جدول جو
جدول جو

معنی شیرمستی - جستجوی لغت در جدول جو

شیرمستی
(مَ)
حالت و صفت شیرمست. دوران تا شش ماهگی بره که از سیر خوردن شیر مادر فربه شده است. (از یادداشت مؤلف) :
بره در شیرمستی خورد باید
که چون بخته شود گرگش رباید.
نظامی.
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیرمستی.
نظامی.
رجوع به شیرمست شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیردستی
تصویر زیردستی
بشقاب کوچک، پیش دستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرمست
تصویر شیرمست
ویژگی شیرخواره ای که از بسیار خوردن شیر سرمست و سرحال شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرماهی
تصویر شیرماهی
ماهی بزرگ، نوعی ماهی بزرگ، ماهی عنبر، کاشالوت، نوعی صدف که از آن تکمه درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمستی
تصویر سرمستی
مستی، سرخوشی، غرور و تکبر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ)
دهی از دهستان کاغۀ بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 154 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
مستی. مخموری:
در سر آمد نشاط سرمستی
عشق با باده کرد همدستی.
نظامی.
، سرخوشی:
ملک زاده در آن ده خانه ای خواست
ز سرمستی در او مجلس بیاراست.
نظامی.
، غرور. تکبر:
می دواندش ز راه سرمستی
میزدش بر بلندی و پستی.
نظامی.
، مدهوشی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 64هزارگزی جنوب خاوری زرقان. کنار راه فرعی بند امیربه سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 130 تن سکنه. آب آن از رود کر، محصول آنجا غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به بیرمس که قریه ای از قرای بخاراست. (از انساب سمعانی). و ابومحمد حمد بن عمر بخاری بیرمسی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حقین، (دهار)، در تداول عامۀ گناباد خراسان و مشهد شیرماست را ’گرماست’ گویند اماحقین به معنی شیر دوشیده است که بر شیر خفته ریزند برای برآوردن کره، (یادداشت محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
قسمی از ماهی که از دندان آن دستۀ کارد و چاقو می سازند. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج). سنگ صدفی نفیس و آن دندان شیرماهی است که در سابق از آن دستۀ خنجر و امثال آن می کردند و گاهی مرصع به جواهر بود به قطر ساعد کودکی پنج شش ساله. رنگ آن به رنگ ابری میان تیره و روشن و شفاف گونه بود یعنی اگر به تنکی کاغذ می بریدند حاجب ماوراء نبود و مانند شیشه که کمی دودزده باشد چیزها از پشت آن دیده می شد. (یادداشت مؤلف) : و کانوا [اهل ظفار یصطادون سمکاً یسمی بالفارسیه شیرماهی و معناه اسدالسمک وهو یشبه الحوت المسمی عندنا بتازرت. (ابن بطوطه).
- دستۀ شیرماهی (در خنجر و جز آن) ، دستۀ کارد و یا شمشیری که از دندان شیرماهی ساخته شده باشد. (یادداشت مؤلف).
، نوعی از ماهی فلس دار که گوشت بسیار لذیذی دارد. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صفت شیرمرد. شجاعت و دلیری. دلاوری و پهلوانی و مردانگی:
که کس در جهان کودکی نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید.
فردوسی.
همت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
همت شیرمردی همت رای و بند
که هرگزبه جانت مبادا گزند.
فردوسی.
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت.
فردوسی.
که این شیرمردی ز رنگ شب است
مرا بازگشتی ز جنگ شب است.
فردوسی.
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد.
فردوسی.
شهر من شهر بزرگ است و زمینش نامدار
مردمان شهر من در شیرمردی نامور.
فرخی.
با شیرمردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری.
سعدی.
رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم
ازین کمند نشاید به شیرمردی رست.
سعدی.
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
باتیر چشم خوبان تقوی سپر نباشد.
سعدی.
هر روبهی نیارد در راه عشق رفتن
در راه عشق باید مردی و شیرمردی.
سلمان ساوجی.
رجوع به شیرمرد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برۀ شش ماهۀ فربه. (ناظم الاطباء). بچۀ بز و آهو و غیره که از بسیار خوردن شیر مادر خود مست گردد. (غیاث). سخت فربه از بسیار خوردن شیر مادر (گوسفندو غیره). سیر شیر. بره یا گوساله که مادر وی شیر بسیار داشته و بره یا گوسالۀ او نیک فربه شده باشد. (یادداشت مؤلف). بچۀ بز و آهو و غیره که از بسیار خوردن شیر مادر خود مست گردد، و اطلاق آن بر غیر بره من حیث الاشتباه است نه حیث الاستعمال. (آنندراج) : و همه سال برۀ شیرمست یافته شود و ماهی تازه به همه اوقات (در سیستان) . (تاریخ سیستان ص 12).
برۀ شیرمست و مرغ سمین
چشم داری ز وی به یوم الدین.
سنایی.
غزال شیرمست از دلنوازی
به گرد سبزه ها مادر به بازی.
نظامی.
چو صیاد را آهو آمد بدست
نشد سیر از آن آهوی شیرمست.
نظامی.
من از دولت شه کمندی بدست
گرفته بسی آهوی شیرمست.
نظامی.
برۀ شیرمست بلغاری
ماهی تازه مرغ پرواری.
نظامی.
ربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیست
سالها شد این سمندر شیرمست آتش است.
صائب.
ز طفلی از لب آن شوخ بوی شیر می آید
نخوردم باده اما شیرمست از بوی می گردم.
طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به شیرمستی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرمستی
تصویر سرمستی
مستی مخموری، سر خوشی، مدهوشی، غرور تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر مست
تصویر شیر مست
بچه گوسفند بز یا آهو که شیر بسیار خورده و فربه گشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی از ماهی که از دندان آن دسته کارد و چاقو می سازند، سنگ صدفی نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمستی
تصویر سرمستی
سرخوشی، غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرمست
تصویر شیرمست
((مَ))
برّه گوسفند یا بز که شیر بسیار خورده و فربه گشته باشد
فرهنگ فارسی معین
کیف، مستی، نشئه، سرخوشی، تکبر، خودخواهی، غرور
متضاد: خماری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخ و سفید، چاق و چله
فرهنگ گویش مازندرانی
بره یا کودکی که از شیر خوردن زیاد فربه شود
فرهنگ گویش مازندرانی