تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه شوشک، شارشک، شاشنگ، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه شوشَک، شارَشک، شاشَنگ، شیشیک، شاشَک، طیهوج، فَرفور، نَموسَک، نَموشَک، سُرخ بال
تیهو، (ناظم الاطباء) (از برهان)، شیشک، (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)، اسم فارسی طیهوج است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، شیشک، شیشاک، (یادداشت مؤلف)، رجوع به تیهو و شیشک و مترادفات دیگر شود، جانوری شبیه بوزینه، (ناظم الاطباء)، نشیب و پستی، (ناظم الاطباء)
تیهو، (ناظم الاطباء) (از برهان)، شیشک، (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)، اسم فارسی طیهوج است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، شیشک، شیشاک، (یادداشت مؤلف)، رجوع به تیهو و شیشک و مترادفات دیگر شود، جانوری شبیه بوزینه، (ناظم الاطباء)، نشیب و پستی، (ناظم الاطباء)
مرد بزرگ ریش، ضد کوسه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا)، بلمه، پرریش، ریش تپه، بزرگ ریش، لحیانی، آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد، مقابل کوسه، (یادداشت مؤلف) : چه مدبر و چه مقبل چه صادق و چه منکر چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو، مولوی، - امثال: من کوسه و تو ریشو، ، آنکه ریش دارد، (یادداشت مؤلف)
مرد بزرگ ریش، ضد کوسه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا)، بلمه، پرریش، ریش تپه، بزرگ ریش، لحیانی، آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد، مقابل کوسه، (یادداشت مؤلف) : چه مدبر و چه مقبل چه صادق و چه منکر چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو، مولوی، - امثال: من کوسه و تو ریشو، ، آنکه ریش دارد، (یادداشت مؤلف)
الاب لویس (1859- 1927 میلادی). از نصارای جزیره (یعنی بین النهرین). اسم حقیقی او از قرار تقریر معجم المطبوعات العربیه رزق اﷲ بن یوسف بن عبدالمسیح بن یعقوب بن عبدالمسیح بوده و من نمیدانم شیخو نام خانوادگی این خاندان بوده یا نام مستعاری که او برای خود اتخاذکرده بوده است. وی در سنۀ 1859 میلادی در ماردین شهر معروف بین النهرین شمالی متولد گردیده و بعدها سفری به اروپا نمود و در مدارس ژزوئیتهای آنجا مبادی تحصیلات اولیه و السنۀ یونانی و لاتینی و فرانسه را آموخت وسپس مراجعت به بیروت نمود و در سلک آباء یسوعین بسیار متعصب عنود (یعنی ژزوئیتها) درآمد و بتألیف بعضی کتب که اسامی آنها در معجم المطبوعات العربیه و اعلام خیرالدین زرکلی مشروح است مشغول گردید، از قبیل مجانی الادب و شعراء النصرانیه و علم الادب و معرض الخطوط العربیه و الاّداب العربیه فی القرن التاسععشر. و اغلب این کتب مشحون است از اغلاط و اوهام تاریخی. علاوه بر غلطهای ناشی از بیسوادی و سطحی بودن معلومات او اغلب تعمد و تعصب در قلب حقایق تاریخی نیز در کار بوده است و همیشه و در جمیع مؤلفات خود مطمح نظر او وهدف یگانه فعالیت او این بوده که مزایای اسلام را بزعم فاسد خود مغلوب و معکوس جلوه دهد و نصرانیت را (آنهم نصرانیت ژزوئیتی را که بناء آن بر افترا و کذب صریح و قبیح و بهتان و جحد و انکار مزایای سایر مذاهب است) پاک و طاهر و نورانی مثل آفتاب در وسطالسماء که چشم های نوع بشر را از تلألؤ خود خیره میکند بعالمیان ارائه دهد. در کتاب شعراء النصرانیه او اکثریت عظیمۀ اشخاصی را از روی عمد و قصد نه از راه خطا واشتباه نصرانی می شمرد که یا از شعرای جاهلیین قبل از اسلام بوده اند یا از مسلمین خاص خالص، و هم چنین در مجانی الادب نیز از همان روحیۀ تدین کاذب بقصد نشر مزایای مذهب خود و اخفاء مزایای مذاهب دیگر همین کار را کرده است و من چند مثال از این کتاب اخیر که هم تعمد و هم بغایت سطحی بودن معلومات او را در عربیت و رجال و تاریخ نشان میدهد ذیلاً میزنم تا مجملاً از جنس مطالبی که او در این کتاب گنجانیده است نمونه به دست آید. در جزء 3 ص 194 بجای ’عبداﷲ بن الزّبیر’ معروف که بعد از وفات معاویه در مکه و حجاز ادعای خلافت کرداو مکرراً ’عبداﷲ بن الزبیری’ (با یاء نسبت در آخر) نگاشته است. در جزء 4 همان کتاب ص 298 گوید ’و من خطباء النصرانیه خالد القسری’ و حال آنکه او یکی از مشاهیر مسلمین و یکی از عمال خلفاء بنی امیه بوده است منتهی این است که مادرش نصرانیه بوده است و بسیار فرق هست مابین کسی که فقط مادرش عیسوی بوده است و او ازمشاهیر مسلمین با کسی که خود او از ’خطباء نصرانیت’بوده است، مانند خاقانی شاعر معروف که مادرش عیسوی بوده است و خود او از مشاهیر شعراء مسلمین. و در همان جزء 4 ص 308 گوید: ’و منهم (ای من کتاب النصاری) ابن المقفع’، و حال آنکه در هیچ یک از کتب تواریخ و رجال و ادب، مطلقاً و اصلاً و بوجه من الوجوه هیچکس چنین نسبتی به ابن المقفع نداده است. و باز در جزء 4 همان کتاب ص 307 در ترجمه فیلسوف معروف مسلمین یعقوب بن اسحاق بن الصباح بن عمران بن اسماعیل بن محمد بن الاشعث بن قیس بن معدیکرب الکندی گوید: ’الکندی النصرانی و کان شریف الاصل نصرانیاً... الخ’، و حال آنکه وی و آباء و اجداد وی در جاهلیت همواره از ملوک عرب و در اسلام اغلب از امراء و رؤسای مشهور مسلمین بوده اند و قفطی در حق یعقوب بن اسحاق کندی صاحب ترجمه گوید: ’المشتهر فی المله الاسلامیه بالتبحر فی فنون الحکمه الیونانیه و الفارسیه و الهندیه’، و نیز گوید: ’و لم یکن فی الاسلام من اشتهر عند الناس بمعاناه علوم الفلسفه حتی سموه فیلسوفاً غیر یعقوب هذا’. و باز از اغلاط مضحکۀ او در مجانی الادب ج 4 ص 3 آن است که فصلی از کتاب مواقف قاضی عضدالدین ایجی نقل کرده و در آخر آن فصل مأخذ خود را اینگونه مرقوم داشته: ’المواقف لعاضدالدوله الایجی’ بجای عضدالدین الایجی. و در جزء 6 ص 322 بطور عنوان چنین دارد ’فتح القدس لصلاح الدین’ بجای ’فتح صلاح الدین للقدس’ که ازآن معلوم میشود که وی با لغت صحیح عربی و اسلوب تعبیرات عرب نیز مأنوس نبوده است. و باز از اغلاط واضحۀ اوست که در جزء 4 مجانی الادب ص 108 اشعاری نقل کرده به این عنوان. ’نخبه من الصادح و الباغم، لابن حجه الحموی’، و حال آنکه صادح و باغم که دو مرتبه چاپ هم شده است یکی در سنۀ 1292 هجری قمری در مصر و دیگر درسنۀ 1886 میلادی در بیروت به اجماع مورخین از ابن الهباریه متوفی در سنۀ 502 هجری قمری از معاصرین نظام الملک طوسی است و وی متجاوز از سیصدوسی سال قبل از ابن الحجه حموی متوفی در 837 هجری قمری میزیسته است. و در ختام این نکته را یادآوری میکنم که مفیدترین تألیفات لویس شیخو صاحب ترجمه و خالی ترین آنها از اکاذیب معمولی او کتاب ’الاّداب العربیه فی القرن التاسععشر و الربع الاول من القرن العشرین’ است زیرا اساس این کتاب بر تراجم احوال مستشرقین است که اغلب عیسوی میباشند. معهذا در این کتاب موضوعی برای نصرانی بودن و نصرانی قلمداد کردن غیرنصرانی که هدف زندگانی او بوده است به دست او نیفتاده بوده است والا البته همان طریقۀمعمولی خود را ادامه میداده است. صاحب ترجمه در روز دسامبر 1927 میلادی (و تاریخ 1928 میلادی در معجم المطبوعات العربیه سهو است) مطابق 13 جمادی الاّخرۀ سنۀ 1346 هجری قمری در بیروت وفات یافت در سن 68سالگی. (از وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی، مجلۀ یادگار سال 5 شمارۀ 3). و نیز رجوع به معجم المطبوعات العربیه شود الاتابکی، سیف الدین العمری. صاحب مسجدی که اکنون به نام وی در قاهره معروف است. (تاج ص 156)
الاب لویس (1859- 1927 میلادی). از نصارای جزیره (یعنی بین النهرین). اسم حقیقی او از قرار تقریر معجم المطبوعات العربیه رزق اﷲ بن یوسف بن عبدالمسیح بن یعقوب بن عبدالمسیح بوده و من نمیدانم شیخو نام خانوادگی این خاندان بوده یا نام مستعاری که او برای خود اتخاذکرده بوده است. وی در سنۀ 1859 میلادی در ماردین شهر معروف بین النهرین شمالی متولد گردیده و بعدها سفری به اروپا نمود و در مدارس ژزوئیتهای آنجا مبادی تحصیلات اولیه و السنۀ یونانی و لاتینی و فرانسه را آموخت وسپس مراجعت به بیروت نمود و در سلک آباء یسوعین بسیار متعصب عنود (یعنی ژزوئیتها) درآمد و بتألیف بعضی کتب که اسامی آنها در معجم المطبوعات العربیه و اعلام خیرالدین زرکلی مشروح است مشغول گردید، از قبیل مجانی الادب و شعراء النصرانیه و علم الادب و معرض الخطوط العربیه و الاَّداب العربیه فی القرن التاسععشر. و اغلب این کتب مشحون است از اغلاط و اوهام تاریخی. علاوه بر غلطهای ناشی از بیسوادی و سطحی بودن معلومات او اغلب تعمد و تعصب در قلب حقایق تاریخی نیز در کار بوده است و همیشه و در جمیع مؤلفات خود مطمح نظر او وهدف یگانه فعالیت او این بوده که مزایای اسلام را بزعم فاسد خود مغلوب و معکوس جلوه دهد و نصرانیت را (آنهم نصرانیت ژزوئیتی را که بناء آن بر افترا و کذب صریح و قبیح و بهتان و جحد و انکار مزایای سایر مذاهب است) پاک و طاهر و نورانی مثل آفتاب در وسطالسماء که چشم های نوع بشر را از تلألؤ خود خیره میکند بعالمیان ارائه دهد. در کتاب شعراء النصرانیه او اکثریت عظیمۀ اشخاصی را از روی عمد و قصد نه از راه خطا واشتباه نصرانی می شمرد که یا از شعرای جاهلیین قبل از اسلام بوده اند یا از مسلمین خاص خالص، و هم چنین در مجانی الادب نیز از همان روحیۀ تدین کاذب بقصد نشر مزایای مذهب خود و اخفاء مزایای مذاهب دیگر همین کار را کرده است و من چند مثال از این کتاب اخیر که هم تعمد و هم بغایت سطحی بودن معلومات او را در عربیت و رجال و تاریخ نشان میدهد ذیلاً میزنم تا مجملاً از جنس مطالبی که او در این کتاب گنجانیده است نمونه به دست آید. در جزء 3 ص 194 بجای ’عبداﷲ بن الزّبیر’ معروف که بعد از وفات معاویه در مکه و حجاز ادعای خلافت کرداو مکرراً ’عبداﷲ بن الزبیری’ (با یاء نسبت در آخر) نگاشته است. در جزء 4 همان کتاب ص 298 گوید ’و من خطباء النصرانیه خالد القسری’ و حال آنکه او یکی از مشاهیر مسلمین و یکی از عمال خلفاء بنی امیه بوده است منتهی این است که مادرش نصرانیه بوده است و بسیار فرق هست مابین کسی که فقط مادرش عیسوی بوده است و او ازمشاهیر مسلمین با کسی که خود او از ’خطباء نصرانیت’بوده است، مانند خاقانی شاعر معروف که مادرش عیسوی بوده است و خود او از مشاهیر شعراء مسلمین. و در همان جزء 4 ص 308 گوید: ’و منهم (ای من کتاب النصاری) ابن المقفع’، و حال آنکه در هیچ یک از کتب تواریخ و رجال و ادب، مطلقاً و اصلاً و بوجه من الوجوه هیچکس چنین نسبتی به ابن المقفع نداده است. و باز در جزء 4 همان کتاب ص 307 در ترجمه فیلسوف معروف مسلمین یعقوب بن اسحاق بن الصباح بن عمران بن اسماعیل بن محمد بن الاشعث بن قیس بن معدیکرب الکندی گوید: ’الکندی النصرانی و کان شریف الاصل نصرانیاً... الخ’، و حال آنکه وی و آباء و اجداد وی در جاهلیت همواره از ملوک عرب و در اسلام اغلب از امراء و رؤسای مشهور مسلمین بوده اند و قفطی در حق یعقوب بن اسحاق کندی صاحب ترجمه گوید: ’المشتهر فی المله الاسلامیه بالتبحر فی فنون الحکمه الیونانیه و الفارسیه و الهندیه’، و نیز گوید: ’و لم یکن فی الاسلام من اشتهر عند الناس بمعاناه علوم الفلسفه حتی سموه فیلسوفاً غیر یعقوب هذا’. و باز از اغلاط مضحکۀ او در مجانی الادب ج 4 ص 3 آن است که فصلی از کتاب مواقف قاضی عضدالدین ایجی نقل کرده و در آخر آن فصل مأخذ خود را اینگونه مرقوم داشته: ’المواقف لعاضدالدوله الایجی’ بجای عضدالدین الایجی. و در جزء 6 ص 322 بطور عنوان چنین دارد ’فتح القدس لصلاح الدین’ بجای ’فتح صلاح الدین للقدس’ که ازآن معلوم میشود که وی با لغت صحیح عربی و اسلوب تعبیرات عرب نیز مأنوس نبوده است. و باز از اغلاط واضحۀ اوست که در جزء 4 مجانی الادب ص 108 اشعاری نقل کرده به این عنوان. ’نخبه من الصادح و الباغم، لابن حجه الحموی’، و حال آنکه صادح و باغم که دو مرتبه چاپ هم شده است یکی در سنۀ 1292 هجری قمری در مصر و دیگر درسنۀ 1886 میلادی در بیروت به اجماع مورخین از ابن الهباریه متوفی در سنۀ 502 هجری قمری از معاصرین نظام الملک طوسی است و وی متجاوز از سیصدوسی سال قبل از ابن الحجه حموی متوفی در 837 هجری قمری میزیسته است. و در ختام این نکته را یادآوری میکنم که مفیدترین تألیفات لویس شیخو صاحب ترجمه و خالی ترین آنها از اکاذیب معمولی او کتاب ’الاَّداب العربیه فی القرن التاسععشر و الربع الاول من القرن العشرین’ است زیرا اساس این کتاب بر تراجم احوال مستشرقین است که اغلب عیسوی میباشند. معهذا در این کتاب موضوعی برای نصرانی بودن و نصرانی قلمداد کردن غیرنصرانی که هدف زندگانی او بوده است به دست او نیفتاده بوده است والا البته همان طریقۀمعمولی خود را ادامه میداده است. صاحب ترجمه در روز دسامبر 1927 میلادی (و تاریخ 1928 میلادی در معجم المطبوعات العربیه سهو است) مطابق 13 جمادی الاَّخرۀ سنۀ 1346 هجری قمری در بیروت وفات یافت در سن 68سالگی. (از وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی، مجلۀ یادگار سال 5 شمارۀ 3). و نیز رجوع به معجم المطبوعات العربیه شود الاتابکی، سیف الدین العمری. صاحب مسجدی که اکنون به نام وی در قاهره معروف است. (تاج ص 156)
ابن رستم بن سرخاب بن قارن، از سپهبدان باوندیۀ طبرستان بود، پس از آنکه رافع بن هرثمه پدر او را در یکی از قلاع مازندران محبوس ساخت، او با امداد سامانیان والی مازندران شد و پس از سی وپنج سال وفات کرد، وبیرونی با وی صحبت داشته است و در آثارالباقیه از او روایت می کند، و در معجم البلدان یاقوت آمده است که وی بر تمامی طبرستان و دیلم و فومن مسلط گشت و به زمان وی نصر بن احمد سامانی به قصد ری توجه کرد و به هزارجریب رسید و اسپهبد راه بر او بگرفت و نصر سی هزاردینار بداد و او وی را راه داد، (یادداشت مؤلف) نام پسر خسرو پرویز، شیروی، شیرویه (واو آخر در آخر شیرو ادات اعزاز و تحبیب است مانند پاپو، خواجو و کاکو)، (لغات شاهنامه ص 193)، نام پادشاهی از پادشاهان ایران که پسر خسرو پرویز بود، (فرهنگ لغات ولف)، رجوع به شیرویه شود
ابن رستم بن سرخاب بن قارن، از سپهبدان باوندیۀ طبرستان بود، پس از آنکه رافع بن هرثمه پدر او را در یکی از قلاع مازندران محبوس ساخت، او با امداد سامانیان والی مازندران شد و پس از سی وپنج سال وفات کرد، وبیرونی با وی صحبت داشته است و در آثارالباقیه از او روایت می کند، و در معجم البلدان یاقوت آمده است که وی بر تمامی طبرستان و دیلم و فومن مسلط گشت و به زمان وی نصر بن احمد سامانی به قصد ری توجه کرد و به هزارجریب رسید و اسپهبد راه بر او بگرفت و نصر سی هزاردینار بداد و او وی را راه داد، (یادداشت مؤلف) نام پسر خسرو پرویز، شیروی، شیرویه (واو آخر در آخر شیرو ادات اعزاز و تحبیب است مانند پاپو، خواجو و کاکو)، (لغات شاهنامه ص 193)، نام پادشاهی از پادشاهان ایران که پسر خسرو پرویز بود، (فرهنگ لغات ولف)، رجوع به شیرویه شود
درتداول زارعان خراسان این است که گویند روز ششم فروردین و شانزدهم و بیست وششم و سی وششم بهار معمولاً باران می آید و این بارانها برای محصول دیم نافع است. سالی که مرتباً در روزهای شیشه باران ببارد سال خوبی است و اگر نبارد خشکسالی خواهد شد. ممکن است این بارانها یکی قبل یا بعد از روز شیشه ببارد و باز هم مفید است، و معمولاً وقتی باران می بارد می گویند شیشه زده است یا برعکس شیشه نزده است. ظاهراً کلمه شیشه در اینجا لغتی در ششه از شش باشد. (از یادداشت محمد پروین گنابادی) ، نوعی از مار. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، داغی بر سرین شتر راست کشیدۀ بر ران تا پاشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
درتداول زارعان خراسان این است که گویند روز ششم فروردین و شانزدهم و بیست وششم و سی وششم بهار معمولاً باران می آید و این بارانها برای محصول دیم نافع است. سالی که مرتباً در روزهای شیشه باران ببارد سال خوبی است و اگر نبارد خشکسالی خواهد شد. ممکن است این بارانها یکی قبل یا بعد از روز شیشه ببارد و باز هم مفید است، و معمولاً وقتی باران می بارد می گویند شیشه زده است یا برعکس شیشه نزده است. ظاهراً کلمه شیشه در اینجا لغتی در ششه از شش باشد. (از یادداشت محمدِ پروین گنابادی) ، نوعی از مار. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، داغی بر سرین شتر راست کشیدۀ بر ران تا پاشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
زجاج. آبگینه. زجاجه. (یادداشت مؤلف). جسمی صلب و غیرحاجب (حاکی) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک انسان می باشد و بدون آن علم کیمیا و علم فیزیک ناقص خواهند بود. از شیشه است که ذره بین و دوربین و جز آن ساخته می شود و اگرچه قدما معرفت به حال وی داشته اند ولی امروزه از آن بلور و ظروف بلوری بسیار بزرگ ترتیب می دهند و صلابت آن به درجه ای است که آهن و فولاد بر آن خط نمی اندازند و بیشتر آنرا با الماس می برند. هیچیک از ترشیها در آن اثر نمی نمایند و به صعوبت الکتریسته و حرارت را هدایت می کند و اشعۀ آفتاب از آن عبور می کند بدون آنکه وی را محسوساً گرم کند. (از ناظم الاطباء). جسمی است شفاف و حاکی ماوراءو شکننده، و آن مخلوطی است از سیلیکاتهای قلیائی، واین اجسام را در کوره ذوب کنند و در قالب ریزند. شیشه دارای شکلی هندسی نیست و درنتیجه می توان آنرا به شکل دلخواه درآورد. (فرهنگ فارسی معین) : که را پای خاطر برآید بسنگ نیندیشد از شیشۀنام و ننگ. سعدی. گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. خیرانی. شیشۀ خویش به روشنگر غربت برسان تا کجا صبر کنی در ته زنگار وطن. صائب. گریۀ شادی ما تلخ نگردد صائب آسمان شیشۀخود گر شکند بر سر ما. صائب (از آنندراج). به شیشۀ دل من می زنی چوسنگ جفا چنان بزن که اگر بشکند صدا نکند. ؟ ما شیشه ایم و باک نداریم از شکست شیشه اگر شکسته شود تیزتر شود. ؟ - امثال: شیشه تا گرم است کی از سنگ پروا می کند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). شکست شیشۀ یک دل چنان است که چندین کعبه ویران کرده باشی. قاضی (از امثال و حکم). شیشۀ بشکسته را پیوند کردن مشکل است. ؟ (از امثال و حکم). شیشه و تبر، دو ناهمتا. دو فراهم نیامدنی. (امثال و حکم). - آتشی شیشه، شیشۀ گداخته شده. (ناظم الاطباء). - سنگ در شیشۀ چیزی افکندن (فکندن) ، شکستن و از بین بردن آن: هین که ایام شام خورد بر او سنگ در شیشۀ سحر فکنید. مجیر بیلقانی. - چون شیشه گشتن، مثل شیشه شدن. سخت ترد و زودشکن و ظریف شدن. (یادداشت مؤلف) : کی توان او را فشردن یا زدن که چو شیشه گشته است او را بدن. مولوی. - شیشۀ آتشفشانی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ معدنی. رجوع به ترکیب شیشۀ معدنی شود. - شیشه از اطاق افتادن، کنایه از افشای راز شدن است. (از آنندراج). - شیشه انداختن در (پنجره و جز آن) را، شیشه گذاشتن بدانها تا روشنایی در خانه افتد. (یادداشت مؤلف). - شیشه بر سر بازار شکستن، افشای رازکردن. (غیاث) (از آنندراج) : صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص هر کس شکست بر سر بازار شیشه را. صائب (از آنندراج). - شیشه بر سنگ آمدن، منغص شدن عیش. (آنندراج) : به نوعی رازدل را پاس دارم که می میرم گر آید شیشه بر سنگ. وحید (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشه در سنگ افتادن شود. - شیشه بر سنگ زدن، کار خطرناک کردن. قطع امید کردن: عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برّید در جنگ. نظامی. - شیشۀ خوناب، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (برهان). کنایه از فلک است. (انجمن آرا) (آنندراج). - شیشه در جگر شکستن، بیقرار ساختن. (آنندراج). - شیشه در سنگ افتادن (درافتادن) ، منغص شدن عیش. (از آنندراج) : درافتاد آن جوان را ساغر از چنگ درافتد کوهکن را شیشه در سنگ. میرخسرو (از آنندراج). - شیشه را بند کردن (زدن) ، پیوند کردن. (آنندراج) : شوخی که زند شیشۀ دلها را بند سوزد ز نجوم هر شبش چرخ اسپند زد بند بسی شیشۀ قلیان و نکرد یک بار دل شکستۀ ما را بند. محمدصادق دست غیب. - شیشۀ راه، کنایه از مانع وحایل، لیکن مشهور به این معنی سنگ راه و سد راه است. (آنندراج) : تعلق شیشۀ راه خرام است به پای وحشتم این رشته دام است. میرمحمدزمان راسخ (از آنندراج). - شیشۀ روزن، شیشه های الوان که در تابدانها تعبیه کنند. (آنندراج). جام: خانه دل را زبهر دیدنت روشن کنم روزن آن چشم و عینک شیشۀ روزن کنم. خواجه آصفی (از آنندراج). - شیشه شکستن، خرد کردن شیشه را: ما شیشۀ می در شب مهتاب شکستیم زین شیشه شکستن دل احباب شکستیم. طالب آملی (از آنندراج). - شیشۀ فرنگی،عینک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عینک شود. - شیشۀ ماه (مه) ، کنایه از فلک است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آسمان اول. (فرهنگ فارسی معین). - ، کنایه از ماه است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : گوی فلک را جرسش بشکند شیشۀ مه را نفسش بشکند. نظامی. - شیشۀ معدنی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ آتشفشانی. رجوع به ترکیب شیشۀ آتشفشانی شود. - مثل شیشه، سخت ترد. سخت زودشکن: کاهوهای مازندران مثل شیشه است. (یادداشت مؤلف). ، صراحی و قرابه و بطری. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن شراب و گلاب و مانند آن بدارند. سربسته، سرباز، آتش زبان، شیرازی از صفات و انگشت، شاخ، کمان از تشبیهات اوست. (آنندراج). ظرفی از شیشه: شیشۀ شراب. انواع ظروف از شیشه: بلونی. قرابه. کپ. بغلی. کتابی. خایه قوچی. لیمونادی. بطری. نیم بطری. مرتبان. چارپر. مینا. صراحی. کلابی. برنی. (یادداشت مؤلف). بستو. (عبید زاکان). قاروره. (منتهی الارب) (دهار) (مجمل اللغه). قران. کراز. کرّاز. قنینه. نها. نهاء. (منتهی الارب) : سرطان بباید گرفتن... و در کوزۀ نو نهادن. و اگر شیشۀ آبگینه نهند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیشه ای بینم پر دیو فلک من پی هر بشری خواهم داشت. خاقانی. - شیشه بر سر کشیدن، بر سر کشیدن جام شراب را. شراب جام راتا آخرین قطره خوردن. (یادداشت مؤلف) : بی سبب کی جام می یا شیشه بر سر می کشم همچو داغ لاله خون از ریشه بر سر می کشم. بهزادبیگ گرجی (ازآنندراج). بر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان شیشۀ پرزهر را بر سر کشیدن مشکل است. صائب. - شیشه بر سر کشیدن غواص، آن است که غواص وقت غوطه زدن در دریا برای حفظ صورت و پاس دم از تندی و تلخی آب شور چیزی از شیشه ساخته بر سر می کشد وبعد از آن غوطه می زند. (آنندراج) : چون تنک ظرفان کجا من می ز ساغر می کشم همچو غواص گهرجو شیشه بر سر می کشم. سلیم. چو غواص اگر شیشه بر سر کشم توانم در عیش در بر کشم. ملاطغرا (از آنندراج). - شیشه بر هم خوردن (بر یکدیگر خوردن) ، در هم شکستن آرامش خیال. مانع در راه کامیابی پیدا شدن: گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا خورده است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). پا به هر جامی گذارم نشتری در خاک هست شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است. صائب (از آنندراج). - شیشۀ حلبی، شیشه که در حلب برای شراب و غیره سازند. (آنندراج) : شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ما گواه نسبت خارا به شیشۀ حلبی است. جمال اسیر (از آنندراج). - شیشۀ ساعت، شیشه که اوقات و مقادیر روز و شب بدان معلوم کنند، چه دو شیشه که دهنهای هر دو با هم ملتصق باشد از ریگ پر کنند، چون ریگ شیشۀ بالا بتمامه در شیشۀ پائین واقع شود و فرودآید یک ساعت قرار دهند. (آنندراج) (از غیاث) : زبر و زیر اگر شود عالم ای بدخشی چه غم که بر گذر است کاین جهان همچو شیشۀ ساعت ساعتی زیر و ساعتی زبر است. بدخشی بدخشانی. غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم بسان شیشۀ ساعت کنم ریگ بیابان را. صائب (از آنندراج). شیشۀ ساعت هنگامۀ مستان شده است بس که بر ساغر ما سنگ ندامت افتاد. محمدسعید اشرف. مشتی ز خاک پای تو یابند اگر دو چشم عمری بهم چو شیشۀ ساعت بهم دهند. یحیی کاشی (از آنندراج). - شیشۀ سیمین، شیشۀ نقره ای: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. - شیشۀ شیرازی، شیشه های ساخت شیراز. منسوب به شیراز: به لفظ نازک صائب معانی رنگین شراب لعلی در شیشه های شیرازیست. صائب. - شیشۀ عمر، اعتقادی است خرافی مبنی بر اینکه موجودات افسانه ای، خاصه دیوان دارای شیشه ای هستند که آنرا شیشۀ عمر ایشان گویند. دیوان این شیشه را با دقت بسیار در جامی محفوظ پنهان می کنند و هرگاه این شیشه به دست آدمیزادی بیفتد در حقیقت مالک عمر وزندگی دیو است و می تواند او را فرمانبردار خویش سازد و حتی از بین ببرد. در عرف عام گاهی این ترکیب را به معنی به دست آوردن برگه و مدرک جرم کسی و بدین وسیله تهدید کردن و منقاد ساختن او بکار می برند و فی المثل گویند شیشۀ عمر فلان کس دست من است، یعنی می توانم او را تهدید کنم و از رسوایی بترسانم و در صورت لزوم کاری دستش بدهم و به دردسرش بیندازم، یا او را بدین وسیله به اطاعت از خود وادارم. (فرهنگ لغات عامیانه). - شیشۀ عمر کسی بودن، محبوب و ناگزیر او بودن (دیوها و جادوها در افسانه های ایران شیشه ای دارند که هرگاه کسی به شکستن آن دست یابد دیو بمیرد). جنگیرها جن و پری را با اوراد می گرفتند و آنها را در شیشه زندانی می کردند تا دفع شر از بیمار شود: بداندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو در شیشه به. سعدی (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شیشۀ عمر شود. - شیشۀ گلدار، شیشه ای که گلها در آن سازند، مثل غلیانهای گلدار که عالم عالم دیده شده، و در نسخۀ مخلص شیشۀ گلدار، حقۀ شیشه است که در آن گلهای شیشه باشد که آنرا قلیان گلدار وحقۀ گلدار نیز گویند. (آنندراج) : به رنگ شیشۀ گلدار از لطافت تن شود عیان ز رخش آنچه در خیال بود. محسن تأثیر (از آنندراج). - ، شیشه ای که بر اوراق تصویرات و غیره بگذارند تا آسیب و نم و غبار بدان نرسد، پس اگر ورق مذکور تصویر ذیحیات داشته باشد آئینۀ تصویر گویند و اگر نقش باغ و بهار داشته باشد آئینۀ گلزار و شیشۀ گلزار خوانند و اگر گلدار بود پس به معنی شیشه ای که گلها در آن ریخته باشند و آن گلها هم از شیشه بود که در شیشه تعبیه کرده باشند چنانکه حقه های گلدار باشد. (آنندراج). - شیشۀ گلزار، شیشه ای که در آن گلها و نقش باغ وبهار باشد. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشۀ گلدار شود. - شیشۀ نارنج، آن است که اطفال نارنج را خالی ساخته در آن چراغ برافروزند و آن مانند شیشه صافی بنظر آید. (یادداشت مؤلف) : آسمان شیشۀ نارنج نماید ز گلاب کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم. خاقانی. - شیشۀ نبات، شیشه ای که نبات در آن ریزند تا بسته شود. (آنندراج) : سنگ مزار من همه شد شیشۀ نبات بردم ز بس که حسرت شیرین زنان بخاک. محسن تأثیر (از آنندراج). - به شیشۀ تهی کسی را به خواب کردن، به مکر و حیله و خدعه او را رام و آرام ساختن: خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و ازبهر ایشان آمده ایم پیش ما را به خواب کرده اند به شیشۀ تهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). - حلبی شیشه، شیشۀ حلبی. شیشه که در حلب سازند: من چه بودم حلبی شیشۀ لعلی صهبا پای کوبان به کجا بر سر سندان رفتم. عرفی. ، شیشه و ظرفی که مخصوص شراب است. (یادداشت مؤلف) : ترسمت ای نیکنام پای برآید بسنگ شیشۀ پنهان بیار تا بخورم آشکار. سعدی. سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز میی به ساغرمن همچو آفتاب بریز. خاقانی. شیشه ز گلاّب شکر می فشاند شمع به دستارچه زر می فشاند. نظامی. بی می به رنگ غنچه نشستیم تنگدل ساقی ز شاخ شیشۀ گل پنبه چیده است. ملا طاهر غنی (از آنندراج). تاب روز باده جز عارف که راست کی کشد زاهد کمان شیشه را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). - شیشۀمی، شیشه ای که در آن شراب ریزند: هرچند که زد شیشۀ می بر لبش انگشت بی لعل تو پیمانه به گفتار نیامد. ملا طاهر غنی (از آنندراج). - امثال: کس از برون شیشه نبوید گلاب را. نوعی خبوشانی (از امثال و حکم). ، پیاله و ساغر. (ناظم الاطباء) ، به معنی شاش و بول مجاز است. (آنندراج). قارورۀ بیمار. شیشه ای که در آن بیمار ادرار نماید آزمایش پزشک را. (یادداشت مؤلف) : آنکه مدام شیشه ام از پی عیش داده است شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان. حافظ. ، شاخ حجامت. (ناظم الاطباء) ، گاه از شیشه مطلق محجمه اراده کنند. (یادداشت مؤلف) : بازگردانیدن ماده از بالا و به زیر فرودآوردن، بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شیشۀ حجام، شیشه ای بود که حجامان بدان خون می مکند، و در بعضی امراض شیشه خالی باشد و خون در آن نباشد و این برای امالۀ ماده بود و رایج ایران است، و در هندوستان این عمل به شاخ گاو و مانند آن کنند و شیشه مطلقاً رواج ندارد. (آنندراج) : بس که رنگ خون ز همت باخت در اندام من کار پستان می نماید شیشۀ حجام من. سعید اشرف (از آنندراج). خون خوردن من چنانکه در پستان بود پستان به دهن شیشۀ حجام مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شیشۀ حجامت، شاخ حجامت و آلتی که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). کپه. محجم. شاخ حجامت. کدوی حجامت. (یادداشت مؤلف) ، آبگینه. (ناظم الاطباء). به معنی آئینه مجاز است. (آنندراج) (از غیاث) ، به لغت هندی اسم رصاص است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، بلندترین فلک را گویند. (ناظم الاطباء)
زجاج. آبگینه. زجاجه. (یادداشت مؤلف). جسمی صلب و غیرحاجب (حاکی) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک انسان می باشد و بدون آن علم کیمیا و علم فیزیک ناقص خواهند بود. از شیشه است که ذره بین و دوربین و جز آن ساخته می شود و اگرچه قدما معرفت به حال وی داشته اند ولی امروزه از آن بلور و ظروف بلوری بسیار بزرگ ترتیب می دهند و صلابت آن به درجه ای است که آهن و فولاد بر آن خط نمی اندازند و بیشتر آنرا با الماس می بُرند. هیچیک از ترشیها در آن اثر نمی نمایند و به صعوبت الکتریسته و حرارت را هدایت می کند و اشعۀ آفتاب از آن عبور می کند بدون آنکه وی را محسوساً گرم کند. (از ناظم الاطباء). جسمی است شفاف و حاکی ماوراءو شکننده، و آن مخلوطی است از سیلیکاتهای قلیائی، واین اجسام را در کوره ذوب کنند و در قالب ریزند. شیشه دارای شکلی هندسی نیست و درنتیجه می توان آنرا به شکل دلخواه درآورد. (فرهنگ فارسی معین) : که را پای خاطر برآید بسنگ نیندیشد از شیشۀنام و ننگ. سعدی. گر نگهدار من آنست که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. خیرانی. شیشۀ خویش به روشنگر غربت برسان تا کجا صبر کنی در ته زنگار وطن. صائب. گریۀ شادی ما تلخ نگردد صائب آسمان شیشۀخود گر شکند بر سر ما. صائب (از آنندراج). به شیشۀ دل من می زنی چوسنگ جفا چنان بزن که اگر بشکند صدا نکند. ؟ ما شیشه ایم و باک نداریم از شکست شیشه اگر شکسته شود تیزتر شود. ؟ - امثال: شیشه تا گرم است کی از سنگ پروا می کند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). شکست شیشۀ یک دل چنان است که چندین کعبه ویران کرده باشی. قاضی (از امثال و حکم). شیشۀ بشکسته را پیوند کردن مشکل است. ؟ (از امثال و حکم). شیشه و تبر، دو ناهمتا. دو فراهم نیامدنی. (امثال و حکم). - آتشی شیشه، شیشۀ گداخته شده. (ناظم الاطباء). - سنگ در شیشۀ چیزی افکندن (فکندن) ، شکستن و از بین بردن آن: هین که ایام شام خورد بر او سنگ در شیشۀ سحر فکنید. مجیر بیلقانی. - چون شیشه گشتن، مثل شیشه شدن. سخت ترد و زودشکن و ظریف شدن. (یادداشت مؤلف) : کی توان او را فشردن یا زدن که چو شیشه گشته است او را بدن. مولوی. - شیشۀ آتشفشانی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ معدنی. رجوع به ترکیب شیشۀ معدنی شود. - شیشه از اطاق افتادن، کنایه از افشای راز شدن است. (از آنندراج). - شیشه انداختن در (پنجره و جز آن) را، شیشه گذاشتن بدانها تا روشنایی در خانه افتد. (یادداشت مؤلف). - شیشه بر سر بازار شکستن، افشای رازکردن. (غیاث) (از آنندراج) : صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص هر کس شکست بر سر بازار شیشه را. صائب (از آنندراج). - شیشه بر سنگ آمدن، منغص شدن عیش. (آنندراج) : به نوعی رازدل را پاس دارم که می میرم گر آید شیشه بر سنگ. وحید (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشه در سنگ افتادن شود. - شیشه بر سنگ زدن، کار خطرناک کردن. قطع امید کردن: عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برّید در جنگ. نظامی. - شیشۀ خوناب، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (برهان). کنایه از فلک است. (انجمن آرا) (آنندراج). - شیشه در جگر شکستن، بیقرار ساختن. (آنندراج). - شیشه در سنگ افتادن (درافتادن) ، منغص شدن عیش. (از آنندراج) : درافتاد آن جوان را ساغر از چنگ درافتد کوهکن را شیشه در سنگ. میرخسرو (از آنندراج). - شیشه را بند کردن (زدن) ، پیوند کردن. (آنندراج) : شوخی که زند شیشۀ دلها را بند سوزد ز نجوم هر شبش چرخ اسپند زد بند بسی شیشۀ قلیان و نکرد یک بار دل شکستۀ ما را بند. محمدصادق دست غیب. - شیشۀ راه، کنایه از مانع وحایل، لیکن مشهور به این معنی سنگ راه و سد راه است. (آنندراج) : تعلق شیشۀ راه خرام است به پای وحشتم این رشته دام است. میرمحمدزمان راسخ (از آنندراج). - شیشۀ روزن، شیشه های الوان که در تابدانها تعبیه کنند. (آنندراج). جام: خانه دل را زبهر دیدنت روشن کنم روزن آن چشم و عینک شیشۀ روزن کنم. خواجه آصفی (از آنندراج). - شیشه شکستن، خرد کردن شیشه را: ما شیشۀ می در شب مهتاب شکستیم زین شیشه شکستن دل احباب شکستیم. طالب آملی (از آنندراج). - شیشۀ فرنگی،عینک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عینک شود. - شیشۀ ماه (مه) ، کنایه از فلک است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آسمان اول. (فرهنگ فارسی معین). - ، کنایه از ماه است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : گوی فلک را جرسش بشکند شیشۀ مه را نفسش بشکند. نظامی. - شیشۀ معدنی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ آتشفشانی. رجوع به ترکیب شیشۀ آتشفشانی شود. - مثل شیشه، سخت ترد. سخت زودشکن: کاهوهای مازندران مثل شیشه است. (یادداشت مؤلف). ، صراحی و قرابه و بطری. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن شراب و گلاب و مانند آن بدارند. سربسته، سرباز، آتش زبان، شیرازی از صفات و انگشت، شاخ، کمان از تشبیهات اوست. (آنندراج). ظرفی از شیشه: شیشۀ شراب. انواع ظروف از شیشه: بلونی. قرابه. کپ. بغلی. کتابی. خایه قوچی. لیمونادی. بطری. نیم بطری. مرتبان. چارپر. مینا. صراحی. کلابی. برنی. (یادداشت مؤلف). بستو. (عبید زاکان). قاروره. (منتهی الارب) (دهار) (مجمل اللغه). قران. کراز. کُرّاز. قنینه. نها. نهاء. (منتهی الارب) : سرطان بباید گرفتن... و در کوزۀ نو نهادن. و اگر شیشۀ آبگینه نهند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شیشه ای بینم پر دیو فلک من پی هر بشری خواهم داشت. خاقانی. - شیشه بر سر کشیدن، بر سر کشیدن جام شراب را. شراب جام راتا آخرین قطره خوردن. (یادداشت مؤلف) : بی سبب کی جام می یا شیشه بر سر می کشم همچو داغ لاله خون از ریشه بر سر می کشم. بهزادبیگ گرجی (ازآنندراج). بر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان شیشۀ پرزهر را بر سر کشیدن مشکل است. صائب. - شیشه بر سر کشیدن غواص، آن است که غواص وقت غوطه زدن در دریا برای حفظ صورت و پاس دم از تندی و تلخی آب شور چیزی از شیشه ساخته بر سر می کشد وبعد از آن غوطه می زند. (آنندراج) : چون تنک ظرفان کجا من می ز ساغر می کشم همچو غواص گهرجو شیشه بر سر می کشم. سلیم. چو غواص اگر شیشه بر سر کشم توانم در عیش در بر کشم. ملاطغرا (از آنندراج). - شیشه بر هم خوردن (بر یکدیگر خوردن) ، در هم شکستن آرامش خیال. مانع در راه کامیابی پیدا شدن: گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا خورده است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). پا به هر جامی گذارم نشتری در خاک هست شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است. صائب (از آنندراج). - شیشۀ حلبی، شیشه که در حلب برای شراب و غیره سازند. (آنندراج) : شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ما گواه نسبت خارا به شیشۀ حلبی است. جمال اسیر (از آنندراج). - شیشۀ ساعت، شیشه که اوقات و مقادیر روز و شب بدان معلوم کنند، چه دو شیشه که دهنهای هر دو با هم ملتصق باشد از ریگ پر کنند، چون ریگ شیشۀ بالا بتمامه در شیشۀ پائین واقع شود و فرودآید یک ساعت قرار دهند. (آنندراج) (از غیاث) : زبر و زیر اگر شود عالم ای بدخشی چه غم که بر گذر است کاین جهان همچو شیشۀ ساعت ساعتی زیر و ساعتی زبر است. بدخشی بدخشانی. غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم بسان شیشۀ ساعت کنم ریگ بیابان را. صائب (از آنندراج). شیشۀ ساعت هنگامۀ مستان شده است بس که بر ساغر ما سنگ ندامت افتاد. محمدسعید اشرف. مشتی ز خاک پای تو یابند اگر دو چشم عمری بهم چو شیشۀ ساعت بهم دهند. یحیی کاشی (از آنندراج). - شیشۀ سیمین، شیشۀ نقره ای: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. - شیشۀ شیرازی، شیشه های ساخت شیراز. منسوب به شیراز: به لفظ نازک صائب معانی رنگین شراب لعلی در شیشه های شیرازیست. صائب. - شیشۀ عمر، اعتقادی است خرافی مبنی بر اینکه موجودات افسانه ای، خاصه دیوان دارای شیشه ای هستند که آنرا شیشۀ عمر ایشان گویند. دیوان این شیشه را با دقت بسیار در جامی محفوظ پنهان می کنند و هرگاه این شیشه به دست آدمیزادی بیفتد در حقیقت مالک عمر وزندگی دیو است و می تواند او را فرمانبردار خویش سازد و حتی از بین ببرد. در عرف عام گاهی این ترکیب را به معنی به دست آوردن برگه و مدرک جرم کسی و بدین وسیله تهدید کردن و منقاد ساختن او بکار می برند و فی المثل گویند شیشۀ عمر فلان کس دست من است، یعنی می توانم او را تهدید کنم و از رسوایی بترسانم و در صورت لزوم کاری دستش بدهم و به دردسرش بیندازم، یا او را بدین وسیله به اطاعت از خود وادارم. (فرهنگ لغات عامیانه). - شیشۀ عمر کسی بودن، محبوب و ناگزیر او بودن (دیوها و جادوها در افسانه های ایران شیشه ای دارند که هرگاه کسی به شکستن آن دست یابد دیو بمیرد). جنگیرها جن و پری را با اوراد می گرفتند و آنها را در شیشه زندانی می کردند تا دفع شر از بیمار شود: بداندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو در شیشه به. سعدی (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شیشۀ عمر شود. - شیشۀ گلدار، شیشه ای که گلها در آن سازند، مثل غلیانهای گلدار که عالم عالم دیده شده، و در نسخۀ مخلص شیشۀ گلدار، حقۀ شیشه است که در آن گلهای شیشه باشد که آنرا قلیان گلدار وحقۀ گلدار نیز گویند. (آنندراج) : به رنگ شیشۀ گلدار از لطافت تن شود عیان ز رخش آنچه در خیال بود. محسن تأثیر (از آنندراج). - ، شیشه ای که بر اوراق تصویرات و غیره بگذارند تا آسیب و نم و غبار بدان نرسد، پس اگر ورق مذکور تصویر ذیحیات داشته باشد آئینۀ تصویر گویند و اگر نقش باغ و بهار داشته باشد آئینۀ گلزار و شیشۀ گلزار خوانند و اگر گلدار بود پس به معنی شیشه ای که گلها در آن ریخته باشند و آن گلها هم از شیشه بود که در شیشه تعبیه کرده باشند چنانکه حقه های گلدار باشد. (آنندراج). - شیشۀ گلزار، شیشه ای که در آن گلها و نقش باغ وبهار باشد. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشۀ گلدار شود. - شیشۀ نارنج، آن است که اطفال نارنج را خالی ساخته در آن چراغ برافروزند و آن مانند شیشه صافی بنظر آید. (یادداشت مؤلف) : آسمان شیشۀ نارنج نماید ز گلاب کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم. خاقانی. - شیشۀ نبات، شیشه ای که نبات در آن ریزند تا بسته شود. (آنندراج) : سنگ مزار من همه شد شیشۀ نبات بردم ز بس که حسرت شیرین زنان بخاک. محسن تأثیر (از آنندراج). - به شیشۀ تهی کسی را به خواب کردن، به مکر و حیله و خدعه او را رام و آرام ساختن: خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و ازبهر ایشان آمده ایم پیش ما را به خواب کرده اند به شیشۀ تهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). - حلبی شیشه، شیشۀ حلبی. شیشه که در حلب سازند: من چه بودم حلبی شیشۀ لعلی صهبا پای کوبان به کجا بر سر سندان رفتم. عرفی. ، شیشه و ظرفی که مخصوص شراب است. (یادداشت مؤلف) : ترسمت ای نیکنام پای برآید بسنگ شیشۀ پنهان بیار تا بخورم آشکار. سعدی. سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهری. دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز میی به ساغرمن همچو آفتاب بریز. خاقانی. شیشه ز گلاّب شکر می فشاند شمع به دستارچه زر می فشاند. نظامی. بی می به رنگ غنچه نشستیم تنگدل ساقی ز شاخ شیشۀ گل پنبه چیده است. ملا طاهر غنی (از آنندراج). تاب روز باده جز عارف که راست کی کشد زاهد کمان شیشه را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). - شیشۀمی، شیشه ای که در آن شراب ریزند: هرچند که زد شیشۀ می بر لبش انگشت بی لعل تو پیمانه به گفتار نیامد. ملا طاهر غنی (از آنندراج). - امثال: کس از برون شیشه نبوید گلاب را. نوعی خبوشانی (از امثال و حکم). ، پیاله و ساغر. (ناظم الاطباء) ، به معنی شاش و بول مجاز است. (آنندراج). قارورۀ بیمار. شیشه ای که در آن بیمار ادرار نماید آزمایش پزشک را. (یادداشت مؤلف) : آنکه مدام شیشه ام از پی عیش داده است شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان. حافظ. ، شاخ حجامت. (ناظم الاطباء) ، گاه از شیشه مطلق محجمه اراده کنند. (یادداشت مؤلف) : بازگردانیدن ماده از بالا و به زیر فرودآوردن، بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شیشۀ حجام، شیشه ای بود که حجامان بدان خون می مکند، و در بعضی امراض شیشه خالی باشد و خون در آن نباشد و این برای امالۀ ماده بود و رایج ایران است، و در هندوستان این عمل به شاخ گاو و مانند آن کنند و شیشه مطلقاً رواج ندارد. (آنندراج) : بس که رنگ خون ز همت باخت در اندام من کار پستان می نماید شیشۀ حجام من. سعید اشرف (از آنندراج). خون خوردن من چنانکه در پستان بود پستان به دهن شیشۀ حجام مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شیشۀ حجامت، شاخ حجامت و آلتی که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). کپه. محجم. شاخ حجامت. کدوی حجامت. (یادداشت مؤلف) ، آبگینه. (ناظم الاطباء). به معنی آئینه مجاز است. (آنندراج) (از غیاث) ، به لغت هندی اسم رصاص است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، بلندترین فلک را گویند. (ناظم الاطباء)
گاورس و ارزن، (برهان)، ارزن، (رشیدی) (آنندراج)، شوشو ظاهراً در این جا مثل بگنی و بخسم و شراب و مسکر باشد، (یادداشت مؤلف) : خری که آب خورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بگنی و بخسم و شوشو، سوزنی
گاورس و ارزن، (برهان)، ارزن، (رشیدی) (آنندراج)، شوشو ظاهراً در این جا مثل بگنی و بخسم و شراب و مسکر باشد، (یادداشت مؤلف) : خری که آب خورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بگنی و بخسم و شوشو، سوزنی
گیاهی است که تخمش بکار برند دوا را، (شرفنامۀ منیری)، نام گیاهی است که تخم آن را دردواها بکار برند، (فرهنگ جهانگیری) (برهان)، گیاهی است که تخمش دواست، (فرهنگ رشیدی)
گیاهی است که تخمش بکار برند دوا را، (شرفنامۀ منیری)، نام گیاهی است که تخم آن را دردواها بکار برند، (فرهنگ جهانگیری) (برهان)، گیاهی است که تخمش دواست، (فرهنگ رشیدی)
آن که بسیار شاشد در خواب، شخصی را گویند که پیوسته بخود شاشد، (برهان)، درعرف عوام کودکی را که در خواب شاشد گویند، (انجمن آرای ناصری)، کسی خاصه کودکی که بسیار بشاشدو خود را تر کند و خودداری نتواند کردن، بوله
آن که بسیار شاشد در خواب، شخصی را گویند که پیوسته بخود شاشد، (برهان)، درعرف عوام کودکی را که در خواب شاشد گویند، (انجمن آرای ناصری)، کسی خاصه کودکی که بسیار بشاشدو خود را تر کند و خودداری نتواند کردن، بُوَلَه