشتی خود روی گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحاری
تصویر صحاری
((صَ))
جمع صحرا، دشت ها، بیابان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحراوی
تصویر صحراوی
منسوب به صحرا، قسمی گرگ آدم خوار
فرهنگ فارسی معین