جدول جو
جدول جو

معنی شکرتوین - جستجوی لغت در جدول جو

شکرتوین
(شَکْ کَ تُ)
نوایی است از موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) :
شاعری تشبیب داند شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند مطربی شکرتوین.
منوچهری.
آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب
دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرین
تصویر شکرین
(دخترانه)
(به کسر شین) شکر (سنسکریت) + ین (فارسی) هر چیز شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهروین
تصویر شهروین
(پسرانه)
شهنام، از نامهای باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شروین
تصویر شروین
(دخترانه و پسرانه)
یکی از سرداران معاصر شاپور ذوالاکتاف ساسانی، نام یکی از فرزندان ملک کیوس برادر انوشیروان پادشاه ساسانی، نام سلسله جبالی در نزدیکی دیلم و گیلان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکرچین
تصویر شکرچین
شکرخوار، شکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرین
تصویر شکرین
شکردار، شیرین
فرهنگ فارسی عمید
(شَرْ)
نام یکی از سپهبدان و حکام تبرستان بوده که آن طایفه را ملک الجبال می گفته اند و بعد از او پسرش شهریار که پدر ملوک باوندیه بوده به پادشاهی مازندران رسید. (انجمن آرا) (آنندراج). شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن بن شهریار بن شروین بن سرخاب بن مهر مردان بن سهراب پسر باوبن شاپور بن کیوس بن قباد یازدهمین از سپهبدان طبرستان. (یادداشت مؤلف). خاقانی در اشاره به اسپهبد طبرستان گوید:
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم وانده شروان او.
خاقانی
نام انوشیروان دادگر بوده و شهر شروان را به نام خود بنا نموده و طایفۀ سلاطین شروان نیز از اولاد او بوده اند و شروین مخفف انوشیروان است. (انجمن آرا) (آنندراج). اما این وجه تسمیه اساس ندارد
ابن سرخاب بن مهر مردان بن سهراب پسر باوبن شاپور بن کیوس، هفتمین از اسپهبدان طبرستان است. (یادداشت مؤلف)
نام یکی از فرزندزادگان ملک کیوس برادر انوشیروان هم هست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
نام قلعۀ شروان. (ناظم الاطباء) (دهار) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات). در برهان و فرهنگ شعوری گفته نام قلعۀ شیروان است بلی تحقیق آن است که نام انوشیروان دادگر بوده و شهر شروان را به نام خود بنا نموده و طایفۀ سلاطین شیروان نیز از اولاد او بوده اند. (از انجمن آرا) (آنندراج). اما این وجه تسمیه بی اساس است
جبال شروین در اطراف تبرستان در نزدیکی دیلم و گیلان واقع شده، این کوهها، کوههای صعب الوصول و غیر قابل مرور می باشند و در آنجا کوهی بلندتر و پردرخت تر از این کوهها یافت نشود. (از معجم البلدان) :
نوگشته کهن شود علی حال
ور نیست مگر که کوه شروین.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام قریه ای است از قرای لبنان و عده ای بدان منسوبند. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 118 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
منسوب به شکر. (ناظم الاطباء). شکری. از شکر. شکرآلود. (یادداشت مؤلف) ، هر چیز شیرین. (ناظم الاطباء). شیرین. (آنندراج) :
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکّرینت غم خوشگوار کرده.
خاقانی.
مانا همه لبت خورد آن خون که غمزه ریخت
کاینک نشان خون ز لب شکّرین اوست.
خاقانی.
لب اوست لعل و شکّر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش.
خاقانی.
ساقی آرد گه خمارشکن
فقع شکّرین ز دانۀ نار.
خاقانی.
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی.
نظامی.
جوابی شکّرینش داد شکّر
که پارم بود یاری چون تو در بر.
نظامی.
نخستین پیک بود آن شکّرین جام
که از خسرو به شیرین برد پیغام.
نظامی.
شکّرین پسته دهانی به تنعم بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود.
نظامی.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی.
هرچه زآن تلختر نخواهی گفت
شکرین است زآن دهان گفتن.
سعدی.
گر به کاشانۀ رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم.
حافظ.
در نظرها میکند شیرین تر از تنگ شکر
کلک صائب از حدیث شکّرین آئینه را.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- اشک شکرین، اشک شادی. اشک شیرین. اشکی که از غایت فرح و شادی بریزند. (آنندراج) :
بس اشک شکّرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم.
خاقانی.
- شکرین انجام، که عاقبتی شیرین و خوش داشته باشد. که پایان شیرینی داشته باشد:
راست زهری است شکّرین انجام
کج نباتی که تلخ دارد کام.
اوحدی.
- شکرین ساز، سازندۀ هر چیز شیرین. شیرین سازنده:
به شیرین خنده های شکّرین ساز
درآمد شکّر شیرین به آواز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَپَ / پِ)
آنکه در ایام جشن و عید هرچه بیفتد جمع میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بفخم بر چوب افراخته دارد و نثار درهوا برباید. نثارچین. (یادداشت مؤلف) :
شدند از فخر حورالعین و رضوان
درین مجلس گهرباره شکرچین.
امیرمعزی (از آنندراج).
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکّر آستین شکرچین.
سوزنی.
، کنایه از شیرین گفتار:
عرصۀ جانفزای خاطر تو
مجمع طوطیان شکّرچین.
سیدحسن غزنوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ:
بس است این زهر شکّرگون فشاندن
بر افسون خوانده ای افسانه خواندن.
نظامی.
سهیل از شعر شکّرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اُ زَ دَ / دِ)
شکرگو. شکرگزار. سپاسگزار. شاکر. (یادداشت مؤلف) :
هرکه نزد تو مدح گوی آمد
از سخای تو شکرگوی رود.
سوزنی.
و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ یَ)
دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. آب از چشمه. سکنۀ آن 1603 تن است. محصول عمده انجیر و مویز و گل سرخ و بادام و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان دینور شهرستان کرمانشاهان. دشت، وسردسیر و سکنۀ آن 480 تن است. این ده از دو قسمت کرتویج علیا و کرتویج سفلی تشکیل شده و سکنۀ کرتویج علیا 330 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کروان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کروان شود
لغت نامه دهخدا
موضعی است بمغرب اردهان
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
شکرین. کنایه از سخت شیرین:
ز فرقت لب مرجان شکّرآگینت
به جان رسیدم کار و به لب رسیدم جان.
سوزنی.
و رجوع به شکرآکند و شکرآلود شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
گوشه و سر دستار که از پشت سربه میان دو کتف می آویخته اند. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً شمله و علاقه و دستار و آویزیست از عمامه که درپشت سر آویخته شود به رسم خراسانیان قدیم و بعضی سلاطین صفویه و هندوان کنونی، و این علامت بزرگی دارنده است، چنانکه فرآویز ریشه دستار باشد. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی ص قکد) ، زیادت دهانۀ آستین است که بعضی قبایل ایرانی از جمله کردان آویخته دارند و بلندی آن دلیل بلندی مقام دارنده است و گاه تا زمین رسد. و گاه بلندتر از آن نیز باشد که برگردانیده به کتف افکنند. (یادداشت مؤلف) :
ترا رسد شکرآویز خواجگی گه جود
که آستین به گریبان عالم افشانی.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نوایی است موسیقی: شاعری تشبیب داند شاعری تشبیه و مدح مطربی قالوس داند مطربی شکر توین. (منوچهری) توضیح مرحوم دهخدا اصل این کلمه را شکر نوین حدس زده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرین
تصویر شکرین
شکرآلود، هر چیز شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرین
تصویر شکرین
((شَ کَ))
منسوب به شکر، شکری، شیرین
فرهنگ فارسی معین
شکربار، شکرینه، شهد، شهدآلود، شهدآمیز، شیرین، قندآمیز
متضاد: تلخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد