جدول جو
جدول جو

معنی صابغ - جستجوی لغت در جدول جو

صابغ
(بِ)
نعت فاعلی از صبغ، ناقه صابغ، ماده شتر که پستان آن پرشیر و نیکوحال و نیکورنگ باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صابر
تصویر صابر
(پسرانه)
صبور، شکیبا، از نامهای خداوند، نام شاعر نامدار قرن ششم، ادیب صابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صباغ
تصویر صباغ
رنگرز، رنگ ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صابی
تصویر صابی
پیرو فرقۀ صابئین، صابئی، فرقه ای مذهبی که آداب و رسوم آن ها مخلوطی از یهودی گری و مسیحیت است و اکثر اوقات آداب و رسوم مذهبی خود را نزدیک آب روان و با شستشو در آب انجام می دهند. برخی از صابئین ستاره پرست و برخی بت پرست بوده اند، مرکز اصلی آن ها کلدۀ قدیم بوده و از اهل کتاب به شمار رفته اند و در قرآن ذکری از آن ها شده است، مغتسله، ماندایی، ماندائیان، برای مثال وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری / درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر (ناصر خسرو - ۵۱۰) ویژگی کسی که از دین خود دست بردارد و به دین دیگر بگرود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صابر
تصویر صابر
شکیبا، بردبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صائغ
تصویر صائغ
زرگر، ریخته گر
فرهنگ فارسی عمید
(صَبْ با)
صیغۀمبالغت از صبغ. رنگرز. رنگ ساز، دروغ گوی که سخن را رنگ میدهد و دگرگون می سازد و فی الحدیث:اکذب الناس الصباغون قیل یحتملهما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صبغ. نانخورش. (منتهی الارب)
رنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به صائغ شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی ازصوغ. زرگر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات) ، ریخته گر. ج، صاغه. صواغ. صیاغ
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ فَ)
ابن نباته حنظلی کوفی. تابعی و از یاران علی (ع) بود. ابن ماجه حدیث او را که از علی (ع) آورده است تخریج کرده است. کنیت او ابوالقاسم بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 111 و عقدالفرید ج 3 ص 298 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 558 شود
ابن زید. محدث و مولای عمرو بن حریث بود. (منتهی الارب) (آنندراج). کنیت وی ابوعبدالله و تابعی بود. و رجوع به ابوعبدالله در همین لغت نامه شود
ابوبکر شیبانی. از سدی روایت کرد. مجهول است و خبر منکری از سدی از عبد خیر از علی (ع) آورده است. رجوع به لسان المیزان ج 1 ص 460 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مردی معروف از ربیعه. او را حدیثی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آنکه مقیم باشد بر امری که قدرت دارد بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، عیش رابغ، زیست با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ربیع رابغ، بهار با ارزانی و فراخی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از دباغت. پیراینده: و لاشی ٔ دابغ للمعده مثله (مثل بلیلج). (ابن البیطار). رب الحصرم دابغللمعده. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ابن عبدالعزیز لیثی. از پدرش روایت کرد. مجهول است - انتهی. میمون بن عباس و پدرش عبدالعزیز بن مروان بن ایاس بن مالک از وی روایت دارند. (از لسان المیزان ج 1 ص 460). و زرکلی آرد: اصبغبن عبدالعزیز بن مروان (؟ - 86 هجری قمری / 705 میلادی) یکی از امرای بنی امیه بود... و در اسکندریه در جوانی پیش از مرگ پدر درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 120)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نام وادیی است در بحرین. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
سیل بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگترین سیلها. (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
وادی بین بزواء و جحفه را گویند پایین عزور که حاجیان آن را طی میکنند و در شعر کثیر نیز آمده است. ابن سکیت گفته است: رابغ بین جحفه و ودان است و در جای دیگر گفته است رابغ وادییست که در پایین جحفه است که راه حاجیان آن را قطع میکند پایین عزور. حازمی گفته است بطن رابغ و ادییست از جحفه که در جنگها و ایام عرب ذکر آن آمده است. واقدی گفته است در ده میلی جحفه واقع است مابین ابواء و جحفه. کثیر گفته است:
ونحن منعنا یوم مرّ و رابغ
من الناس ان یغزی و ان یتکنّف.
(از معجم البلدان ج 4 ص 202).
عبدالله بن عمرخدای از او خشنود باد گفت: ابی بن خلف در بطن رابغ مرد. من مدتی از شب را در بطن رابغ سیر میکنم. (امتاع ج 1 ص 140). و رجوع به نزهه القلوب مقالۀ ثالثه ص 169 شود. و در این محل است که یکی از غزوات پیغمبر در ماه هفتم سال اول هجرت روی داده است. رجوع به تاریخ طبری و تاریخ اسلام فیاض ص 70 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن یحیی منهاجی دمشقی از متأخرین است و وی و پسرش محمد بن رابغ روایت حدیث دارند. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گاو و گوسفند که دندان شش سالگی افکنده باشد. (منتهی الارب). گاو شش ساله و پس از این. گویند: صالغ سنه و صالغ سنتین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
مفرد صابئین:
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر،
ناصرخسرو،
، آنکه از دینی به دینی شود، (السامی فی الاسامی)، کلمه کلدانی است بمعنی شوینده و صابئین چون همیشه در کنار نهرها و آبها جای دارند و خود را بسیار شویند بدین نام خوانده می شوند و در خوزستان هنوز مردمی بر ساحل کارون هستند که آنان را مغتسله مینامند و آن ترجمه لفظ صابئی کلدانی است، (دائره المعارف فرانسه)، رجوع به صابئین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صائغ
تصویر صائغ
زرگر، ریخته گر زرگر، ریخته گر، جمع صاغه صواغ صیاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صایغ
تصویر صایغ
زرگر، ریخته گر، جمع صاغه صواغ صیاغ
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سباغ نانخورش، سرخین، رنگ رنگریز رنگرز رنگساز، دروغگوی که سخن را رنگ می دهد و دگرگون می سازد رنگرز رنگ ساز، جمع صباغین. یا صباغ اثمار. ماه قمر. یا صباغ ارض. آفتاب شمس. یا صباغ تنگار. ماه قمر. یا صباغ جواهر. آفتاب شمس. یا صباغ فلک. ماه قمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صابح
تصویر صابح
هد ه آشکار هده (حق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صابر
تصویر صابر
شکیبا، آرام، بردبار، حلیم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صائب، تیر های بی لغز، رساها رسایان یک درخت سیماهنگ، بد بختی شور بختی، سست خردی
فرهنگ لغت هوشیار
جوان کم خرد کسی که پیرو صابئه باشد، جمع صابئین صابئه، آن که از دین خود بدین دیگری در آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابغ
تصویر سابغ
دراز، بسنده، دراز نره
فرهنگ لغت هوشیار
تندابه ای بزرگ (تندابه سیل) لور بزرگ (لور سیل) گوسپند سپیده دم، گل و لای، اسپ پیشانی سپید، مرغ دم سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صایغ
تصویر صایغ
((یِ))
زرگر، ریخته گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صباغ
تصویر صباغ
((صَ بّ))
رنگرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صابر
تصویر صابر
((بِ))
صبر کننده و بردبار، یکی از نام های خداوند متعال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صابی
تصویر صابی
((بِ))
کسی که از دین خود برگشته و به دین دیگری گرویده باشد
فرهنگ فارسی معین
صبور، سنسور
دیکشنری اردو به فارسی