نعت فاعلی از صرم. قوله تعالی: ان اغدوا علی حرثکم ان کنتم صارمین (قرآن 22/68) ، یعنی بامداد به سر کشت و بستان خود روید اگر خرما خواهید بریدن. (تفسیر ابوالفتوح چ تهران 1315 ج 5 ص 378) ، شمشیر بران. (منتهی الارب). شمشیر تیز. (دهار) : هست شاهان را زمان برنشست هول سرهنگان صارمها به دست. (مثنوی). ، مرد دلاور رسا در امور، شیر بیشه. (منتهی الارب)
نعت فاعلی از صَرْم. قوله تعالی: ان اغدوا علی حرثکم ان کنتم صارمین (قرآن 22/68) ، یعنی بامداد به سر کشت و بستان خود روید اگر خرما خواهید بریدن. (تفسیر ابوالفتوح چ تهران 1315 ج 5 ص 378) ، شمشیر بران. (منتهی الارب). شمشیر تیز. (دهار) : هست شاهان را زمان برنشست هول سرهنگان صارمها به دست. (مثنوی). ، مرد دلاور رسا در امور، شیر بیشه. (منتهی الارب)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بَوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بَوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بَوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
ابن علوان جوخی. شیخ طوسی گوید: وی از اصحاب صادق است و نسبت او به بنی مجاشع میرسد که جریر آنان را بنی جوخی خوانده و یا نسبت او به جوخی کسکر است و آن قریه ای است از اعمال واسط و یا منسوب به جوخی است که نقطه ای است نزدیک زباله. لیکن تلفظ صحیح او جوخانی است و به مسامحت او را جوخی گویند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90)
ابن عُلْوان جَوخی. شیخ طوسی گوید: وی از اصحاب صادق است و نسبت او به بنی مجاشع میرسد که جریر آنان را بنی جوخی خوانده و یا نسبت او به جوخی کسکر است و آن قریه ای است از اعمال واسط و یا منسوب به جوخی است که نقطه ای است نزدیک زباله. لیکن تلفظ صحیح او جوخانی است و به مسامحت او را جوخی گویند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90)
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جمع واژۀ زاءمه. رجوع به زاءمه شود
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ زَاءْمَه. رجوع به زَاءْمَه شود
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یُرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست
نعت فاعلی از صوم. روزه دار، هر بازدارنده ای خود را از طعام و کلام و سیر و نکاح و جز آن. (منتهی الارب) ، ایستاده و برپای. ج، صوام، صیام، صوّم، صیم، صیّم، صیامی، نام رودۀ دوم از جملۀ شش رودۀ شکم. (غیاث اللغات). نام یکی از امعاء که از پس اثناعشر است و آن را صائم نامند چون طعام در آن ثابت نماند. معاء صائم، یعنی رودۀ روزه دار و این صائم به اثناعشر پیوسته است و صائم از بهر آن گویند که همیشه تهی باشد از ثفل و هیچ اندر وی قرار نگیرد، از بهر دو کار، یکی آنکه رگهای ماساریقا که به اثناعشر و دیگر روده ها پیوسته است بیشتر بدو متصل است، و آنچه غذا راشاید از وی میکشد و به جگر میبرد و دیگر آنکه منفذ زهره که صفرا از وی به روده فرودآید و روده را از ثفل بشوید و آن را دفع کند اندر این روده گشاده است و نخست بدو رسد و چون بدو رسد صفراء خالص و تیزتر باشدو او را زودتر شوید، بدین دو سبب همیشه این روده ازثفل خالی باشد و اندر حال بیماری تنگ تر گردد و فراهم تر آید. و خاصیت رودۀ صائم آن است که همیشه تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - صائم الدهر، کسی که همیشه روزه دارد: خورنده که خیرش برآید زدست به از صائم الدهر دنیاپرست. سعدی (بوستان). - صائم النهار و قائم اللیل، کسی که روز روزه دارد و شب به عبادت بسر برد
نعت فاعلی از صوم. روزه دار، هر بازدارنده ای خود را از طعام و کلام و سیر و نکاح و جز آن. (منتهی الارب) ، ایستاده و برپای. ج، صوام، صیام، صُوّم، صیم، صیّم، صیامی، نام رودۀ دوم از جملۀ شش رودۀ شکم. (غیاث اللغات). نام یکی از امعاء که از پس اثناعشر است و آن را صائم نامند چون طعام در آن ثابت نماند. معاء صائم، یعنی رودۀ روزه دار و این صائم به اثناعشر پیوسته است و صائم از بهر آن گویند که همیشه تهی باشد از ثفل و هیچ اندر وی قرار نگیرد، از بهر دو کار، یکی آنکه رگهای ماساریقا که به اثناعشر و دیگر روده ها پیوسته است بیشتر بدو متصل است، و آنچه غذا راشاید از وی میکشد و به جگر میبرد و دیگر آنکه منفذ زهره که صفرا از وی به روده فرودآید و روده را از ثفل بشوید و آن را دفع کند اندر این روده گشاده است و نخست بدو رسد و چون بدو رسد صفراء خالص و تیزتر باشدو او را زودتر شوید، بدین دو سبب همیشه این روده ازثفل خالی باشد و اندر حال بیماری تنگ تر گردد و فراهم تر آید. و خاصیت رودۀ صائم آن است که همیشه تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - صائم الدهر، کسی که همیشه روزه دارد: خورنده که خیرش برآید زدست به از صائم الدهر دنیاپرست. سعدی (بوستان). - صائم النهار و قائم اللیل، کسی که روز روزه دارد و شب به عبادت بسر برد