دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 1047 تن. راه آن ماشین رو. آب آن از زاینده رود. صنایع دستی آنجا کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 1047 تن. راه آن ماشین رو. آب آن از زاینده رود. صنایع دستی آنجا کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
مخفف شیرخورده، شیرخوار. شیرخواره. شیرخور. کنایه از طفل که هنوز پا به سن نگذاشته است: ز خفتان رومی و ساز نبرد شگفتید از آن کودک شیرخورد. فردوسی. رجوع به شیرخوار و شیرخواره و شیرخور شود
مخفف شیرخورده، شیرخوار. شیرخواره. شیرخور. کنایه از طفل که هنوز پا به سن نگذاشته است: ز خفتان رومی و ساز نبرد شگفتید از آن کودک شیرخورد. فردوسی. رجوع به شیرخوار و شیرخواره و شیرخور شود
طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره. شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف). طفلی که شیرخورد. (آنندراج). رضع. (منتهی الارب) : پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی. اسیران رومی که آورده اند بسی شیرخوار اندر او بوده اند. فردوسی. ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار. فردوسی. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار. منوچهری. به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ز هر شاخی یکی میوه برآویخت چو از پستان مادر شیرخواری. ناصرخسرو. آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان. خاقانی. گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار. خاقانی. آنکه ترا دیده بود شیرخوار شیر تو زهریش بود ناگوار. نظامی. من که خوردم شکر ز ساغر او شیرخواری بدم برابر او. نظامی. بیاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران. نظامی. به گوری چون بری شیر از کنارم که شیرینم نه آخر شیرخوارم. نظامی. ای که وقتی نطفه بودی در شکم وقت دیگر طفل بودی شیرخوار. سعدی. قصر نوشروان کجا ماند به کلبۀ پیرزن تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار. قاآنی. و رجوع به شیرخواره شود. - شیرخوار شدن، شیر خوردن: چو با سرکه سازی مشو شیرخوار که با شیرسرکه بود ناگوار. نظامی. - طفل شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف) : چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد. خاقانی. رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود. - کودک شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار. فردوسی. ببستند یک گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار. فردوسی. رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود
طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره. شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف). طفلی که شیرخورد. (آنندراج). رَضِع. (منتهی الارب) : پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی. اسیران رومی که آورده اند بسی شیرخوار اندر او بوده اند. فردوسی. ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار. فردوسی. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار. منوچهری. به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ز هر شاخی یکی میوه برآویخت چو از پستان مادر شیرخواری. ناصرخسرو. آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان. خاقانی. گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار. خاقانی. آنکه ترا دیده بود شیرخوار شیر تو زهریش بود ناگوار. نظامی. من که خوردم شکر ز ساغر او شیرخواری بدم برابر او. نظامی. بیاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران. نظامی. به گوری چون بری شیر از کنارم که شیرینم نه آخر شیرخوارم. نظامی. ای که وقتی نطفه بودی در شکم وقت دیگر طفل بودی شیرخوار. سعدی. قصر نوشروان کجا ماند به کلبۀ پیرزن تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار. قاآنی. و رجوع به شیرخواره شود. - شیرخوار شدن، شیر خوردن: چو با سرکه سازی مشو شیرخوار که با شیرسرکه بود ناگوار. نظامی. - طفل شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف) : چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد. خاقانی. رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود. - کودک شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار. فردوسی. ببستند یک گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار. فردوسی. رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود
خاکشی (اعم از خاکشی حوض یا خاکشی خوردنی). (یادداشت مؤلف). اسم ترکی خبه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). خاکشیر، جانورکهایی که در آبهای راکدمانده پدید آید برنگ سرخ و زرد. (یادداشت مؤلف)
خاکشی (اعم از خاکشی حوض یا خاکشی خوردنی). (یادداشت مؤلف). اسم ترکی خبه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). خاکشیر، جانورکهایی که در آبهای راکدمانده پدید آید برنگ سرخ و زرد. (یادداشت مؤلف)
نام شهری در آذربایگان. در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده شیروانات بوده، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی (کذا) مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخرالسالکین حاج زین العابدین سیاح صاحب بستان السیاحه و حدیقهالسیاحه و ریاض السیاحه از آنجاست، به این معنی صحیح شروان است نه شیروان. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیروان غلطی است مشهور. (فرهنگ فارسی معین). خاقانی شروانی گاه آنرا در مقام فخر شرف وان و شیروان آردو گاه در مقام مداعبه شروان. و گوید: عیب شروان مکن که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شر است. خاقانی. شروان. پایتخت شروانشاهیان که مطابق عهدنامۀ گلستان از ایران مجزا و به روسیه ملحق گردید (1228 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). و رجوع به شروان شود
نام شهری در آذربایگان. در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده شیروانات بوده، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی (کذا) مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخرالسالکین حاج زین العابدین سیاح صاحب بستان السیاحه و حدیقهالسیاحه و ریاض السیاحه از آنجاست، به این معنی صحیح شروان است نه شیروان. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیروان غلطی است مشهور. (فرهنگ فارسی معین). خاقانی شروانی گاه آنرا در مقام فخر شرف وان و شیروان آردو گاه در مقام مداعبه شَرْوان. و گوید: عیب شروان مکن که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شر است. خاقانی. شروان. پایتخت شروانشاهیان که مطابق عهدنامۀ گلستان از ایران مجزا و به روسیه ملحق گردید (1228 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). و رجوع به شروان شود
غوری. از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید: امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ابوالحسن و شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود شفاعت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بر اثروی شیروان بیامد و این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده وی را استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). و بوالحسن خلف را برراست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). اسیران را یک نیمه به ابوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114)
غوری. از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید: امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ِ ابوالحسن و شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود شفاعت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بر اثروی شیروان بیامد و این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده وی را استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). و بوالحسن خلف را برراست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). اسیران را یک نیمه به ابوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114)
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 360تن، آب آن از چشمه و رود خانه جامیشان، بنای امامزادۀ آن قدیم است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 900 تن، آب آن از قنات، صنایع دستی آنجا کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش صفی آبادشهرستان سبزوار، سکنۀ آن 671 تن، آب آن از قنات، راه آن اتومبیلرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 360تن، آب آن از چشمه و رود خانه جامیشان، بنای امامزادۀ آن قدیم است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 900 تن، آب آن از قنات، صنایع دستی آنجا کرباس بافی، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش صفی آبادشهرستان سبزوار، سکنۀ آن 671 تن، آب آن از قنات، راه آن اتومبیلرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
خوانندۀ شعر. انشادکننده شعر. که شعر بخواند. (از یادداشت مؤلف) : بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی گاهی سرودگوی شد و گاه شعرخوان. خاقانی. سروقد و ماهروی لاله رخ و مشکبوی چنگزن و باده نوش رقص کن و شعرخوان. خاقانی. آن شاهد شهدلفظ زیبا آن شاعر شعرخوانم این است. نظامی
خوانندۀ شعر. انشادکننده شعر. که شعر بخواند. (از یادداشت مؤلف) : بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی گاهی سرودگوی شد و گاه شعرخوان. خاقانی. سروقد و ماهروی لاله رخ و مشکبوی چنگزن و باده نوش رقص کن و شعرخوان. خاقانی. آن شاهد شهدلفظ زیبا آن شاعر شعرخوانم این است. نظامی
نامی است از نامهای ماه. (جهانگیری چ هند ص 305) : آسمان درگاه دستوری که سر بر آستانش هفت اختر از زحل تا زیرخوان آورده اند. مظهری (از جهانگیری). رجوع به زیرقان و زبرقان شود
نامی است از نامهای ماه. (جهانگیری چ هند ص 305) : آسمان درگاه دستوری که سر بر آستانش هفت اختر از زحل تا زیرخوان آورده اند. مظهری (از جهانگیری). رجوع به زیرقان و زبرقان شود
قصبۀ مرکز بخش طرخوران و دهستان تفرش شهرستان اراک، 72هزارگزی شمال خاوری اراک. کوهستانی، سردسیر خوش آب و هوا. مختصات جغرافیائی آن بدین شرح است: طول 50 درجه و 20 ثانیه و عرض 34 درجه و 40 دقیقه و 30 ثانیه. 1980 متر از سطح دریا مرتفعتر است. جمعیت قصبه 5750 تن. آب آن از 12 رشته قنات. محصول آنجا غلات و انواع میوه جات و صیفی. شغل مردان زراعت و جزئی گله داری و کسب و نجاری. اکثر مردان برای تأمین معاش به تهران رفته و برمیگردند. صنایع دستی زنان قالیچه بافی. ادارات بخشداری، بهداری، پست و تلفن و آمار بخش در این قصبه قرار دارد و در حدود 50 باب دکاکین مختلف و دبستان دارد. بوسیلۀ تلفن با اراک و ساوه و تهران مربوط است. مزارع مبارک آباد، بادقوچی، منصورآباد جزء این قصبه است. تاریخ تعمیر مسجد قدیمی آن 1260 هجری قمری است و زیارتگاهی نیز دارد. از طریق گردنۀنقره کمر، گرکان، آشتیان به اراک و تهران راه شوسه دارد. این راه در صالح آباد به شوسۀ قم و اراک متصل میگردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) : حرکت مشکل است بر بنده گرچه از فم به طرخوران باشد. ؟
قصبۀ مرکز بخش طرخوران و دهستان تفرش شهرستان اراک، 72هزارگزی شمال خاوری اراک. کوهستانی، سردسیر خوش آب و هوا. مختصات جغرافیائی آن بدین شرح است: طول 50 درجه و 20 ثانیه و عرض 34 درجه و 40 دقیقه و 30 ثانیه. 1980 متر از سطح دریا مرتفعتر است. جمعیت قصبه 5750 تن. آب آن از 12 رشته قنات. محصول آنجا غلات و انواع میوه جات و صیفی. شغل مردان زراعت و جزئی گله داری و کسب و نجاری. اکثر مردان برای تأمین معاش به تهران رفته و برمیگردند. صنایع دستی زنان قالیچه بافی. ادارات بخشداری، بهداری، پست و تلفن و آمار بخش در این قصبه قرار دارد و در حدود 50 باب دکاکین مختلف و دبستان دارد. بوسیلۀ تلفن با اراک و ساوه و تهران مربوط است. مزارع مبارک آباد، بادقوچی، منصورآباد جزء این قصبه است. تاریخ تعمیر مسجد قدیمی آن 1260 هجری قمری است و زیارتگاهی نیز دارد. از طریق گردنۀنقره کمر، گرکان، آشتیان به اراک و تهران راه شوسه دارد. این راه در صالح آباد به شوسۀ قم و اراک متصل میگردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) : حرکت مشکل است بر بنده گرچه از فَم به طرخوران باشد. ؟
فم و طرخوران از معظمات دهات تفرش است، هوایش معتدل است و آبش از چشمه ها و کاریز که از آن کوهها برمیخیزد و ارتفاعاتش پنبه و غله و میوه بود و اکثر اوقات آنجا ارزانی بود و مردم آنجا شیعی اثناعشری اند. حقوق دیوانیش ششهزار دینار است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 68). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان اراک. این بخش از شمال به بخش نوبران ساوه و از طرف خاور و جنوب خاوری به بخش دستجرد شهرستان قم و از طرف جنوب و باختر به بخش فرمهین شهرستان اراک محدود است. بطور کلی منطقه ای است کوهستانی. هوای دهستانهای تفرش، آشتیان و نقاط مرتفع سردسیر سالم و کناررود خانه قره چای حدود دهستان رودبار معتدل است. این بخش از 3 دهستان بنام تفرش، آشتیان، رودبار تشکیل شده. جمع قراء بخش 83 آبادی بزرگ و کوچک و جمعیت آن در حدود 45 هزار نفر است. مرکز بخش قصبۀ طرخوران واقع در مرکز دهستان تفرش میباشد. از راه شوسۀ قم به اراک در حدود صالح آباد جزء دهستان راهجرد راه فرعی آشتیان منشعب پس از عبور از آشتیان و گرکان از طریق گردنۀ نقره کمر به طرخوران منتهی و همه روزه اتومبیل رفت و آمد مینماید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
فَم و طرخوران از معظمات دهات تفرش است، هوایش معتدل است و آبش از چشمه ها و کاریز که از آن کوهها برمیخیزد و ارتفاعاتش پنبه و غله و میوه بود و اکثر اوقات آنجا ارزانی بود و مردم آنجا شیعی اثناعشری اند. حقوق دیوانیش ششهزار دینار است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 68). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان اراک. این بخش از شمال به بخش نوبران ساوه و از طرف خاور و جنوب خاوری به بخش دستجرد شهرستان قم و از طرف جنوب و باختر به بخش فرمهین شهرستان اراک محدود است. بطور کلی منطقه ای است کوهستانی. هوای دهستانهای تفرش، آشتیان و نقاط مرتفع سردسیر سالم و کناررود خانه قره چای حدود دهستان رودبار معتدل است. این بخش از 3 دهستان بنام تفرش، آشتیان، رودبار تشکیل شده. جمع قراء بخش 83 آبادی بزرگ و کوچک و جمعیت آن در حدود 45 هزار نفر است. مرکز بخش قصبۀ طرخوران واقع در مرکز دهستان تفرش میباشد. از راه شوسۀ قم به اراک در حدود صالح آباد جزء دهستان راهجرد راه فرعی آشتیان منشعب پس از عبور از آشتیان و گرکان از طریق گردنۀ نقره کمر به طرخوران منتهی و همه روزه اتومبیل رفت و آمد مینماید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء بخش دستجرد، در شهرستان قم است که در 22هزارگزی شمال دستجرد و 11هزارگزی طغرود که راه فرعی به قم دارد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 59 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن و انار و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طغرود میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء بخش دستجرد، در شهرستان قم است که در 22هزارگزی شمال دستجرد و 11هزارگزی طغرود که راه فرعی به قم دارد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 59 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن و انار و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طغرود میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
دهی از دهستان کلاترزان بخش زراب شهرستان سنندج. واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری زراب و 8 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو سنندج به مریوان. کوهستانی، معتدل. دارای 200 تن سکنه. آب آن از رود خانه کوهی و چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری است و زیارتگاهی بنام پیر خضران دارد که بنای آن قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان کلاترزان بخش زراب شهرستان سنندج. واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری زراب و 8 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو سنندج به مریوان. کوهستانی، معتدل. دارای 200 تن سکنه. آب آن از رود خانه کوهی و چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و گردو. شغل اهالی زراعت و گله داری است و زیارتگاهی بنام پیر خضران دارد که بنای آن قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس، واقع در 78هزارگزی باختر قشم سر راه مالرو قشم باسعیدو. این دهکده در جلگه قرار دارد و 127 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس، واقع در 78هزارگزی باختر قشم سر راه مالرو قشم باسعیدو. این دهکده در جلگه قرار دارد و 127 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام جایی که فریدون در آنجا بر ضحاک غالب آمد. (از فرهنگ لغات ولف) (ناظم الاطباء) : همی راندازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان. فردوسی. بدان کوه ضحاک را بسته سخت سوی شیرخوان برد بیداربخت. فردوسی
نام جایی که فریدون در آنجا بر ضحاک غالب آمد. (از فرهنگ لغات ولف) (ناظم الاطباء) : همی راندازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان. فردوسی. بدان کوه ضحاک را بسته سخت سوی شیرخوان برد بیداربخت. فردوسی
یا شیرعلی خان لودی، مؤلف کتاب مرآهالخیال به سال 1102 هجری قمری که تذکرۀ شعراست به اضافۀ مضامینی در بارۀ فنون ادبی و تصوف و موسیقی و جغرافیا و عجایب جهان و جز آن، وی نثری مصنوع و متکلفانه دارد، (از یادداشت مؤلف) (از مقدمه و خاتمۀمرآت الخیال) (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 828) از سرداران سلاطین غور که در کالپور حکومت کرد، (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 419)، چهاردهمین از حکام بنگاله پس از سال 659 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
یا شیرعلی خان لودی، مؤلف کتاب مرآهالخیال به سال 1102 هجری قمری که تذکرۀ شعراست به اضافۀ مضامینی در بارۀ فنون ادبی و تصوف و موسیقی و جغرافیا و عجایب جهان و جز آن، وی نثری مصنوع و متکلفانه دارد، (از یادداشت مؤلف) (از مقدمه و خاتمۀمرآت الخیال) (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 828) از سرداران سلاطین غور که در کالپور حکومت کرد، (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 419)، چهاردهمین از حکام بنگاله پس از سال 659 هجری قمری (یادداشت مؤلف)