جدول جو
جدول جو

معنی شکری - جستجوی لغت در جدول جو

شکری
شکردار، شیرین، به رنگ شکر
تصویری از شکری
تصویر شکری
فرهنگ فارسی عمید
شکری
(شَ کَ / شَکْ کَ)
منسوب به شکر: رنگ شکری (رنگی بین کرم و زرد). سفید مایل به زردی. به رنگ شکر. (از یادداشت مؤلف). رنگ زرد کمرنگ و خاکی رنگ. (از ناظم الاطباء). نام رنگ سرخ، و بعضی گویند رنگی که زردی اش بسیار باشد و قدری مایل به سرخی بود و برخی بر آنند که نوعی است از رنگها و آن سفید مایل به زردی کم است. (آنندراج) :
که بافت آن قصب شکّری به قامت نی
که دوخت آن عسلی خرقه بر قد زنبور؟
سلمان ساوجی (از آنندراج).
تنگ کرده ست بسی حوصله زآن تنگ شکر
از لب پستۀ آن مهوش رنگ شکری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- رنگ شکری، رنگ زرد کمرنگ و خاکی رنگ. (ناظم الاطباء).
- لب شکری، رجوع به مادۀ شکرلب و لب شکری در جای خود شود.
، نوعی میوه. (یادداشت مؤلف) :
رازقی و ملاحی و خزری
بوزری و گلابی و شکری.
نظامی.
، به لغت بلوچی، نوعی خرما. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شکری
(شَ را)
گوشت پارۀ فربه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شکره. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، شاه شکری، گوسپند پرشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، عین شکری، چشم پر از اشک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شکری
(شَکَ)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 113 تن. آب از قنات و محصول عمده آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شکری
(شُ)
شکری افندی صادق. اوراست: 1- تاریخ التمدن المصری. 2- تاریخ الفنون الجمیله. و تألیفاتی دیگر. (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
شکری
(شُ)
عبدالرحمان. از مؤلفان است و او راست: 1- الاعترافات چ اسکندریه 1916م. 2- دیوان (شکری) که هفت جلد است به نام های گوناگون. و در جلد پنجم، مقدمه ای درباره شعر و سبکهای شعری دارد. (از معجم المطبوعات مصر)
یا شکری بیک. از سرکردگان اکراد و از فرماندهان سلطان سلیم خان قانونی بود. او راست: الفتوحات السلیمیه فی التاریخ (به نظم). (از اسماءالمؤلفین ج 1 ص 419)
لغت نامه دهخدا
شکری
منسوب به شکر، رنگ زرد مایل به سرخ
تصویری از شکری
تصویر شکری
فرهنگ لغت هوشیار
شکری
سبوی برنج
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرین
تصویر شکرین
(دخترانه)
(به کسر شین) شکر (سنسکریت) + ین (فارسی) هر چیز شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعری
تصویر شعری
(دخترانه)
نام ستاره ای
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکرین
تصویر شکرین
شکردار، شیرین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
مربوط به لشکر، مقابل کشوری، فردی از لشکر، سرباز، نظامی، سپاهی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ کُ ری ی)
منسوب است به یشکربن وائل که برادر بکر و تغلب بن وائل بود و گفته اند او یشکربن بکر بن وائل بود و آن درست تر است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام یکی از سرداران دیلم که با سپاهیان خود به اصفهان حمله برد و همانجا به دست کیغلغ کشته شد. در ترجمه محاسن اصفهان آمده: لشکری رئیس دیلمان در سال 319 هجری قمری با غلبۀ لشکریان روی به قصد اصفهان نهاد و ایشان را بقسمت اموال و ضیاعات و اباحت اطفال و عورات امیدهای بسیار و وعده بیشمار میداد اصفهانیان بر تمسک به عروه الوثقاء دعاآغاز کردند و زبان بزاری و خشوع برگشودند. چون بجانب قلعۀ ماربین رسید احمد بن کیغلغ بیرون آمد و او رابه قتل آورده سرش را به شهر روانه کرد:
جاء اللعین اللشکری بعصبه
مخذوله مثل الدبا متبدّدا
فرموا بسهم کیغلغی صائب
مازال ینفذفی الطغاه مسدداً
فتوا کلوا و تخاذلوا و تقطروا
جرحی و قتلی فی الفیافی همدا
لولا الامیر و حفظه لبلادنا
کنا عناه او وحوشاً ابّدا
لما رأیت باصفهان و قطرها
زرعاً و لاضرعاً و لامستوقدا
فرّالکماه و ذب ّ عنا وحده
واللیث یحمی خیسه متفردا.
(ترجمه محاسن اصفهان ص 84)
ابن عیسی بن سلیمان بن محمد درم کوب. چهارمین سلطان از سلاطین هرموز. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 225 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
منسوب به لشکر، سپاهی. مرد سپاهی. (غیاث). مقابل کشوری. مقابل شهری. جندی. یک تن از افراد سپاه. عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج، لشکریان: و مردمان وی (دیلمان خاصه) همه لشکریانند یا برزیگر. (حدودالعالم). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم).
گزین کرد هشتاد تن نوذری
همه گرزدار و همه لشکری.
فردوسی.
که از شاه و دستور و ازلشکری
بر آن گونه نشنید کس داوری.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری.
فردوسی.
پس پشت بدشارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که گر مهتری
بیابی، مکن جنگ با لشکری.
فردوسی.
بدانست شهری و هم لشکری
کزان کار شور آید و داوری.
فردوسی.
پراکنده شهری و هم لشکری
همی جست هر کس ره مهتری.
فردوسی.
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد به پیش چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
آلتونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). وی پیر شده است و از وی کاری نمی آیدمراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیرماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). پس از فرمان های ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). کار از درجۀ سخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی ص 341).
چوچاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 310).
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورزگر داری ار لشکری.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
ترا خط قید علوم است و خاطر
چوزنجیر مرکب لشکری را.
ناصرخسرو.
آنکه تنها سپاهی است آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز براندن گرفت. (تاریخ سیستان).
غریق منت و احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی.
سوزنی.
در عراق و کهستان قحطسالی عظیم بود لشکری به رنجی تمام به بغداد رسید. (راحهالصدور راوندی). چنین گوید برزویۀ طبیب مقدّم اطبای پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). و لشکری ورعیت بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه).
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد.
خاقانی.
لشکریان را از برای دفع شر و اطفاء آن نایره برنشاند. (سندبادنامه ص 202). در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت بخور که در خانه خود پرورده ام و در هیچ شبهت نیست. احمد گفت روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود، لشکریی پیش آمد گفت تو چه کسی، گفت بنده ای. گفت آبادانی از کدام طرف است اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت بر من استخفاف میکنی و تازیانه ای چند بر سر او زد. (تذکره الاولیاء عطار). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده... (گلستان).
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
ای کودک لشکری که لشکرشکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.
سعدی.
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هرکه سفر نمیکند دل ندهد به لشکری.
سعدی.
چون دست رس نماند مرا لشکری شدم
دنیا به دست نامد و دین رفت برسری.
سعدی.
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هر چند باددست بود مرد لشکری.
مکی طولانی.
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم.
حافظ.
عسکره، لشکری گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قسمی پارچه: مائتا شقه من اشکری. درنسخی اشکر و اشکرلاط آمده است. (از دزی ج 1 ص 25)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
منسوب به شکر. (ناظم الاطباء). شکری. از شکر. شکرآلود. (یادداشت مؤلف) ، هر چیز شیرین. (ناظم الاطباء). شیرین. (آنندراج) :
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکّرینت غم خوشگوار کرده.
خاقانی.
مانا همه لبت خورد آن خون که غمزه ریخت
کاینک نشان خون ز لب شکّرین اوست.
خاقانی.
لب اوست لعل و شکّر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش.
خاقانی.
ساقی آرد گه خمارشکن
فقع شکّرین ز دانۀ نار.
خاقانی.
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی.
نظامی.
جوابی شکّرینش داد شکّر
که پارم بود یاری چون تو در بر.
نظامی.
نخستین پیک بود آن شکّرین جام
که از خسرو به شیرین برد پیغام.
نظامی.
شکّرین پسته دهانی به تنعم بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود.
نظامی.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی.
هرچه زآن تلختر نخواهی گفت
شکرین است زآن دهان گفتن.
سعدی.
گر به کاشانۀ رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم.
حافظ.
در نظرها میکند شیرین تر از تنگ شکر
کلک صائب از حدیث شکّرین آئینه را.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- اشک شکرین، اشک شادی. اشک شیرین. اشکی که از غایت فرح و شادی بریزند. (آنندراج) :
بس اشک شکّرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم.
خاقانی.
- شکرین انجام، که عاقبتی شیرین و خوش داشته باشد. که پایان شیرینی داشته باشد:
راست زهری است شکّرین انجام
کج نباتی که تلخ دارد کام.
اوحدی.
- شکرین ساز، سازندۀ هر چیز شیرین. شیرین سازنده:
به شیرین خنده های شکّرین ساز
درآمد شکّر شیرین به آواز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ ری یَ)
بازگشت شتران از چراگاه بهاری. (ناظم الاطباء) ، وقت پرشیر شدن ستور از گیاه ربیع، یا عام است. (از منتهی الارب) (آنندراج). پر شدن پستان از شیر، گویند: هذا زمن الشکریه، اذا حفلت الابل من الربیع، اکنون هنگام پر شدن پستان از شیر است، وقتی که شتر از چراگاه برگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ کُ ری ی)
عبیدالله بن سعید بن یحیی بن برد سرخسی یشکری، از راویان بود و از یحیی بن سعید روایت کرد. ابن خزیمه و محمد بن اسحاق ثقفی و جز آن دو از او روایت دارند. یشکری به سال 241 هجری قمری در سرخس درگذشت. (از لباب الانساب). در علم حدیث شناسی، روات به عنوان کسانی شناخته می شوند که احادیث را از پیامبر اسلام و اهل بیت (ع) نقل کرده اند. این افراد به طور ویژه در زمینه نقل صحیح و دقیق روایات فعالیت کرده اند و به دلیل دقت و امانت داری خود در نقل، در تاریخ علم حدیث جایگاه ویژه ای دارند. تلاش های روات در حفظ سنت نبوی، یکی از ارکان اصلی دقت در انتقال علم حدیث است.
ورقأبن عمر بن کلیب یشکری و گفته اند شیبانی، اصل او از خوارزم و یا از مرو و یا از کوفه بود. در مدائن سکنی گزید و در آنجا از عمرو بن دینار و جز وی روایت کرد و شعبه و ابن المبارک و دیگران از او روایت دارند. وی در حدیث ضعیف بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تکری
تصویر تکری
روی در هم کشیدن روی ترش کردن، ناخوشداشت، دست کم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکری
تصویر چکری
ریواس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکری
تصویر پکری
افسردگی نومیدی، گیجی سرگشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکری
تصویر سکری
مونث سکران مست زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکری
تصویر ذکری
یاد آوردن، تذکیر، بیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاری
تصویر شاری
خریدار، استون درخشگیر، ستیزه گر نام برخی ازرویگردانان (خوارج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکری
تصویر بکری
بکر داشتن، بکر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
مرد سپاهی، مرد جنگ، مقابل کشوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکریه
تصویر شکریه
پر شیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرین
تصویر شکرین
شکرآلود، هر چیز شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکری
تصویر شاکری
پارسی تازی گشته چاکر مزدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکری
تصویر لشکری
سپاهی، سرباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرین
تصویر شکرین
((شَ کَ))
منسوب به شکر، شکری، شیرین
فرهنگ فارسی معین
ارتشی، سپاهی، سرباز، نظامی
متضاد: کشوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکربار، شکرینه، شهد، شهدآلود، شهدآمیز، شیرین، قندآمیز
متضاد: تلخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تشکّر، متشکّرم
دیکشنری اردو به فارسی