از شیر بازکرده، (یادداشت مؤلف) : مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیرباز کز یک گناه بازنگشتم به عمر سیر، سوزنی، - شیرباز کردن، فطام، از شیر باز کردن، (یادداشت مؤلف) : پیرپروردایۀ لطف تو است آنکو نکرد هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیرباز، سوزنی
از شیر بازکرده، (یادداشت مؤلف) : مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیرباز کز یک گناه بازنگشتم به عمر سیر، سوزنی، - شیرباز کردن، فطام، از شیر باز کردن، (یادداشت مؤلف) : پیرپروردایۀ لطف تو است آنکو نکرد هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیرباز، سوزنی
شیرفام. شیری، قسمی مروارید به رنگ شیر. (یادداشت مؤلف) : و منه (من اللؤلؤ ما یشبه اللبن فیسمی شیربام. (الجماهر بیرونی). خیر الفیروزج الشیربام الاخضر الاّسمانجونی العتیق. (جاحظ) ، (از مجلۀ مجمع علمی دمشق ص 331). و گویا معرب شیرفام باشد
شیرفام. شیری، قسمی مروارید به رنگ شیر. (یادداشت مؤلف) : و منه (من اللؤلؤ ما یشبه اللبن فیسمی شیربام. (الجماهر بیرونی). خیر الفیروزج الشیربام الاخضر الاَّسمانجونی العتیق. (جاحظ) ، (از مجلۀ مجمع علمی دمشق ص 331). و گویا معرب شیرفام باشد
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) : همی شد دوان شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند، فردوسی، گاو چشم دلیر شوخ گشاد چشم بر شیربان شیرآغال، ازرقی (از انجمن آرا)، - شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)، ، در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) : همی شد دوان شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند، فردوسی، گاو چشم دلیر شوخ گشاد چشم بر شیربان شیرآغال، ازرقی (از انجمن آرا)، - شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)، ، در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
روغن کنجد. (ناظم الاطباء). شیرپخت: ده درمسنگ روغن گاو و ده درمسنگ روغن شیربخت تازه... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر قلیه خواهند نخست به آب پزندپس به روغن شیربخت تازه بریان کنند (گوشت گاو کوهی را) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به شیرپخت شود
روغن کنجد. (ناظم الاطباء). شیرپخت: ده درمسنگ روغن گاو و ده درمسنگ روغن شیربخت تازه... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر قلیه خواهند نخست به آب پزندپس به روغن شیربخت تازه بریان کنند (گوشت گاو کوهی را) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به شیرپخت شود
بهای شیر و قیمت شیر، انعامی که پس از بازگرفتن کودک از شیر به دایۀ وی می دهند. (ناظم الاطباء)، مزد دایگی و شیر که به کودک دهند: موسی را به وی [به مادر موسی] دادند [فرعون و زنش] و اقرار کردند که هر ماهی دویست دینار شیربها به او بدهند. (قصص الانبیاء)، آنچه از قماش و زر و گوهر و سیم که در هنگام عروسی از خانه داماد به خانه عروس فرستند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از برهان). پول نقدی که خانوادۀ عروس از داماد گیرد: اول بیار شیربهای عروس عقل وآنگه ببر قبالۀ اقبال رایگان. خاقانی. عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا که عمر بیش بها دادمش به شیربها. خاقانی. دختری این مرغ به آن مرغ داد شیربها خواهد از او بامداد. نظامی. طوفان درم به آسمان رفت در شیربها سخن ز جان رفت. نظامی. بر عروسیش داد شیربها با عروسش ز بند کرد رها. نظامی. ، کابین. دست پیمان.مهر. صداق. صدقه، [ص د ق ] . (یادداشت مؤلف)
بهای شیر و قیمت شیر، انعامی که پس از بازگرفتن کودک از شیر به دایۀ وی می دهند. (ناظم الاطباء)، مزد دایگی و شیر که به کودک دهند: موسی را به وی [به مادر موسی] دادند [فرعون و زنش] و اقرار کردند که هر ماهی دویست دینار شیربها به او بدهند. (قصص الانبیاء)، آنچه از قماش و زر و گوهر و سیم که در هنگام عروسی از خانه داماد به خانه عروس فرستند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از برهان). پول نقدی که خانوادۀ عروس از داماد گیرد: اول بیار شیربهای عروس عقل وآنگه ببر قبالۀ اقبال رایگان. خاقانی. عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا که عمر بیش بها دادمش به شیربها. خاقانی. دختری این مرغ به آن مرغ داد شیربها خواهد از او بامداد. نظامی. طوفان درم به آسمان رفت در شیربها سخن ز جان رفت. نظامی. بر عروسیش داد شیربها با عروسش ز بند کرد رها. نظامی. ، کابین. دست پیمان.مهر. صداق. صَدُقه، [ص َ دُ ق َ] . (یادداشت مؤلف)
مرکّب از: شیر، خوردنی + با، آش، شیربرنج و شله ای که از برنج و شیر پزند، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)، غذایی است که از شیر و برنج ترتیب دهند، آش شیر، شیربرنج، شیروا: همی برد خوان از پسش کدخدا نهاد از برش کاسۀ شیربا از آن شیربا شاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد، فردوسی، نهاده بر او کاسۀ شیربا چه نیکو بدی گر بدی زیربا، فردوسی، ، دوراغ و شیر خفتۀ مخلوط باشیر تازه، (ناظم الاطباء)، بعضی گویند شیر یا شیری است که آنرا مایه زنند تا چون جغرات بسته گردد و بعد از آن میوه های خشک در آن ریزند، و بعد از زمانی خورند، به معنی آش، (برهان)
مُرَکَّب اَز: شیر، خوردنی + با، آش، شیربرنج و شله ای که از برنج و شیر پزند، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)، غذایی است که از شیر و برنج ترتیب دهند، آش شیر، شیربرنج، شیروا: همی برد خوان از پسش کدخدا نهاد از برش کاسۀ شیربا از آن شیربا شاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن پایمرد، فردوسی، نهاده بر او کاسۀ شیربا چه نیکو بدی گر بدی زیربا، فردوسی، ، دوراغ و شیر خفتۀ مخلوط باشیر تازه، (ناظم الاطباء)، بعضی گویند شیر یا شیری است که آنرا مایه زنند تا چون جغرات بسته گردد و بعد از آن میوه های خشک در آن ریزند، و بعد از زمانی خورند، به معنی آش، (برهان)
شله ای که از شیر و برنج سازند. (ناظم الاطباء). آش شیر. آش مرکب از برنج و شیر. شیربا. طعامی که از شیر و برنج پزند و بیشتر با شکر و شیره خورند. بهط. ابونافع. (یادداشت مؤلف). بهطه. (دهار) : چه لطیف است به صبحی قدح شیربرنج در زمانی که کند دایه ز خوابت بیدار. بسحاق اطعمه. - شیربرنج بی نمک، کنایه است از آدمی سپیداندام لیکن غیرجاذب. (امثال و حکم دهخدا). - ، گفتاری نارباینده. (امثال و حکم دهخدا). - شیربرنج وارفته، سپیداندامی لخت و وارفته و نادلربا. (یادداشت مؤلف)
شله ای که از شیر و برنج سازند. (ناظم الاطباء). آش شیر. آش مرکب از برنج و شیر. شیربا. طعامی که از شیر و برنج پزند و بیشتر با شکر و شیره خورند. بهط. ابونافع. (یادداشت مؤلف). بهطه. (دهار) : چه لطیف است به صبحی قدح شیربرنج در زمانی که کند دایه ز خوابت بیدار. بسحاق اطعمه. - شیربرنج بی نمک، کنایه است از آدمی سپیداندام لیکن غیرجاذب. (امثال و حکم دهخدا). - ، گفتاری نارباینده. (امثال و حکم دهخدا). - شیربرنج وارفته، سپیداندامی لخت و وارفته و نادلربا. (یادداشت مؤلف)
شهروراز. (فرهنگ فارسی معین). نام او فرخان. فرمانده ایرانی که در زمان خسرو پرویز باروم جنگید و مصر را در سال 616 میلادی تسخیر کرد. (یادداشت مؤلف). رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 109، 102، 104 و سبک شناسی بهار ج 1 ص 155 و شهر وراز شود
شهروراز. (فرهنگ فارسی معین). نام او فرخان. فرمانده ایرانی که در زمان خسرو پرویز باروم جنگید و مصر را در سال 616 میلادی تسخیر کرد. (یادداشت مؤلف). رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 109، 102، 104 و سبک شناسی بهار ج 1 ص 155 و شهر وراز شود
دهی جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان خمسۀ طوالش. واقع در 14هزارگزی جنوب هشت پر و 3هزارگزی باختر شوسۀ بندر انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 239 تن سکنه. آب آن از رودمحلی. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان خمسۀ طوالش. واقع در 14هزارگزی جنوب هشت پر و 3هزارگزی باختر شوسۀ بندر انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 239 تن سکنه. آب آن از رودمحلی. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)