صبر. آرام. تحمل. (ناظم الاطباء) (از برهان). آرام. صبر. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). صبر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از لغت فرس اسدی). شکیبایی. مصابرت. اصطبار. صابری. (یادداشت مؤلف). شکیبیدن. صبر کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). آرام. قرار: نماند جهان بر یکی سان شکیب فراز است پیش از پس هر نشیب. فردوسی. دل قارن آزرده شد از نهیب نماند آن زمان با دلاور شکیب. فردوسی. ز لاله شکیب و ز نرگس فریب ز سنبل نهیب و ز گلنار زیب. فردوسی. ببردی به مردی و پا در رکیب ز دلها قرار و ز جانها شکیب. فردوسی. یک است ابلهان را شتاب و شکیب سواران بد را چه بالا چه شیب. اسدی. بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا. مسعودسعد. دلش دانست کآن نز بیوفاییست شکیبش بر صلاح پادشاییست. نظامی. نوای بلبل و آوای درّاج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. چو برق از جان چراغی برفروزم شکیب خام را بر وی بسوزم. نظامی. چو ابر از پیش روی ماه برخاست شکیب شاه نیز ازراه برخاست. نظامی. زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی. رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب. سعدی. عضد را پسرسخت رنجور بود شکیب از نهاد پدر دور بود. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی (گلستان). مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی. سعدی. - شکیب آور، صبور. متحمل. شکیبا: شکیب آوری رهبر و تیزگام ستوری کشی کمخور و پرخرام. اسدی. - شکیب آوردن، صبر کردن. تحمل کردن. شکیبایی گرفتن: بدو گفت مندیش چندان به راه شکیب آر تا من شوم پیش شاه. اسدی. - شکیب بردن، صبر و قرار و آرام ربودن. بیقرار کردن: اندیشۀ آن خود از دلم برد شکیب تا ازچه گرفت جای شفتالو سیب. سنایی. صنعت من برده ز جادو شکیب شعر من افسون ملایک فریب. نظامی. تا بدین عشوه های طبعفریب از من ساده طبع برد شکیب. نظامی. - شکیب دادن، آرام دادن. آرام یافتن: دادم اندیشه را به صبر فریب تا شکیبد دلم نداد شکیب. نظامی. - شکیب داشتن، صبر داشتن. آرام و قرار داشتن: ز دیدار اینان ندارم شکیب که سرمایه داران حسنند و زیب چو در تنگدستی نداری شکیب نگهدار وقت فراخی حسیب. سعدی (بوستان). مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گرتو شکیب داری طاقت نماند ما را. سعدی. - شکیب سازی، تحمل پیشه کردن. آمادۀ شکیبایی شدن. به صبر واداشتن. صبر و تحمل ایجاد کردن: چون ابن سلام از آن نیازی شد نامزد شکیب سازی. نظامی. - شکیب شکن، که صبر و آرام و قرار را بشکند و از بین ببرد. که پیمانۀ صبر لبریز کند. (یادداشت مؤلف). - شکیب کردن از کسی، صبر داشتن از دوری وی. تحمل کردن رفتار وی: لیکن چه کنم گر نکنم از تو شکیب خرسندی عاشقان ضروری باشد. سعدی. - شکیب گرفتن، آرام گرفتن. آرام شدن: کسی کو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - شکیب یافتن، آرام گرفتن. تحمل و صبر نمودن. ساکت نشستن: بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. - فراوان شکیب، پرحوصله. صبور. شکیبا. سخت بردبار: فراوان شکیب است و اندک سخن. نظامی. - ناشکیب، بی آرام. بی صبر و قرار. بیقرار. ناآرام: چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب که شد هر کس ازدیدنش ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. رجوع به مادۀ ناشکیب شود
صبر. آرام. تحمل. (ناظم الاطباء) (از برهان). آرام. صبر. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). صبر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از لغت فرس اسدی). شکیبایی. مصابرت. اصطبار. صابری. (یادداشت مؤلف). شکیبیدن. صبر کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). آرام. قرار: نماند جهان بر یکی سان شکیب فراز است پیش از پس هر نشیب. فردوسی. دل قارن آزرده شد از نهیب نماند آن زمان با دلاور شکیب. فردوسی. ز لاله شکیب و ز نرگس فریب ز سنبل نهیب و ز گلنار زیب. فردوسی. ببردی به مردی و پا در رکیب ز دلها قرار و ز جانها شکیب. فردوسی. یک است ابلهان را شتاب و شکیب سواران بد را چه بالا چه شیب. اسدی. بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا. مسعودسعد. دلش دانست کآن نز بیوفاییست شکیبش بر صلاح پادشاییست. نظامی. نوای بلبل و آوای دُرّاج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. چو برق از جان چراغی برفروزم شکیب خام را بر وی بسوزم. نظامی. چو ابر از پیش روی ماه برخاست شکیب شاه نیز ازراه برخاست. نظامی. زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی. رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب. سعدی. عضد را پسرسخت رنجور بود شکیب از نهاد پدر دور بود. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی (گلستان). مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی. سعدی. - شکیب آور، صبور. متحمل. شکیبا: شکیب آوری رهبر و تیزگام ستوری کشی کمخور و پرخرام. اسدی. - شکیب آوردن، صبر کردن. تحمل کردن. شکیبایی گرفتن: بدو گفت مندیش چندان به راه شکیب آر تا من شوم پیش شاه. اسدی. - شکیب بردن، صبر و قرار و آرام ربودن. بیقرار کردن: اندیشۀ آن خود از دلم برد شکیب تا ازچه گرفت جای شفتالو سیب. سنایی. صنعت من برده ز جادو شکیب شعر من افسون ملایک فریب. نظامی. تا بدین عشوه های طبعفریب از من ساده طبع برد شکیب. نظامی. - شکیب دادن، آرام دادن. آرام یافتن: دادم اندیشه را به صبر فریب تا شکیبد دلم نداد شکیب. نظامی. - شکیب داشتن، صبر داشتن. آرام و قرار داشتن: ز دیدار اینان ندارم شکیب که سرمایه داران حسنند و زیب چو در تنگدستی نداری شکیب نگهدار وقت فراخی حسیب. سعدی (بوستان). مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گرتو شکیب داری طاقت نماند ما را. سعدی. - شکیب سازی، تحمل پیشه کردن. آمادۀ شکیبایی شدن. به صبر واداشتن. صبر و تحمل ایجاد کردن: چون ابن سلام از آن نیازی شد نامزد شکیب سازی. نظامی. - شکیب شکن، که صبر و آرام و قرار را بشکند و از بین ببرد. که پیمانۀ صبر لبریز کند. (یادداشت مؤلف). - شکیب کردن از کسی، صبر داشتن از دوری وی. تحمل کردن رفتار وی: لیکن چه کنم گر نکنم از تو شکیب خرسندی عاشقان ضروری باشد. سعدی. - شکیب گرفتن، آرام گرفتن. آرام شدن: کسی کو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - شکیب یافتن، آرام گرفتن. تحمل و صبر نمودن. ساکت نشستن: بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. - فراوان شکیب، پرحوصله. صبور. شکیبا. سخت بردبار: فراوان شکیب است و اندک سخن. نظامی. - ناشکیب، بی آرام. بی صبر و قرار. بیقرار. ناآرام: چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب که شد هر کس ازدیدنش ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. رجوع به مادۀ ناشکیب شود
جوالی که از بوریا تهیه می شود، جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق
جوالی که از بوریا تهیه می شود، جَوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچِه، بارجامِه، گُوال، گالِه، غَنج، ایزُغُنج، غِرار، غِرارِه، جِوالِق
صبور. تحمل کننده. آرام گیرنده. متحمل. بردبار. صابر. (برهان) (ناظم الاطباء). صبور. آرمیده. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). صبرکننده. (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). صبار. صبیر. بردبار. صابر. آرام. باآرامش و متین، و با شدن صرف شود. (یادداشت مؤلف) : شکیبا و باهوش و رای و خرد هزبر ژیان را به دام آورد. فردوسی. شکیبا ز لشکر هر آن کس که دید نخست از میان سپه برگزید. فردوسی. ز مرد شکیبا بپرسید شاه که از صبر دارد به سر بر کلاه. فردوسی. بزد طبل و طغرل شد اندر هوا شکیبا نبد مرغ فرمانروا. فردوسی. شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. شکیبا نبد گنبد تیزگرد سر خفته از خواب بیدار کرد. فردوسی. یارب مرا به عشق شکیبا کن یا عاشقی به مرد شکیبا ده. اورمزدی. کسی را در غریبی دل شکیباست که در خانه نباشد کار او راست. (ویس و رامین). من آن خواهم که تو باشی شکیبا چه خواهد کور جز دو چشم بینا. (ویس ورامین ص 333). بررس به کارها به شکیبایی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بشکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا. ناصرخسرو. سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه). مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان می راز عاشقان شکیبا برافکند. خاقانی. بخور عطر و آنگه روی زیبا دل از شادی کجا باشد شکیبا. نظامی. عارف، مرد شکیبا. عروف، مرد نیک شکیبا. (منتهی الارب). - دل شکیبا کردن، خوشدل شدن. اطمینان یافتن. آرامش یافتن. خاطر مطمئن و آرام داشتن: گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم. خاقانی. - شکیبادل، که دلی آرام و باآرامش داشته باشد. که خاطری بردبار و صبور دارد. مقابل عجول و شتاب زده: بدو گفت پیروزگر باش، زن همیشه شکیبادل و رای زن. فردوسی. مرا نیک دل مهربان بنده بود شکیبادل و رازدارنده بود. فردوسی. پراندیشه بد مرد بسیاردان شکیبادل و زیرک و کاردان. فردوسی. بیاریم پیران داننده را شکیبادل و چیز خواننده را. فردوسی. - ، دل شکیبا: به روز هزاهز یکی کوه بود شکیبادل برد بار علی. ناصرخسرو. - شکیبا کردن، صبور کردن. آرام ساختن. متحمل ساختن. به شکیبایی داشتن. آرامش بخشیدن: بریزم ز تن خون ارجاسب را شکیبا کنم جان لهراسب را. فردوسی. درین جنگ جانم شکیبا کنی ابر نره شیران توانا کنی. فردوسی. - شکیبا کردن بر چیزی (به چیزی) ، متحمل ساختن بدان. به آن چیز بردبارو صبور کردن. قبولانیدن آن چیز: به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زبان. فردوسی. یارب مرا به عشق شکیبا کن یا عاشقی به مرد شکیبا ده. اورمزدی. - شکیبا گردیدن، متحمل شدن. صبر کردن: شکیبا گردد آن کس کو طمع دارد ز من طاعت ازیراکارش افتاده ست با صعبی شکیبایی. ناصرخسرو. - ناشکیبا، بی صبر و حوصله. بی تاب و بیقرار. بی آرام. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ ناشکیبا و نیز ترکیب ناشکیب در ذیل مادۀ شکیب شود. - ناشکیبا داشتن، بی آرام ساختن. بیقرار کردن: نوروز پیک نصرتش میقاتگاه عشرتش نه مه بهار از خضرتش دل ناشکیبا داشته. خاقانی. ، مردم ترشرو و مقبوض راگویند. (برهان) (آنندراج)
صبور. تحمل کننده. آرام گیرنده. متحمل. بردبار. صابر. (برهان) (ناظم الاطباء). صبور. آرمیده. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). صبرکننده. (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). صبار. صبیر. بردبار. صابر. آرام. باآرامش و متین، و با شدن صرف شود. (یادداشت مؤلف) : شکیبا و باهوش و رای و خرد هزبر ژیان را به دام آورد. فردوسی. شکیبا ز لشکر هر آن کس که دید نخست از میان سپه برگزید. فردوسی. ز مرد شکیبا بپرسید شاه که از صبر دارد به سر بر کلاه. فردوسی. بزد طبل و طغرل شد اندر هوا شکیبا نبد مرغ فرمانروا. فردوسی. شکیبا و بادانش و راستگوی وفادار و پاکیزه و تازه روی. فردوسی. شکیبا نبد گنبد تیزگرد سر خفته از خواب بیدار کرد. فردوسی. یارب مرا به عشق شکیبا کن یا عاشقی به مرد شکیبا ده. اورمزدی. کسی را در غریبی دل شکیباست که در خانه نباشد کار او راست. (ویس و رامین). من آن خواهم که تو باشی شکیبا چه خواهد کور جز دو چشم بینا. (ویس ورامین ص 333). بررس به کارها به شکیبایی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بشکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا. ناصرخسرو. سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه). مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان می راز عاشقان شکیبا برافکند. خاقانی. بخور عطر و آنگه روی زیبا دل از شادی کجا باشد شکیبا. نظامی. عارف، مرد شکیبا. عروف، مرد نیک شکیبا. (منتهی الارب). - دل شکیبا کردن، خوشدل شدن. اطمینان یافتن. آرامش یافتن. خاطر مطمئن و آرام داشتن: گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم. خاقانی. - شکیبادل، که دلی آرام و باآرامش داشته باشد. که خاطری بردبار و صبور دارد. مقابل عجول و شتاب زده: بدو گفت پیروزگر باش، زن همیشه شکیبادل و رای زن. فردوسی. مرا نیک دل مهربان بنده بود شکیبادل و رازدارنده بود. فردوسی. پراندیشه بد مرد بسیاردان شکیبادل و زیرک و کاردان. فردوسی. بیاریم پیران داننده را شکیبادل و چیز خواننده را. فردوسی. - ، دل شکیبا: به روز هزاهز یکی کوه بود شکیبادل برد بار علی. ناصرخسرو. - شکیبا کردن، صبور کردن. آرام ساختن. متحمل ساختن. به شکیبایی داشتن. آرامش بخشیدن: بریزم ز تن خون ارجاسب را شکیبا کنم جان لهراسب را. فردوسی. درین جنگ جانم شکیبا کنی ابر نره شیران توانا کنی. فردوسی. - شکیبا کردن بر چیزی (به چیزی) ، متحمل ساختن بدان. به آن چیز بردبارو صبور کردن. قبولانیدن آن چیز: به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زبان. فردوسی. یارب مرا به عشق شکیبا کن یا عاشقی به مرد شکیبا ده. اورمزدی. - شکیبا گردیدن، متحمل شدن. صبر کردن: شکیبا گردد آن کس کو طمع دارد ز من طاعت ازیراکارش افتاده ست با صعبی شکیبایی. ناصرخسرو. - ناشکیبا، بی صبر و حوصله. بی تاب و بیقرار. بی آرام. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ ناشکیبا و نیز ترکیب ناشکیب در ذیل مادۀ شکیب شود. - ناشکیبا داشتن، بی آرام ساختن. بیقرار کردن: نوروز پیک نصرتش میقاتگاه عشرتش نه مه بهار از خضرتش دل ناشکیبا داشته. خاقانی. ، مردم ترشرو و مقبوض راگویند. (برهان) (آنندراج)
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
قسمتی از تنه که بین قفسه سینه و لگن قرار دارد و شامل قسمت اعظم دستگاه گوارش و قسمتهایی از دستگاه ادرار است. حد فوقانی آن لبه تحتانی قفسه سینه و حجاب حاجز و حد تحتانیش تنگه فوقانی لگن است. در سطح خارجی شکم در قسمت وسط سطح قدامی ناف قرار دارد که عبارت از اثر بند ناف است (بند ناف لوله ای اسفنجی است که جنین را با جفت در رحم اتصال می دهد) از لحاظ تشریحی شکم را به دو ناحیه فوقانی (اپی گاستر) و تحتانی (هیپوگاستر) تقسیم میکنند اشکم، باطن درون داخل، زایمان: شکم دومش است (بار دوم است که بچه می آورد)، یا شکم چرب کردن، خوردن، یا شکم خود را صابون زدن، به خود امید دادن، به خود نوید دادن، یا شکم را از عزا درآوردن، غذایی سیر خوردن، یا شکم کسی را سفره کردن، شکم او را پاره کردن
قسمتی از تنه که بین قفسه سینه و لگن قرار دارد و شامل قسمت اعظم دستگاه گوارش و قسمتهایی از دستگاه ادرار است. حد فوقانی آن لبه تحتانی قفسه سینه و حجاب حاجز و حد تحتانیش تنگه فوقانی لگن است. در سطح خارجی شکم در قسمت وسط سطح قدامی ناف قرار دارد که عبارت از اثر بند ناف است (بند ناف لوله ای اسفنجی است که جنین را با جفت در رحم اتصال می دهد) از لحاظ تشریحی شکم را به دو ناحیه فوقانی (اپی گاستر) و تحتانی (هیپوگاستر) تقسیم میکنند اشکم، باطن درون داخل، زایمان: شکم دومش است (بار دوم است که بچه می آورد)، یا شکم چرب کردن، خوردن، یا شکم خود را صابون زدن، به خود امید دادن، به خود نوید دادن، یا شکم را از عزا درآوردن، غذایی سیر خوردن، یا شکم کسی را سفره کردن، شکم او را پاره کردن