جدول جو
جدول جو

معنی صحافه - جستجوی لغت در جدول جو

صحافه
(صِ فَ)
روزنامه نگاری (در لغت رائج امروز). (المنجد) :عالم الصحافه، جامعۀ نویسندگان جرائد. (المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحاف
تصویر صحاف
صحفه ها، بشقاب ها، کاسه های بزرگ، جمع واژۀ صحفه
فرهنگ فارسی عمید
یاران پیغمبر اسلام و کسانی که به خدمت پیغمبر رسیده و مدتی با وی صحبت داشته اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحفه
تصویر صحفه
بشقاب، کاسۀ بزرگی که غذایی که در آن ریخته می شود پنج تن را سیر می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحیفه
تصویر صحیفه
کتاب کوچک، ورق کتاب، نامه، روزنامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحافی
تصویر صحافی
شغل و عمل صحاف، ته بندی و جلد کردن کتاب، مکانی که این کار در آن انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محافه
تصویر محافه
محفه ها، تخت هایی شبیه هودج برای حمل کردن مریض یا مسافر، تخت روان ها، محافه ها، جمع واژۀ محفه
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
لاغر و نزار گردیدن، یا به سرشت لاغر و کم گوشت گردیدن نه به لاغری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزار شدن. (دهار). نزار و باریک شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(فَ ظَ)
وحوفه. افزون گشتن و انبوه و پیچیده شدن بیخهای گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس) (آنندراج) ، بسیار نیکو شدن موی. (تاج المصادر بیهقی). افزون گشتن گیاه و موی و پیچیده شدن بیخ های آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
مأخوذ از تازی شهلاء، چشم سیاهی را گویند که مایل به سرخی باشدو فریبندگی داشته باشد. (برهان) (از غیاث). چشم سیاه فام. (اوبهی). تأنیث اشهل. زن میش چشم:
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا
وآن زنان لطیف هر کردی
با بریشم و دیدۀ شهلا.
؟ (از حاشیۀ لغت فرس اسدی).
الحق نهنگ هندویی دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لؤلویی از چشم شهلا ریخته.
خاقانی.
بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی.
خاقانی.
سر ببالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست.
سعدی.
رجوع به اشهل و شهلاء شود.
، میشی. (یادداشت مؤلف). رنگی از رنگهای چشم: چشمی شهلا، نرگس شهلا. رنگی میان سیاهی و کبودی. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از نرگس که در گل آن بجای زردی سیاهی میباشد مشابه چشم انسان همان نرگس است و آن قسم که زرد است آنرا عبهر گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ رْ را فَ)
محل معاوضۀ نقود. صرافخانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ)
ابن عامر بن سعد از بنی شهران ابن خثعم از قحطان است. اسماء بنت عمیس صحابی از دودمان او است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 791)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ)
هرچه که میبری آن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَحْ حا فَ)
صیغۀ مبالغه است. بسیار خزنده. ج، زحّافات، طائفه ای از حیوانات که با خزیدن راه میروند. خزندگان. رجوع به زحّافات شود، (در اصطلاح مولدان) وسیله و ابزار هموار ساختن زمین برای کشت است. ماله. مسلفه. (از معجم الوسیط) (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی). اغلب زحافه را بر مسلفه اطلاق کنند و انجمن لغت مصری تصویب کرده که مسلفه و زحافه و مملقه را بر رندۀ چوبی اطلاق کنند که کشاورزان پس از کشت، زمین را بدان هموار سازند. این آلت بفرانسه هرس نام دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ مْ مُ)
یار شدن و یاری کردن و بکسر اول خطاست (بمعنی مصدری) . (غیاث اللغات)، یاری نمودن. آمیزش کردن. و مؤلف منتهی الارب گوید: به کسر نیز آمده است. صحبت کردن. (تاج المصادر بیهقی). همراهی. مصاحبت: مکتوب به صحابت چاپار واصل شد. (مکتوبات متداوله)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِبَ)
جمع واژۀ صاحب. (منتهی الارب) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(صَحْ حا)
عمل صحاف. صحافی کردن. رجوع به صحاف و صحافی کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصافه
تصویر حصافه
استواری، خشکی، تنگی خرد استواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحیفه
تصویر صحیفه
نامه، کتاب، دفتر، مصحف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحاف
تصویر صحاف
جلد ساز کتاب، ترتیب دهنده صحف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحفه
تصویر صحفه
کاسه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صافه
تصویر صافه
مونث صاف، جمع صافات
فرهنگ لغت هوشیار
روزنامه نگار پوشنه گری عمل و شغل صحاف ته بندی و جلد کردن کتاب، دکان صحاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحافت
تصویر صحافت
روزنامه نویسی، بار روزنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرافه
تصویر صرافه
صرافت درفارسی: سره کردن ناب بودن ناب گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
همراهی، معاشرت، یاران پیغمبر (ص)، کسانی که درک حضور آنحضرت را کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از محفه محفه تخت روان محفه: بگفتا: محافه بدوش آورند خم روی را در خروش آورند. (هاتفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نحافه
تصویر نحافه
نحافت در فارسی لاغر نزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحیفه
تصویر صحیفه
((صَ فَ یا فِ))
نامه، کتاب، ورق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحافی
تصویر صحافی
ته بندی و جلد کردن کتاب، دکان صحافی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحابه
تصویر صحابه
((صَ بَ یا بِ))
یاران، همراهان، یاران پیغمبر
فرهنگ فارسی معین
دفتر، رساله، کتاب، مصحف، نامه، ورق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مصاحب، همراه، همنشین، دوست، یار، پیرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که بر صحیفه چیزی نوشت، دلیل که میراث یابد اگر چیزی ننوشت، دلیل است میراث طلبد و فائده نرسد.
- محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
خبرنگار، روزنامه نگار
دیکشنری اردو به فارسی