اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، بنگو، روف، سابوس، سپیوش
اِسفَرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اَسبغول، اِسپَرزه، اَسپغول، اِسپیوش، اَسفیوش، بَزرِقَطونا، بِشولِیون، بَنگو، روف، سابوس، سِپیوش
کنایه از گرسنه باشد. (برهان). گرسنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، بسیار خور و خورنده. پرخور. (ناظم الاطباء). شکم خواره. شکم بنده. کنایه از بسیارخوار است. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی بسیار خور و خورنده آمده است و او را شکم خواره نیز گویند. (برهان) : گرتو بدانستیی که فضل تو بر خر چیست کجا ماندیی نژند و شکم خوار. ناصرخسرو. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. کیست این صوفی شکم خوار خسیس تا بود با چون شهاشاهان جلیس. مولوی. گر گدایان طامعند و زشتخو در شکم خواران تو صاحبدل مجو. مولوی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
کنایه از گرسنه باشد. (برهان). گرسنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، بسیار خور و خورنده. پرخور. (ناظم الاطباء). شکم خواره. شکم بنده. کنایه از بسیارخوار است. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی بسیار خور و خورنده آمده است و او را شکم خواره نیز گویند. (برهان) : گرتو بدانستیی که فضل تو بر خر چیست کجا ماندیی نژند و شکم خوار. ناصرخسرو. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. کیست این صوفی شکم خوار خسیس تا بود با چون شهاشاهان جلیس. مولوی. گر گدایان طامعند و زشتخو در شکم خواران تو صاحبدل مجو. مولوی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
شکرخورنده: طوطی شکرخوار. (فرهنگ فارسی معین). شکرخای. (آنندراج). شیرین گفتار: تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی نمی پرسد که ای طوطی ّ شکّرخوار من چونی. خاقانی. و رجوع به شکرخای شود
شکرخورنده: طوطی شکرخوار. (فرهنگ فارسی معین). شکرخای. (آنندراج). شیرین گفتار: تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی نمی پرسد که ای طوطی ّ شکّرخوار من چونی. خاقانی. و رجوع به شکرخای شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) : یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. پس اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد. فردوسی. گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. شیر خور و آنچنان مخور که به آخر زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان. بوحنیفۀ اسکافی. پیر کز جنبش ستاره بود گرچه پیر است شیرخواره بود. سنایی. ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن. سنایی. دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54). طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی. خاقانی. هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند. خاقانی. شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت. مولوی. رجوع به شیرخوارشود. - طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند: شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند. عطار. و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود. - کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد: کودک شیرخواره تا نگریست مادر او به مهر شیر ندارد. ابوسلیک گرگانی. چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز. فردوسی. لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
به اندازۀ یکبار سیر خوردن. به اندازۀ یک بار خوردن و سیر شدن غذا: چرا از پی یک شکم وار نان گراینده باید به هرسو عنان. نظامی. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. درین پشته منه بر پشت باری شکم واری طلب نه پشتواری. نظامی. اگر خواهی جهان در پیش کردن شکم واری نخواهی بیش خوردن. نظامی
به اندازۀ یکبار سیر خوردن. به اندازۀ یک بار خوردن و سیر شدن غذا: چرا از پی یک شکم وار نان گراینده باید به هرسو عنان. نظامی. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. درین پشته منه بر پشت باری شکم واری طلب نه پشتواری. نظامی. اگر خواهی جهان در پیش کردن شکم واری نخواهی بیش خوردن. نظامی
پرخور. بسیار خور و خورنده. (ناظم الاطباء). مبطان. بطن. شکم بنده. شکم خوار. شکم پرست. شکم پرور. پرخوار. (یادداشت مؤلف) : ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت معده آز شکم خواره بلایی دارد. سلمان ساوجی (از انجمن آرا). ، گرسنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکم خوار شود
پرخور. بسیار خور و خورنده. (ناظم الاطباء). مبطان. بطن. شکم بنده. شکم خوار. شکم پرست. شکم پرور. پرخوار. (یادداشت مؤلف) : ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت معده آز شکم خواره بلایی دارد. سلمان ساوجی (از انجمن آرا). ، گرسنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکم خوار شود
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان: از آن درد گردوی غمخواره گشت وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت. فردوسی. ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده تن. فردوسی. بدو گفت سودابه گر چاره نیست از او بهتر امروز غمخواره نیست. فردوسی. تا پرخمار بود سرم یکسر مشفق بدند بر من و غمخواره. ناصرخسرو. گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان. سوزنی. هر زمان بر جان من باری نهی وین دل غمخواره را خاری نهی. خاقانی. نکردش در آن کار کس چاره ای نخوردش غمی هیچ غمخواره ای. نظامی. غمش را کز شکیبایی فزونست من غمخواره میدانم که چونست. نظامی. یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چارۀ بیچارگان. نظامی
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان: از آن درد گردوی غمخواره گشت وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت. فردوسی. ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده تن. فردوسی. بدو گفت سودابه گر چاره نیست از او بهتر امروز غمخواره نیست. فردوسی. تا پرخمار بود سرم یکسر مشفق بدند بر من و غمخواره. ناصرخسرو. گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان. سوزنی. هر زمان بر جان من باری نهی وین دل غمخواره را خاری نهی. خاقانی. نکردش در آن کار کس چاره ای نخوردش غمی هیچ غمخواره ای. نظامی. غمش را کز شکیبایی فزونست من غمخواره میدانم که چونست. نظامی. یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چارۀ بیچارگان. نظامی