مرکّب از: شیر، اسد + جه، از جهیدن، با جهشی چون جهیدن شیر. همانند جهش شیر. (یادداشت مؤلف) ، یکی از حرکات شنا. پرش در آب از جای مرتفع چنانکه سر و دستها که از دو سوی سر کشیده شده است نخست در آب فروشود. - شیرجه رفتن، در اصطلاح زورخانه، نوعی ورزش باستانی. (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: شیر، اسد + جه، از جهیدن، با جهشی چون جهیدن شیر. همانند جهش شیر. (یادداشت مؤلف) ، یکی از حرکات شنا. پرش در آب از جای مرتفع چنانکه سر و دستها که از دو سوی سر کشیده شده است نخست در آب فروشود. - شیرجه رفتن، در اصطلاح زورخانه، نوعی ورزش باستانی. (یادداشت مؤلف)
افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
گوی که در آن پوست گسترند و آب ریزند تا شتران آب خورند از وی. (منتهی الارب). حفره ای که پوستی در آن گسترده باشند تا شتران از آن آب خورند. (از اقرب الموارد)
گوی که در آن پوست گسترند و آب ریزند تا شتران آب خورند از وی. (منتهی الارب). حفره ای که پوستی در آن گسترده باشند تا شتران از آن آب خورند. (از اقرب الموارد)
معرب شیرۀ فارسی. روغن کنجد. (آنندراج) (ازبرهان) (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (ناظم الاطباء) (از بحر الجواهر). روغن کنجد. شیره. دهن الجلجلان. دهن السمسم. دهن الحل. (یادداشت مؤلف). به لغت رومی انطوف وبه هندی تیلی و به سریانی شحادلیا گویند و به عربی دهن الحل و به فارسی روغن کنجد گویند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). رجوع به مترادفات کلمه شود
معرب شیرۀ فارسی. روغن کنجد. (آنندراج) (ازبرهان) (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (ناظم الاطباء) (از بحر الجواهر). روغن کنجد. شیره. دُهْن الجلجلان. دهن السمسم. دهن الحل. (یادداشت مؤلف). به لغت رومی انطوف وبه هندی تیلی و به سریانی شحادلیا گویند و به عربی دهن الحل و به فارسی روغن کنجد گویند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). رجوع به مترادفات کلمه شود
ابواسحاق ابراهیم بن اسحاق... شیرجی حنبلی بغدادی. از راویان بود و از عباس دوری و علی بن داود قنطری و جز آن دو روایت کرد و دارقطنی و جز وی از او روایت دارند. مرگ شیرجی به سال 332 هجری قمری اتفاق افتاد. (از لباب الانساب). یکی از وظایف مهم روات در تاریخ اسلام، محافظت از اصالت احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) بوده است. این افراد با دقت فراوان در بررسی سندهای روایات و بررسی شرایط راویان، توانسته اند تنها احادیث صحیح را به طور دقیق منتقل کنند. روات در واقع به عنوان حافظان اصلی دین اسلام در برابر تحریفات دینی عمل کرده اند.
ابواسحاق ابراهیم بن اسحاق... شیرجی حنبلی بغدادی. از راویان بود و از عباس دوری و علی بن داود قنطری و جز آن دو روایت کرد و دارقطنی و جز وی از او روایت دارند. مرگ شیرجی به سال 332 هجری قمری اتفاق افتاد. (از لباب الانساب). یکی از وظایف مهم روات در تاریخ اسلام، محافظت از اصالت احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) بوده است. این افراد با دقت فراوان در بررسی سندهای روایات و بررسی شرایط راویان، توانسته اند تنها احادیث صحیح را به طور دقیق منتقل کنند. روات در واقع به عنوان حافظان اصلی دین اسلام در برابر تحریفات دینی عمل کرده اند.
انسان و یا حیوانی که شیر می دهد. (ناظم الاطباء). شیردهنده. (فرهنگ فارسی معین). - پستان شیرده، پستانی که شیر داشته باشد. (ناظم الاطباء). - گاو شیرده. رجوع به همین عنوان شود
انسان و یا حیوانی که شیر می دهد. (ناظم الاطباء). شیردهنده. (فرهنگ فارسی معین). - پستان شیرده، پستانی که شیر داشته باشد. (ناظم الاطباء). - گاو شیرده. رجوع به همین عنوان شود
شارقه. بندری است در یکی از شیخ نشین های خلیج فارس، به عمان نزدیک دو میل از شرق و غرب امتداد دارد. بیشترین عرض آن در سمت مغرب و کوتاه ترینش در سمت مشرق است. سبب بنای آن به این شکل آن است که اکثر مردم شهر از دریانوردان و صاحبان سفائن بودند و برتر میشمردند که خانه های خود را در نزدیکی ساحل بسازند. سکنۀ آن به نزدیک هفت هزار تن میرسید که به قبیله های: المزاریع نعیم، شوامس، المدامغه، السودان، بنی یاس، بنی مره و آل علی منسوبند. پیش از آنکه ’دبی’ جای شارقه را بگیرد این شهربزرگترین مرکز تجاری در ساحل بود و انتظار میرود که پس از ایجاد بندر کوچکی در ’اللیه’ مقابل شارقه نهضت تجاری نضج گیرد. بندر شارقه برای تخلیۀ کالاها از کشتیهای بزرگی که نمیتوانند به ساحل نزدیک شوند مساعد است. در مغرب شهر کار خانه تهیۀ رشته های سیم برای تزیین لباسهای زنان وجود دارد و آن کارخانه را التله یا البدحه - می نامند و گفته اند که در داخل عمان خاصه در جبل الاخضر معدن طلا یافته میشود. معادن مس نیز در عمان موجود است و بطرز منظمی بهره برداری میشود. ارزیر هم در رأس الحد وجود دارد معادن نمک نیز بکثرت موجود است لیکن مصرف محلی دارد. قصور شیوخ عبارتند از حصنهایی بلند که برجهایی گرداگرد آنها را فرا گرفته و داخل آنها صورت منظمی دارد و توپهایی که از ترکان و پرتغالیان بغنیمت گرفته شده اند پیوسته در جلوی قلعه ها بر پا است و بعضی از آنها دارای نامهایی خاص می باشند و توپ موجود در شارقه بسبب زیادی جنبش آن (الرقاص) نام دارد و توپ دیگری در عمان هست که به - المغایری - یا وحشی موسوم است. و در شارقه یک بیمارستان برای مردان در (دبی) وجود دارد. آب اهالی شهر از چاههای نزدیک تأمین میشود و آب را بر پشت چهارپایان حمل و بین خانه ها تقسیم می کنند. سبزیجات فراوان و انواع میوه ها و بخصوص مانگو بوفور در آن یافت میشود
شارقه. بندری است در یکی از شیخ نشین های خلیج فارس، به عمان نزدیک دو میل از شرق و غرب امتداد دارد. بیشترین عرض آن در سمت مغرب و کوتاه ترینش در سمت مشرق است. سبب بنای آن به این شکل آن است که اکثر مردم شهر از دریانوردان و صاحبان سفائن بودند و برتر میشمردند که خانه های خود را در نزدیکی ساحل بسازند. سکنۀ آن به نزدیک هفت هزار تن میرسید که به قبیله های: المزاریع نعیم، شوامس، المدامغه، السودان، بنی یاس، بنی مره و آل علی منسوبند. پیش از آنکه ’دبی’ جای شارقه را بگیرد این شهربزرگترین مرکز تجاری در ساحل بود و انتظار میرود که پس از ایجاد بندر کوچکی در ’اللیه’ مقابل شارقه نهضت تجاری نضج گیرد. بندر شارقه برای تخلیۀ کالاها از کشتیهای بزرگی که نمیتوانند به ساحل نزدیک شوند مساعد است. در مغرب شهر کار خانه تهیۀ رشته های سیم برای تزیین لباسهای زنان وجود دارد و آن کارخانه را التله یا البدحه - می نامند و گفته اند که در داخل عمان خاصه در جبل الاخضر معدن طلا یافته میشود. معادن مس نیز در عمان موجود است و بطرز منظمی بهره برداری میشود. ارزیر هم در رأس الحد وجود دارد معادن نمک نیز بکثرت موجود است لیکن مصرف محلی دارد. قصور شیوخ عبارتند از حصنهایی بلند که برجهایی گرداگرد آنها را فرا گرفته و داخل آنها صورت منظمی دارد و توپهایی که از ترکان و پرتغالیان بغنیمت گرفته شده اند پیوسته در جلوی قلعه ها بر پا است و بعضی از آنها دارای نامهایی خاص می باشند و توپ موجود در شارقه بسبب زیادی جنبش آن (الرقاص) نام دارد و توپ دیگری در عمان هست که به - المغایری - یا وحشی موسوم است. و در شارقه یک بیمارستان برای مردان در (دبی) وجود دارد. آب اهالی شهر از چاههای نزدیک تأمین میشود و آب را بر پشت چهارپایان حمل و بین خانه ها تقسیم می کنند. سبزیجات فراوان و انواع میوه ها و بخصوص مانگو بوفور در آن یافت میشود
عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشردۀ میوه. آب میوه. - شیرۀ روان، به اصطلاح اطبا، شیرۀ رقیق. (آنندراج) : نیست در چاشنی شیرۀ جان هیچ شکی اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند. صائب (از آنندراج). - شیرۀ ریوند، عصارۀ ریوند چینی. (ناظم الاطباء). ، آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود: تکژ نیست گویی در انگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. شیر است غذای کودک خرد شیره ست غذای مردم پیر. محمد بن عبدالله الجنیدی. گهی چون مار سرخسته بپیچید گهی چون خم ّ پرشیره بجوشید. (ویس و رامین). هوا بینی کنون تیره بماند چشم از آن خیره به هر خم اندرون شیره چو درّ صامت اندر کان. لامعی. چه بایدت رغبت به شیره کنی که چون شیر گشته ست بر سرت قیر. ناصرخسرو. آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه). قدما گرچه سحرها دارند کس ندارد چنین که من دارم کنم از شوره خاک شیرۀ پاک این کرامات بین که من دارم. خاقانی. اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان هم در انگور بعد ازین شیره کنند. ؟ (از سندبادنامه). گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیر تو خواهد تو چه دانی خموش. نظامی. پرتو ساقی است کاندر شیره رفت شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت اندرین معنی بپرس آن خیره را که چنین کی دیده بودی شیره را. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. - شیرۀ انگور، شیرۀ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج) : تا تو بر سلسبیل بگزیدی گنده و تیره شیرۀ انگور. ناصرخسرو. کی شود مایۀ نشاط و سرور هم در انگور شیرۀ انگور. ناصرخسرو. تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد بر کف همه جز شیرۀ انگورندارد. امیرمعزی (از آنندراج). جای آنست که از هند دل شیفته ام در پی شیرۀ انگور به شیراز رود. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیرۀ شراب شود. ، شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان). - شیرۀ شراب، شیرۀ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیرۀ انگور شود. ، مادۀ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیرۀ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیرۀ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیرۀ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصارۀ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری) : هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر. بسحاق اطعمه. - امثال: حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا). شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا). - شیرۀ خرما، عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف) : دریغ از جامۀ پاک برنج و شیرۀ خرما اگر دامن نیالودی به گرد زیرۀ کرمان. بسحاق اطعمه. - شیرۀ سفید، مقابل شیرۀ شهد. (یادداشت مؤلف). - شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ ملایر، شیرۀ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود. - شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن) ، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). ، رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب) ، مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهد. (یادداشت مؤلف) ، مادۀ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیرۀ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیۀ اندامهای گیاهی بکار رود. شیرۀ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین). - شیرۀ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان). - شیرۀ جو، اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - شیرۀ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین). ، آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ شکر، آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء). - شیرۀ شهد، شیرۀ کم قوام. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ قند، شیرۀ شکر: شیرۀ قند کجایی تو که با ارده و نان همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد. بسحاق اطعمه. - شیرۀ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ، سوختۀ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوختۀ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دهن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف). ، شیر. لبن. - شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن. - شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین). - همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف). - ، خواهر. خواهر یا برادر رضاعی: همشیرۀ جادوان بابل همسایۀ لعبتان کشمیر. سعدی. رجوع به مادۀ همشیره شود. ، جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف) ، خوانچۀ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج) : برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت. نظامی
عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشردۀ میوه. آب میوه. - شیرۀ روان، به اصطلاح اطبا، شیرۀ رقیق. (آنندراج) : نیست در چاشنی شیرۀ جان هیچ شکی اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند. صائب (از آنندراج). - شیرۀ ریوند، عصارۀ ریوند چینی. (ناظم الاطباء). ، آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود: تکژ نیست گویی در انگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. شیر است غذای کودک خرد شیره ست غذای مردم پیر. محمد بن عبدالله الجنیدی. گهی چون مار سرخسته بپیچید گهی چون خُم ّ پرشیره بجوشید. (ویس و رامین). هوا بینی کنون تیره بمانَد چشم از آن خیره به هر خم اندرون شیره چو دُرّ صامت اندر کان. لامعی. چه بایَدْت رغبت به شیره کنی که چون شیر گشته ست بر سَرْت قیر. ناصرخسرو. آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه). قدما گرچه سحرها دارند کس ندارد چنین که من دارم کنم از شوره خاک شیرۀ پاک این کرامات بین که من دارم. خاقانی. اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان هم در انگور بعد ازین شیره کنند. ؟ (از سندبادنامه). گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیر تو خواهد تو چه دانی خموش. نظامی. پرتو ساقی است کاندر شیره رفت شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت اندرین معنی بپرس آن خیره را که چنین کی دیده بودی شیره را. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. - شیرۀ انگور، شیرۀ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج) : تا تو بر سلسبیل بگزیدی گنده و تیره شیرۀ انگور. ناصرخسرو. کی شود مایۀ نشاط و سرور هم در انگور شیرۀ انگور. ناصرخسرو. تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد بر کف همه جز شیرۀ انگورندارد. امیرمعزی (از آنندراج). جای آنست که از هند دل شیفته ام در پی شیرۀ انگور به شیراز رود. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیرۀ شراب شود. ، شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان). - شیرۀ شراب، شیرۀ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیرۀ انگور شود. ، مادۀ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیرۀ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیرۀ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیرۀ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصارۀ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری) : هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر. بسحاق اطعمه. - امثال: حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا). شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا). - شیرۀ خرما، عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف) : دریغ از جامۀ پاک برنج و شیرۀ خرما اگر دامن نیالودی به گرد زیرۀ کرمان. بسحاق اطعمه. - شیرۀ سفید، مقابل شیرۀ شهد. (یادداشت مؤلف). - شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ ملایر، شیرۀ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود. - شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن) ، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). ، رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب) ، مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهَد. (یادداشت مؤلف) ، مادۀ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیرۀ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیۀ اندامهای گیاهی بکار رود. شیرۀ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین). - شیرۀ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان). - شیرۀ جو، اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - شیرۀ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین). ، آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بُزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ شکر، آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء). - شیرۀ شهد، شیرۀ کم قوام. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ قند، شیرۀ شکر: شیرۀ قند کجایی تو که با ارده و نان همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد. بسحاق اطعمه. - شیرۀ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ، سوختۀ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوختۀ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دُهْن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف). ، شیر. لبن. - شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن. - شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین). - همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف). - ، خواهر. خواهر یا برادر رضاعی: همشیرۀ جادوان بابل همسایۀ لعبتان کشمیر. سعدی. رجوع به مادۀ همشیره شود. ، جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف) ، خوانچۀ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج) : برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت. نظامی
باردانی که از چوب خرما و جز آن سازند جهت بار خربزه و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کمانی که از چوب شریج سازند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمانی که از نی سازند. (غیاث اللغات) ، کابک کبوتران که از نی ساخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشیانۀ کبوتران که از نی سازند. (از اقرب الموارد) ، پاره ای از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قطعه ای از پی که پر تیر را بدان محکم بندند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جلد کتاب. ج، شرائج. (ناظم الاطباء)
باردانی که از چوب خرما و جز آن سازند جهت بار خربزه و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کمانی که از چوب شریج سازند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمانی که از نی سازند. (غیاث اللغات) ، کابک کبوتران که از نی ساخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشیانۀ کبوتران که از نی سازند. (از اقرب الموارد) ، پاره ای از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قطعه ای از پی که پر تیر را بدان محکم بندند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جلد کتاب. ج، شَرائج. (ناظم الاطباء)