معنی صبع - جستجوی لغت در جدول جو

صبع

لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبا — تصویر صبا

(دخترانه)

نسیم ملایمی که از طرف شمال شرق می وزد، پیام رسان میان عاشق و معشوق، نام یکی از شعب بیست وچهارگانه موسیقی قدیم، نام موسیقیدان معروف ایران

فرهنگ نامهای ایرانی

تصویری از ربع — تصویر ربع

چهار یک، یک چهارم چیزی، پانزده دقیقه
ربع مسکون: یک چهارم کرۀ زمین که شامل خشکی های قابل سکونت است

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از صلع — تصویر صلع

ریختن موهای جلو سر، بی مویی جلو سر

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از اصبع — تصویر اصبع

انگشت دست یا پا، انگشت

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از صاع — تصویر صاع

پیمانه ای معادل چهار مد، یک من تبریز یا سه کیلوگرم که احکام اسلام از کفاره و فطریه بر آن جاری است، پیمانه

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از صقع — تصویر صقع

ناحیه، کرانه، گوشۀ زمین

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از سبع — تصویر سبع

هفت یک، یک هفتم از چیزی

فرهنگ فارسی عمید

پارۀ شهری است از پنج پاره شهرکه بلاد قوم لوط بوده است. (نزهه القلوب ج 3 ص 271)

لغت نامه دهخدا

(اِ بَ)

کوهی است به نجد. (منتهی الارب) (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)

لغت نامه دهخدا

(اِ بَ)

بنی اصبع، نام قومی است که تابعیت قرامطه پذیرفته بودند. (از قاموس الاعلام ترکی).

لغت نامه دهخدا

(مَ بَ)

تکبر. (منتهی الارب). مصبعه. تکبر و خودبینی. (ناظم الاطباء). صبع. (منتهی الارب)

لغت نامه دهخدا

تصویری از بصع — تصویر بصع

پاره ای از شب پاسی از شب

فرهنگ لغت هوشیار

شکاف، شاخه از مردم، نازک اندام مرد، شکافتن، دوباره ساختن، آشکار گفتن، آشکارکردن، گراییدن، در نوردیدن بیابان، رخنه انداختن، راست گرداندن شکافتن چیزی را، قصد کسی کردن به جهت کرم وجود او، فرمان به جای آوردن، آشکارا کردن، خواستن چیزی را، ممتاز ساختن حق از باطل، حکم راست دادن، میانه راه رفتن

شکاف، شاخه از مردم، نازک اندام مرد، شکافتن، دوباره ساختن، آشکار گفتن، آشکارکردن، گراییدن، در نوردیدن بیابان، رخنه انداختن، راست گرداندن شکافتن چیزی را، قصد کسی کردن به جهت کرم وجود او، فرمان به جای آوردن، آشکارا کردن، خواستن چیزی را، ممتاز ساختن حق از باطل، حکم راست دادن، میانه راه رفتن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اصبع — تصویر اصبع

انگشت دست یا پا، ج آن اصابع است

فرهنگ لغت هوشیار

باد برین که جای وزیدن آن از مطلع ثریا تا نبات نعش است، باد مشرق کودکی کردن، میل کردن، بنادانی جوانی، شوق و میل

فرهنگ لغت هوشیار

سرا شیبی سر پایینی، زمین سرا شیب، ریگ روان ریگریزان، شیفتگی آرزومندی، عاشق شدن شیفته گردیدن، عاشقی شیفتگی آرزومندی

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از صبث — تصویر صبث

درز دوزی پارسی تازی گشته سبد سبد

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از صبح — تصویر صبح

سپیده دم یا اول روز، بامدادان

فرهنگ لغت هوشیار

مثل و مانند، مقابل و برابر بیماری تناوبی که با اختلالات و تشنجات همراه است و حس و شناسائی فوراً و کاملاً در آن مفقود میگردد، غش کردن

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از صعب — تصویر صعب

دشوار، تند، ناهموار، ناخوار

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از صقع — تصویر صقع

ناحیه، کرانه، گوشه زمین

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از صفع — تصویر صفع

سیلی زدن، پشت گردنی سیلی زدن کسی را، نرم پس گردنی زدن، پشت گردنی

فرهنگ لغت هوشیار

پیمانه ای است برابر با چهار من و چارمنه زمین چهار من کشت، آبخوری، چوگان، زمین رفته زمین بازی واحد وزن پیمانه ایست چهار مد و مساوی هشت رطل و برابر چهار من

فرهنگ لغت هوشیار

سیری پری، ستبری ساغ پای، به ست ون آمدن ستوهیدن سیر رودرروی گرسنه سیری

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از تبع — تصویر تبع

پیروی کردن، تبعیت

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از سبع — تصویر سبع

جزئی از هفت، یک هفتم از چیزی حیوان درنده، دد

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از ربع — تصویر ربع

انتظار کشیدن چهار یک چیزی، یک چهارم، ربع دانگ

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از خبع — تصویر خبع

پنهان کردن، بریدن گریه

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اصبع — تصویر اصبع

((اِ بَ))

انگشت، مفرد اصابع

فرهنگ فارسی معین

تصویری از طبع — تصویر طبع

سرشت، منش، چاپ

فرهنگ واژه فارسی سره

تصویری از سبع — تصویر سبع

دد

فرهنگ واژه فارسی سره

تصویری از ربع — تصویر ربع

چهارک

فرهنگ واژه فارسی سره

تصویری از صبح — تصویر صبح

بامداد، پگاه

فرهنگ واژه فارسی سره

تصویری از صبر — تصویر صبر

شکیب، شکیبایی، بردباری، درنگ

فرهنگ واژه فارسی سره