جدول جو
جدول جو

معنی صحاری - جستجوی لغت در جدول جو

صحاری
صحراها، زمینهای پهناور بی آب و علف، دشت ها، بیابان ها، در کشاورزی زمینهایی که در آن زراعت می کنند، جمع واژۀ صحرا
تصویری از صحاری
تصویر صحاری
فرهنگ فارسی عمید
صحاری
(صَ / صَ را)
جمع واژۀ صحراء. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) :
تو نیز تجربت کن تادستبرد بینی
تابردوم بشعرت چون باد بر صحاری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
صحاری
ابن شبیب بن یزید. ابن اثیر در وقایع سال 119 هجری قمری گوید: در این سال صحاری در ناحیت جبل خروج کرد و نزد خالد (بن عبدالله قسری) شد واز او در باب فریضه پرسش کرد. خالد گفت پسر شبیب رابا فریضه چه کار است ؟ پس صحاری برفت و خالد پشیمان شد و از ف تنه او بترسید و کس بطلب وی فرستاد. لیکن صحاری بازنگشت و به جبل شد و بدانجا جمعی از بنی تیم اللات بن ثعلبه بودند. صحاری ماجرا بدیشان بگفت و آنان او را گفتند از پسر نصرانیه چه امید میداری ؟ بهتر بود که با شمشیر بر سر او شوی و او را بکشی. صحاری گفت بخدا من فریضه را طالب نبودم و همی خواستم نزد او روم تا مرا انکار نکند، سپس وی را بخون فلان... که صبراً بدست او بقتل رسید بکشم و آنان را بخروج خواند وسی کس پیرو او شدند و خبر وی بخالد رسید، و او سپاهیان در پی صحاری فرستاد و در ناحیت مناذر با او روبرو شدند و صحاری جنگی سخت کرد و خود و یاران او کشته شدند. (کامل ابن اثیر چ مطبعۀ ازهریه ج 5 ص 100)
لغت نامه دهخدا
صحاری
جمع صحرا، دشت ها دشت دشت هموار، بیابان بر بی آب و علف، جمع صحاری صحراوات، چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند (خراسان)، ترکیبات اسمی: یا صحرا آذر گون. صحرایی همانند آتش. یا صحرا جان. عالم ارواح عرصه ارواح. یا صحرا دل. پهنه دل عرصه قلب. یا صحراسیم. صبح صادق. یا صحرا عشق. ملک عشق میدان عشق. یا صحرا غم. ملک غم وادی اندوه. یا صحرا فلک. عرصه فلک. یا صحرا قدسی. عالم لاهوت. یا صحراهند. هندوستان. یا صحرایقین. عالم یقین. ملک یقین. ترکیبات فعلی و تعبیرات: آن سرش صحراست. بسیار وسیع است. از صحراسر در آوردن، (جستن یافتن) مفت و رایگان یافتن، یا از صحرا نهادن، آشکار شدن پیدا کردن هویدا کردن، یا به صحرا افتادن، آشکار شدن، در معرض انظار قرار گفتن، یا سر به صحرا نهادن، گریختن فرار کردن، دیوانه شدن، یا صحرا که نمانده اید مگر صحرا مانده اید. به مهمانی که در رفتن شتاب دارد گویند
فرهنگ لغت هوشیار
صحاری
((صَ))
جمع صحرا، دشت ها، بیابان ها
تصویری از صحاری
تصویر صحاری
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحابی
تصویر صحابی
هر یک از صحابه، یاران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحافی
تصویر صحافی
شغل و عمل صحاف، ته بندی و جلد کردن کتاب، مکانی که این کار در آن انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
کشتیبان، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، تیر کشتی، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
محمد بن عبدالله. وی از عبدالله بن عبدالرحمان بن حسین از عطأ بن ابی ریاح روایت دارد، و یزید بن هاد و بکر بن مصر از او. و برخی پدر او را ابراهیم آورده اند و ابن ماکولا گوید عبدالله درست است و نسب او محمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب صراری باشد. (سمعانی ص 351 الف)
ابوبکر محمد بن بکر بن فضل. فرزند صاحب ترجمه آتی است. از سعید بن هاشم بن مرثد و طبقۀ وی روایت کند. ابوکامل بصری گوید از وی حدیث نوشتم. ابن ماکولا نیز وی را یاد کرده است. (سمعانی)
ابوالقاسم بکر بن فضل بن موسی غالی صراری. ازمقدام بن داود روایت دارد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صَرْ را ری ی)
نسبت است به کفشهای صراره یعنی صدادار در هنگام راه پیمودن انسان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صَ ری ی)
کشتیبان. (تفلیسی) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ صاری. ج، صراریون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
خلف بن احمد بن علی بن لیث صفار. وی به سال 350 پس از ضعف کار سامانیان ولایت سیستان یافت و از عهدۀ ادارۀ آن نیک برآمد و کرمان را از آل بویه بگرفت و ضمیمۀ ولایت خود کرد، و آل بویه دیگر بار آن ولایت را از وی بازستدند و خلف تا به سال 390 در امارت ببود، سپس کار را به پسر خود طاهر واگذارد و در حدود سال 392 درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 293). و رجوع به خلف بن احمد صفار شود
لغت نامه دهخدا
(صُ را)
قولهم جاء بالصقاری و البقاری، یعنی آورد دروغ صریح را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ را)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَحْ حا)
عمل صحاف. صحافی کردن. رجوع به صحاف و صحافی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(صُ ری ی)
شرم انسان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
شرم انسان. (منتهی الارب). کون
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوب بحیره شهری نزدیک کوفه
لغت نامه دهخدا
(صُ)
اسمی است مشتق از صحر. یقال هؤلاء صحار، یعنی بنوالصحراء. و آنان از بنی قضاعهاند که در بیابان نجد جای گرفتند. زهیر بن جناب گوید:
ستمنعها فوارس من بلی ّ
و تمنعها الفوارس من صحار.
(معجم البلدان).
، عرق اسبان یا تب آنها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نام فرزند ارم بن سام بن نوح است. (مجمل التواریخ و القصص)
مردی از عبدالقیس است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قصبۀ عمان است از جانب جبل و آن شهری است بزرگ و خوش هوا و پرمیوه و بنای آن با آجر و ساج است و در آن ناحیت چنان شهری نیست و گفته اند نسبت آن به صحاربن ارم بن سام بن نوح علیه السلام است و بشاری گوید صحار قصبۀ عمان است که بر دریای چین شهری بزرگ تر از آن نیست. شهری است معمور و پرجمعیت و زیبا وچاه های گوارا و هوا و آبهای خوش دارد و مناره ای بلند و زیبا در آخر بازارهای آن باشد، و صحار دهلیز چین و خزانۀ مشرق و عراق است... و مسلمانان به سال 12 هجری قمری در خلافت ابوبکر آن را به صلح گرفتند. (معجم البلدان). و رجوع به اخبار الصین و الهند ص 7 شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
منسوب به صرار موضعی نزدیک مدینه
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به شهر حصار ترکستان: غلامان حصاری. ریدکان حصاری. ترکان حصاری:
بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت
جام تو از بادۀ روشن چنان چون سلسبیل.
فرخی.
گفتم چو بگرد سمنت سنبل کاری
دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری.
فرخی (دیوان ص 442).
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
ازروی ریدکان حصاری حصار او.
فرخی.
دوش بر من همی گریست بزاری
یار من آن ترک خوبروی حصاری.
فرخی.
رامش کن و شادی کن و عشرت کن وخوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری.
فرخی.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.
منوچهری.
پس پشتش بسی مهد و عماری
در ایشان ماهرویان حصاری.
(ویس و رامین).
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را بر آن در تنگباری.
نظامی (خسرو و شیرین)
محصور. محاصره شده. بحصارپناهیده. متحصن. حصارگرفته:
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن.
فردوسی.
که خاقان چین زینهاری شده ست
ز بهرام جنگی حصاری شده ست.
فردوسی.
گریزان بشد فیلفوس و سپاه
یکی را نبد ترک و رومی کلاه...
به عموریه در حصاری شدند
وز ایشان بسی زینهاری شدند.
فردوسی.
حصار او قوی و بارۀ حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزۀ نر.
فرخی.
ای ترک دگر خیره غم روزه چه داری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری.
فرخی.
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 410).
و اندیشه کنی سخت کاندر این بند
از بهر چرا گشته ای حصاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حِ)
لحنی از الحان موسیقی:
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری برآورد از عماری.
نظامی.
رجوع به حصار و حصارک بدل شود
لغت نامه دهخدا
مفرد صحابه یار پیامبر منسوب به صحابه آنکه درک صحبت پیغمبر (ص) را کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقاری
تصویر صقاری
دروغ آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
روزنامه نگار پوشنه گری عمل و شغل صحاف ته بندی و جلد کردن کتاب، دکان صحاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرای
تصویر صحرای
صحرا: ... و جای گرد آمدن رفتنیها و صحرایهاء با شیر از هر نوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاری
تصویر صاری
کشتیبان، دکل کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاری
تصویر سحاری
افسونگری جادوگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
بندی، پناهیده بست نشین محصور شده (مردم) بحصار پناه برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحابی
تصویر صحابی
((صَ))
منسوب به صحابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحافی
تصویر صحافی
ته بندی و جلد کردن کتاب، دکان صحافی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصاری
تصویر حصاری
((حِ))
زندانی، محصور، منسوب به شهر حصار در ماورالنهر که زیبارویانش معروف بودند
فرهنگ فارسی معین
خبرنگار، روزنامه نگار
دیکشنری اردو به فارسی