دهی است از دهستان خروسلو از بخش گرمی شهرستان اردبیل. آب از چشمه و رودخانه. سکنۀ آن 225 تن است. محصول عمده غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان خروسلو از بخش گرمی شهرستان اردبیل. آب از چشمه و رودخانه. سکنۀ آن 225 تن است. محصول عمده غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
چارلی چاپلین، هنرپیشه و کارگردان مشهور سینمای صامت و ناطق. وی بسال 1889 میلادی در شهر لندن متولد شد و دیرزمانی در ایالات متحدۀ امریکا بسر برد و از نوابغ عالم سینما بشمار است. رجوع به چارلی چاپلین در ذیل لغت نامه شود
چارلی چاپلین، هنرپیشه و کارگردان مشهور سینمای صامت و ناطق. وی بسال 1889 میلادی در شهر لندن متولد شد و دیرزمانی در ایالات متحدۀ امریکا بسر برد و از نوابغ عالم سینما بشمار است. رجوع به چارلی چاپلین در ذیل لغت نامه شود
شیرین لب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معشوق شیرین لب. شیرین سخن. معشوق با لب بی نهایت زیبا و دلکش. آنکه لبی زیبا دارد. آنکه لبی لطیف و ظریف دارد. (یادداشت مؤلف). کنایه از محبوب و مطلوب معشوق. (از غیاث) : آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین. منوچهری. به عاشقی دل و چشم مرا چو شکّر و گل به آب و آتش داد آن شکرلب گل خند. سوزنی. یار من شکّرلب و گل روی و من در درددل گر کند درمان این دل زآن گل و شکّر سزد. سوزنی. غزلسرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. از چون تو شکرلبی بها نتوان خواست. ؟ (از سندبادنامه ص 120). شکرلب با کنیزان نیز می ساخت کنیزانه بدیشان نرد می باخت. نظامی. وآن شکرلب ز روی دمسازی بازگفتی نکردی آن بازی. نظامی. شکرلب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر. نظامی. شکرلب نیز ازو فارغ نبودی دلش دادی و خدمت مینمودی. نظامی. رقیبانی که مشکو داشتندی شکرلب را کنیزانگاشتندی. نظامی. شکرلب جوانی نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی. (بوستان). فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. با یار شکرلب گل اندام بی بوس و کنار خوش نباشد. حافظ. شکرلبان همه دارند بر کلام تو گوش چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا. بابافغانی (از آنندراج). منظر زیبا نداری یار زیبارو مخوان منطق شیرین نداری شوخ شکّرلب مخوان. قاآنی. هر دم به تلخکامی ما طعنه میزند شکّرلبی که از همه شیرین دهان تر است. فروغی بسطامی. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن، کسی که مبتلا به لب شکری باشد و لب بالا و پائین او شکافته بود، و به تازی اعلم گویند. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی است که لب چاک از مادر متولد شده باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). لب شکری. لب شکافته. خرگوش لب. (یادداشت مؤلف). کسی که لب بالای او شکافته باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به مادۀ لب شکری شود
شیرین لب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معشوق شیرین لب. شیرین سخن. معشوق با لب بی نهایت زیبا و دلکش. آنکه لبی زیبا دارد. آنکه لبی لطیف و ظریف دارد. (یادداشت مؤلف). کنایه از محبوب و مطلوب معشوق. (از غیاث) : آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین. منوچهری. به عاشقی دل و چشم مرا چو شکّر و گل به آب و آتش داد آن شکرلب گل خند. سوزنی. یار من شکّرلب و گل روی و من در درددل گر کند درمان این دل زآن گل و شکّر سزد. سوزنی. غزلسرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. از چون تو شکرلبی بها نتوان خواست. ؟ (از سندبادنامه ص 120). شکرلب با کنیزان نیز می ساخت کنیزانه بدیشان نرد می باخت. نظامی. وآن شکرلب ز روی دمسازی بازگفتی نکردی آن بازی. نظامی. شکرلب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر. نظامی. شکرلب نیز ازو فارغ نبودی دلش دادی و خدمت مینمودی. نظامی. رقیبانی که مشکو داشتندی شکرلب را کنیزانگاشتندی. نظامی. شکرلب جوانی نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی. (بوستان). فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. با یار شکرلب گل اندام بی بوس و کنار خوش نباشد. حافظ. شکرلبان همه دارند بر کلام تو گوش چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا. بابافغانی (از آنندراج). منظر زیبا نداری یار زیبارو مخوان منطق شیرین نداری شوخ شکّرلب مخوان. قاآنی. هر دم به تلخکامی ما طعنه میزند شکّرلبی که از همه شیرین دهان تر است. فروغی بسطامی. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن، کسی که مبتلا به لب شکری باشد و لب بالا و پائین او شکافته بود، و به تازی اعلم گویند. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی است که لب چاک از مادر متولد شده باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). لب شکری. لب شکافته. خرگوش لب. (یادداشت مؤلف). کسی که لب بالای او شکافته باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به مادۀ لب شکری شود
شکرگوی. شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس. مولوی. و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود
شکرگوی. شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس. مولوی. و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود
نوعی پلو. طرز تهیۀ آن چنین است که شکر را مانند سکنجبین قوام آورند و در چلوکش بر روی برنج ریزند و بر هم زنند و هر قدر هم که از شکر بماند بر رویش ریزند. سپس پوست نارنج را زیر آب گرفته و مقشر کنند و روغن را داغ کرده بعد از سرخ شدن پیاز اینها را ریخته و مقداری کشمش هم داخل کنند و بقدر یک پیاله شیرۀ شکر را برداشته در میان آن گلاب ریزند و با زعفران و ادویه در میان همین لوازم ریخته میجوشانند بقدری که شکر بخورد اینها برود، آنگاه بیرون آورده در لای برنج گذارند. (فرهنگ فارسی معین)
نوعی پلو. طرز تهیۀ آن چنین است که شکر را مانند سکنجبین قوام آورند و در چلوکش بر روی برنج ریزند و بر هم زنند و هر قدر هم که از شکر بماند بر رویش ریزند. سپس پوست نارنج را زیر آب گرفته و مقشر کنند و روغن را داغ کرده بعد از سرخ شدن پیاز اینها را ریخته و مقداری کشمش هم داخل کنند و بقدر یک پیاله شیرۀ شکر را برداشته در میان آن گلاب ریزند و با زعفران و ادویه در میان همین لوازم ریخته میجوشانند بقدری که شکر بخورد اینها برود، آنگاه بیرون آورده در لای برنج گذارند. (فرهنگ فارسی معین)