زخمی با گلوله و یا تیر. (ناظم الاطباء). خسته شده از تیر کمان یا گلوله. مجروح و زخمی شده از تیر. کسی که از تیر خسته شده باشد. - خرس تیرخورده یا خوک تیرخورده، توصیف دشنام گونه ای است از بدخلقی و غضبناکی شدید کسی: فلان مثل خوک تیرخورده وارد مجلس شد و..
زخمی با گلوله و یا تیر. (ناظم الاطباء). خسته شده از تیر کمان یا گلوله. مجروح و زخمی شده از تیر. کسی که از تیر خسته شده باشد. - خرس تیرخورده یا خوک تیرخورده، توصیف دشنام گونه ای است از بدخلقی و غضبناکی شدید کسی: فلان مثل خوک تیرخورده وارد مجلس شد و..
مخفف شیرخورده، شیرخوار. شیرخواره. شیرخور. کنایه از طفل که هنوز پا به سن نگذاشته است: ز خفتان رومی و ساز نبرد شگفتید از آن کودک شیرخورد. فردوسی. رجوع به شیرخوار و شیرخواره و شیرخور شود
مخفف شیرخورده، شیرخوار. شیرخواره. شیرخور. کنایه از طفل که هنوز پا به سن نگذاشته است: ز خفتان رومی و ساز نبرد شگفتید از آن کودک شیرخورد. فردوسی. رجوع به شیرخوار و شیرخواره و شیرخور شود
کسی که ندانسته زهر خورده. آنکه سم خورده. (فرهنگ فارسی معین) ، به زهر آغشته. زهرخورد. زهرزده: که تا من برم نامه نزدش دلیر یکی دشنۀ زهرخورده به زیر. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمایی ص 111). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنۀ زهرخورده بچنگ. (گرشاسبنامه). رجوع به زهرخورد شود
کسی که ندانسته زهر خورده. آنکه سم خورده. (فرهنگ فارسی معین) ، به زهر آغشته. زهرخورد. زهرزده: که تا من برم نامه نزدش دلیر یکی دشنۀ زهرخورده به زیر. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمایی ص 111). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنۀ زهرخورده بچنگ. (گرشاسبنامه). رجوع به زهرخورد شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
شراب خورده. باده خواره. می نوشیده. که شراب خورده باشد. مست و مخمور و می زده: به دیده چو قار و به رخ چون بهار چو می خورده ای چشم او پرخمار. فردوسی. ایا می خوردۀ غفلت کنون مستی و بیهوشی خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 674). و رجوع به می خوردن و می خواره شود
شراب خورده. باده خواره. می نوشیده. که شراب خورده باشد. مست و مخمور و می زده: به دیده چو قار و به رخ چون بهار چو می خورده ای چشم او پرخمار. فردوسی. ایا می خوردۀ غفلت کنون مستی و بیهوشی خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 674). و رجوع به می خوردن و می خواره شود
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود