جدول جو
جدول جو

معنی صبوره - جستجوی لغت در جدول جو

صبوره
مصبور، مردی که به دلیل ارتکاب قتل، بازداشت شده
تصویری از صبوره
تصویر صبوره
فرهنگ فارسی عمید
صبوره
(صَ رَ / رِ)
حیز و مخنث و پشت پای و پلید. (برهان قاطع) (اوبهی). مصحف صبوزه است رجوع به صبوزه شود. (برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
صبوره
(صَ رَ)
مرد بازداشته شده بر قتل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبوری
تصویر صبوری
شکیبایی، بردباری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبوره
تصویر سبوره
هیز، مخنث، پشت پایی
فرهنگ فارسی عمید
(صَ رَ)
ابن مالک. مکنی به ابوشریح. تابعی است. از نظر تاریخی، تابعی کسی است که واسطه میان صحابی و نسل های بعد از اسلام است. این افراد نقش واسطه ای در نقل و انتقال معارف اسلامی دارند. تابعی بودن، یکی از درجات افتخار در علم رجال است و به فرد اعتبار خاصی می بخشد. احادیثی که از طریق تابعین نقل شده اند، بخش بزرگی از سنت اسلامی را تشکیل می دهند.
لغت نامه دهخدا
(صَ بارْ رَ)
سختی سرمای زمستان. (منتهی الارب). سختی سرما. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کفیل و پذرفتار شدن کسی را. (منتهی الارب). پایندانی. ضمانت. (دهار). کفالت. (اقرب الموارد) ، انبار کردن گندم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ رَ)
ابوصبیره، مرغی است سرخ شکم و سیاه پشت و سر و دم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
نان تنک و جز آن که بر آن طعام برآرند، خوان
لغت نامه دهخدا
(صَ زَ/ زِ)
مخنث پلید بود (؟) :
مادرش گشته سمر همچو صبوزه بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا در زنگ.
قریع (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به صبوره شود
لغت نامه دهخدا
(صَبْ با رَ)
گیاهی است که آن را به لاتین الوس واریگاتا خوانند
لغت نامه دهخدا
(صَ)
در کار تعجیل نکردن. (غیاث اللغات). بردباری. تحمل. شکیبائی: که ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع ننماید. (تاریخ بیهقی). حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت سبحان اﷲ العظیم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189).
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم بسرمه کنند.
حکاک.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
همی گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود انجام دوری.
(ویس و رامین).
باخرد را ز شه صبوری به
بی خرد را ز شاه دوری به.
سنائی.
از خلق جهان گرفته دوری
درساخته با چنین صبوری.
نظامی.
گیرم که نداری این صبوری
کز دوست کنی بصبر دوری.
نظامی.
چو کار از دست شد دستی برآور
صبوری را بسرپائی درآور.
نظامی.
دلش را در صبوری بند کردند
بیاد خسروش خرسند کردند.
نظامی.
سخن بسیار بود اندیشه کردند
بکم گفتن صبوری پیشه کردند.
نظامی.
ما بی تو بدل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم بدوری.
سعدی.
مشتاق ترا کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد.
سعدی.
چو میتوان بصبوری کشید بار عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم.
سعدی.
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد.
سعدی.
دلی که عاشق و صابر بودمگر سنگ است
ز عشق تا بصبوری هزار فرسنگ است.
سعدی.
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم
باز می بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.
سعدی.
نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم بصبوری که جز این چاره ندانم.
سعدی.
ترا سری است که با ما فرونمی آید
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید.
سعدی.
قرار و خواب ز حافظ طمع چه می داری ؟
قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا؟
حافظ
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مولانا صبوری، وی از شعرای ایران است و در موسیقی مهارتی فراوان داشت و چند رساله در این باب تألیف کرده. ازوست:
یابند بوی مهر صبوری سگان او
جویند بعد مرگ اگر استخوان من.
(قاموس الاعلام ترکی)
(مولانا...، نام او محمد از شعرای ایران و از مردم تربت است. او راست:
بجانم آتش افتد چون روم من در چمن بی او
نماید هر گل آتشپاره ای در چشم من بی او.
(قاموس الاعلام ترکی)
نام وی محمدهاشم و از شعرای ایران و از مردم خونسار است. ازوست:
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی دل
ابر دائم ریزش از بالا بدریا میکند.
(قاموس الاعلام ترکی)
وی از شعرای ایران و از مردم همدان است و بعهد اکبرشاه به هندوستان رفت. از اوست:
میانش دل مردمان می برد
دل مردمان از میان می برد.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
ناقه ای که آن را پگاه دوشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
از حکام بنی اسرائیل و از سال 1396 تا 1356 قبل از میلاد حکم رانده است. (از قاموس الاعلام ترکی). صاحب قاموس مقدس گوید: دبوره (بمعنی مگس عسل) نبیه ای که در حکمت و تقوی و تدین معروف و بر اسرائیل قضاوت می نمود و او زوجه لفیدوت بود و همواره در زیر درخت دبوره برای داوری می نشست (سفر داوران 4:5) در روزگار او اسرائیلیان یابین پادشاه کنعان را بندگی می نمودند، پس دبوره بواسطۀ هدایت الهی باراق را که شخصی ممتاز بود بنزد خود خواند و چنانکه خداوند فرموده بود او را امر کرد که به کوه تابور برآید و با ده هزار نفر بر سیسرا رئیس لشکر یابین حمله برد که مظفر خواهد گشت و باراق جواب داد و گفت اگر تو با من همراهی کنی خواهم رفت و الا فلا. دبوره ویرا گفت با تو خواهم آمد لکن نصرت و ظفر این جنگ بنام تو نخواهد بود زیرا که خداوند سیسرا را بدست زنی خواهد فروخت. (سفر داوران 4:9) پس چون لشکر در میدان جنگ صف آراستند با وجودی که عساکر سیسرا بیش از عساکر باراق و مکمل و مسلح تر از ایشان بودند و نهصد عرابۀ آهنین داشتند مفاد قول دبوره بوقوع پیوسته سیسرا فرار کرده عساکرش عرصۀ تیغ گشتند از آن پس دبوره مترنم گردید و خداوند را سرود شادمانی سرود. (قاموس کتاب مقدس). و نیز رجوع به باراق و یاعیل شود
نام دایۀ رفقه. وی چون موتش دررسید و درتحت بلوط بیت ایل مدفون گردید. (سفر پیدایش 35:8)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
آنکه حج نکرده باشد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مرد حج ناکرده. (دهار) ، مردی که گرد زن نگردد. و قیل الصروره الذی لم یتزوج من الرجال و النساء و قیل هو الذی یدع النکاح متبتلاً و منه الحدیث لاصروره فی الاسلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
جمع واژۀ صقر است. (منتهی الارب). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(صَیْ یو رَ)
پایان کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
سنگریزها. (منتهی الارب). سنگ. (اقرب الموارد) ، پاره ای از آهن یا سنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
سنگ و یا سنگ نرم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ با رَ)
زمین درشت بلند. (منتهی الارب). زمین غلیظ مشرف که در آن گیاه نباشد و گیاه نرویاند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
حیز و مخنث و پشت پایی باشد. (برهان). هیز و مخنث. مرادف سابوره. (رشیدی) (آنندراج). ملوطو مخنث و حیز. (ناظم الاطباء). رجوع به صبوره شود
لغت نامه دهخدا
(سَبْ بو رَ)
تخته ای است که بر آن وقت حساب و مانند آن نویسند و چون مستغنی شوند از آن محو سازند آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تختۀ سیاه مدارس
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
علم قانون عبری، عالم یهود
لغت نامه دهخدا
(تَ طَ ثُ)
خبردادن، اخبرت اللقحه، یافتم لقحه را بسیار خیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ / رِ)
محکم. استوار. خبوک. خبره، خبوه. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صبوری
تصویر صبوری
شکیبایی برد باری شکیبای بردباری تحمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیره
تصویر صبیره
نان نازک نان سر سفره
فرهنگ لغت هوشیار
سنگریزه، پاره سنگ، پاره آهن پر شکیب، گوش خر از گیاهان مالیخولیا بسیار صبر کننده، گوش خر، صبر. یا صباره امریکایی. گوش خر
فرهنگ لغت هوشیار
سنگه چیزی سنگین که در کرجی برای برابر نگاهداشتن آن بر آب به کار برند
فرهنگ لغت هوشیار
پیشگامی پیشوایی در دانش لاتینی بوته خشخاش، خشخاش تتری کپسول خشخاش، گیاه خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوره
تصویر سبوره
پشت پائی، مخنث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباره
تصویر صباره
((صَ بَّ رَ یا رِ))
بسیار صبرکننده، گوش خر (گیاه)
فرهنگ فارسی معین
بردباری، تحمل، شکیبایی
متضاد: ناصبوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد