شیخ تقی الدین محمد، از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفر بن مبارزالدین محمد از امرای آل مظفر، رجوع شود به تاریخ عصر حافظ ج 1ص 64، نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتاب خانه خیام که از روی چ بمبئی طبع شده است، شیخ داد ضبط است
شیخ تقی الدین محمد، از عارفان معاصر امیرشرف الدین مظفر بن مبارزالدین محمد از امرای آل مظفر، رجوع شود به تاریخ عصر حافظ ج 1ص 64، نام صاحب ترجمه در حبیب السیر چ کتاب خانه خیام که از روی چ بمبئی طبع شده است، شیخ داد ضبط است
نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ٔ. روشن. فروزان، سوراخ کننده، نافذ، رخشان. تابان. تابنده، افروخته، روشن کننده، باتلألؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب) ، نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز) ، نیازک، ستارۀ روشن. - رأی ثاقب، رأی نافذ. رأی حاذق: ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی). - شهاب ثاقب، شعلۀ افروخته. افروزۀ روشن: زرقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را. حافظ. - عقل ثاقب، عقل نافذ. - نجم ثاقب، ستارۀ بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد: کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص 300). نجم ثاقب گشته حارس دیو ران که بهل دزدی ز احمد سر ستان. مولوی. ، اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب
نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ٔ. روشن. فروزان، سوراخ کننده، نافذ، رخشان. تابان. تابنده، افروخته، روشن کننده، باتلألؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب) ، نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز) ، نیازک، ستارۀ روشن. - رأی ثاقب، رأی نافذ. رأی حاذق: ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی). - شهاب ثاقب، شعلۀ افروخته. افروزۀ روشن: زرقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را. حافظ. - عقل ثاقب، عقل نافذ. - نجم ثاقب، ستارۀ بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد: کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص 300). نجم ثاقب گشته حارس دیو ران که بهل دزدی ز احمد سِر ستان. مولوی. ، اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب
نعت فاعلی از حقب. آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که حبس کند غائط خود را، آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاه لحاقن و لا حاقب، فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط، آنکه محتاج به تخلیۀ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب، مردی که بشتاباند وی را خروج بول. بعیر حاقب، شتر شاش بندشده
نعت فاعلی از حقب. آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که حبس کند غائط خود را، آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاه لحاقن و لا حاقب، فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط، آنکه محتاج به تخلیۀ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب، مردی که بشتاباند وی را خروج بول. بعیر حاقب، شتر شاش بندشده