جدول جو
جدول جو

معنی شینطال - جستجوی لغت در جدول جو

شینطال
(نَ)
دهی است از بخش سلماس شهرستان خوی. جمعیت آن 188 تن. آب از رود خانه دره عاشق. صنایع دستی آن جاجیم بافی است. آبادی در دو محل به فاصله یکهزار گز بنام شینطال بالا و پایین مشهور است و سکنۀ شینطال پایین 660 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
یکی از دهستانهای هفتگانه بخش سلماس شهرستان خوی. کوهستانی و سردسیر و ییلاقی. آب مزروعی از باران و رودخانه. تعداد آبادی 14. جمعیت آن در حدود 1380 تن. دیه های مهم آن شینطال بالا، حاجی جفان، کوزه رش. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ینال
تصویر ینال
(پسرانه)
سردار، رئیس به ویژه سردار ترک نژاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شینا
تصویر شینا
(دخترانه)
شناوری، سعی و کوشش جد وجهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیناب
تصویر شیناب
(دخترانه)
شینا، شناوری، سعی و کوشش جد وجهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زینال
تصویر زینال
(پسرانه)
مخفف زین العابدین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرمال
تصویر شیرمال
شیرمالیده، نوعی نان که آرد آن را با شیر خمیر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فینال
تصویر فینال
نهایی، آخری، فرجامی، در ورزش مسابقۀ پایانی در یک دورۀ رقابت ورزشی که به منظور تعیین رده های اول و دوم برپا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
روح پلید و خبیث
متمرد، نافرمان
دیو، اهریمن
در اسلام فرشته ای که چون از فرمان الهی در سجده کردن آدم خودداری کرد از بهشت رانده شد و به گمراه ساختن آدمیان پرداخت، ابلیس
بازیگوش
فرهنگ فارسی عمید
مردم شراب خور و بدمست را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابلیس. (ناظم الاطباء). (از مادۀ شطن شطوناً، یعنی دور شد دور شدنی) و وجه تسمیه آن است که از درگاه حضرت آفریدگار مطلق رانده شده است. برخی گفته اند از مادۀ شاط شیطاً می باشد که به معنی هلاک شدن است، بنابراین وزن آن فعلان است و وجه تسمیه نیز ظاهر است. در مجمعالسلوک گفته است که ’شیطان آتشی است ناصاف که آمیخته به تاریکی کفر است در جسم و روان آدمی مانند جریان خون روان است’. علماء در تفسیر این لفظ از آیت مبارکۀ ’شیاطین الانس و الجن’ (قرآن 112/6) اختلاف دارند، واین اختلاف بر دو قول است: قول اول آن است که شیاطین همگی فرزند ابلیسند جز آنکه وی فرزندان خود را به دو قسمت ساخت، قسمتی را مأمور وسوسۀ بنی نوع بشر ساخت و قسمت دیگر را مأمور وسوسۀ جن کرد، پس قسم اول شیاطین انس و قسم دوم شیاطین جنند. قول دوم آن است که شیاطین هر متمرد نافرمانی از نوع جن و انس را نامند و از این رو پیغمبر (ص) به ابوذر فرمود: هل تعوذن باﷲ من شر شیطان الانس و الجن ؟ ابوذر گفت: مگر برای بنی آدم هم شیطان وجود دارد؟ فرمود: بلی شیاطین انس شریرتر از شیاطین جنند، و این قول ابن عباس است که امام فخر رازی در تفسیر بیان کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). وجودی مظهر خبث و شرارت که موجب گمراهی و شرک و غرور و ظلم و بدبختی افراد بشر گردد. اهریمن. ابلیس. در قرآن و روایات اسلامی آمده که وی نخست فرشته بود و چون از امر الهی مبنی بر سجده کردن آدم (ع) امتناع کرد از درگاه احدیت رانده شد و به اغوا و اضلال خلق پرداخت. (از فرهنگ فارسی معین). رأس الکفر. جم. خابل. خیتعور. سفیف. سرفح. غرور. ابلیس. ابوقره. شر. اجدع. بلاز. شیخ نجدی. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. حارث. دیو. باطل. ابومره. ابوالعیزار. عزازیل. اجدع. (منتهی الارب). این کلمه با تیتان یونانیان شباهت دارد. عرب گمان کند که هر شاعری را شیطانی است و از جمله شیطان فرزدق شاعر معروف عمرو نام داشته است. (یادداشت مؤلف). ابوالجن. ابوفزه. ابوکروس. ابولیلی. ابومخلد. الابیض. (المرصع). ترجمه لفظ یونانی دیاپوس می باشد که به معنی سخن چین است، و آنرا ابدون و اپلیون یعنی هلاک کننده و فرشتۀ جهنم نیز گویند. (از قاموس کتاب مقدس) : به خبر اندر است که آن روز که عیسی از مادر جدا شد اندر آن ساعت... هرچه بر روی زمین شیطان بود بر ابلیس گرد آمدند، آن مهتران ایشان گفتند بر روی زمین حدیثی آمد و ندانیم که آن چیست، ابلیس سه شبانه روز بر روی زمین همی گشت تا به عیسی رسید، او را دید که از مادر آمده دانست که این حدیث است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). چون دانست که (خواجه حسن) که کار خداوندش ببود... خویشتن را به دست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی). این نامه بدو رسید لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410).
به قول، ندۀ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد، همه امتند شیطان را.
ناصرخسرو.
گرگی تو نه میر مر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی.
ناصرخسرو.
با قوت تو زمرۀ کفار را چه قدر
شیطان چه پای دارد با حملۀ شهاب.
رشید وطواط.
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاوس و شیطانش.
خاقانی.
آدم از او به برقع همت سپیدروی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
بس ای خاقانی از تلقین فاسد
که شیطان می کند تلقین سودا.
خاقانی.
ما ناوکی ودعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت شیطان دریده ایم.
خاقانی.
تو صاحب کار جبرئیلی
بدگوی تو نیمکار شیطان.
خاقانی.
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار.
خاقانی.
خدایا هیچ درمانی و وقعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
سعدی.
- امثال:
شیطان خانه خود را خراب نکند. (امثال و حکم دهخدا).
گوش شیطان کر. (امثال و حکم دهخدا).
- از خر شیطان پیاده شدن، از قصدی سوء بازایستادن. از لجاج و عناد دست برداشتن. (یادداشت مؤلف).
-شیطان الفلا، تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عطش. (اقرب الموارد).
- شیطان در شیشه کردن، در افسانه های ایرانی شیاطین و جادوها شیشه ای دارند که هرگاه کسی آنرا بشکند شیطان بمیرد. کنایه از غالب آمدن بر کسی یاچیزی یا کاری: هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... و شیطان هوا را به افسون خرد در شیشه کند... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). رجوع به شیشۀ عمر در ذیل مادۀ شیشه شود.
- شیطان رجیم، شیطان راندۀ (درگاه خدا) :
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- شیطان منظر، که منظری چون شیطان دارد: پس و پشت هر دو سماط هفتصد فیل هیون شکل کوه پیکر شیطان منظر بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 333)
لغت نامه دهخدا
(شَیْیَ)
دو زمین هموارند در صمان و در آن هر دو آبگیرهاست برای آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از بلوکات ولایت خوی و سلماس، دارای 13 قریه و 24 فرسخ مساحت آن است. مرکز آن شنتال علیا، حد شمالی کوه آردین، شرقی چهریق، جنوبی شبیران، و غربی چهریق و گردیان میباشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام پادشاه روس است که اسکندر را نوازش کرد و جمیع ممالک خود را بدو داد. (برهان) (آنندراج) :
چو قنطال روسی که سالار بود
شد آگه که گردون بدین کار بود.
نظامی (از حاشیۀ برهان).
به لشکر چنین گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ نی یَ)
موضعی است به اسپانیا
لغت نامه دهخدا
در زبان فرانسه به معنی نهائی و آخری است،
آخرین مسابقۀ ورزشی، آخرین قسمت از سه یا چهار قسمت سونات، سنفنی، کنسرتو، مقابل اوورتور، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شنا، (یادداشت مؤلف)، شنا و آب ورزی، (برهان) (آنندراج)، آب ورزی باشد و آنرا شنا، شناب و شناه نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، شناوری و سباحت، (ناظم الاطباء)، رجوع به شنا شود، سعی و کوشش و جد و جهد، (ناظم الاطباء)، محنت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سرشیو است که در بخش ریوان شهرستان سنندج واقع است و 100 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تندال، فیزیکدان انگلیسی است که در سال 1820 میلادی در ایرلند متولد شد، وی روش استریل کردن را که به تیندالیزاسیون شهرت یافته است کشف کرد و در سال 1893 میلادی درگذشت، (از لاروس)، رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ فارسی معین ذیل کلمه تیندل شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مسعود. جوانبخت. آنکه طالعش در برج اسد است. (یادداشت مؤلف) :
منم گاودل تا شدم شیرطالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیرطالع بلرزم چو خوشه
که از شیر ترسد دل هر شجاعی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فْرُ / فِ رُ)
افرنطال. (دزی ج 2 ص 262). رجوع به افرنطال شود
لغت نامه دهخدا
شیرمالیده، مالیده با شیر، مخمر با شیر، با شیر سرشته،
یک قسم نانی که با شیر پزند، (ناظم الاطباء)، قسمی نان که با شیر خمیر کنند، نان ستبر و کوچک که بجای آب خمیر آنرا با شیر بسرشند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
نافرمان، دیو، اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیناب
تصویر شیناب
حرکت انسان یا جانور بر روی آب به وسیله تحرک بازوان و پاها سبحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فینال
تصویر فینال
در زبان فرانسه بمعنای نهائی و آخری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فینال
تصویر فینال
آخر، آخرین، مرحله نهایی، مرحله پایانی، پایان مسابقه یا آخرین مسابقه ورزشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
((شَ یا ش))
دیو، اهریمن، نافرمان، شرور، را درس دادن بسیار حیله گر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرمال
تصویر شیرمال
نانی که از آرد گندم و شیر و روغن درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیطان
تصویر شیطان
اهریمن
فرهنگ واژه فارسی سره
ابلیس، اهریمن، دیو، عفریت، عفریته، هرماس، هرمس، زبل، زرنگ، محیل، آتشپاره، بازیگوش، تخس، شرور
متضاد: آدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی نان که در خمیرش به جای آب شیر ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی
زغال، گاو ماده ی سیاه رنگ با پاهای سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی شالی درو شده ای که در یک مشت جای گیرد، چنگال، واحد مقیاس حبوبات و به اندازه ی یک مشت
فرهنگ گویش مازندرانی
خط الراس جغرافیایی، برآمدگی و گردنه، قله ی بلند، برآمده
فرهنگ گویش مازندرانی
مقداری از دسته شالی گندم یا جوکه در مشت جا گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
بزکوهی کوچک، یک مشت، شالی درو شده
فرهنگ گویش مازندرانی