جدول جو
جدول جو

معنی شکافستان - جستجوی لغت در جدول جو

شکافستان
(شِ / شَ فِ)
بسیاری شکاف و ترک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شارستان
تصویر شارستان
قسمت اصلی شهرهای قدیم که در پیرامون قلعه ساخته می شد، شهرستان، شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
چاک دادن، چاک کردن، پاره کردن، دریدن، شکاف خوردن، چاک شدن، چاک خوردن، دریده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
شهر یا ناحیه ای که همۀ مردم آن کافر باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
کار بزرگ و برجسته، محل کار، کارگاه، قصه، حکایت، داستان، برای مثال خم زلف تو دام کفر و دین است / ز کارستان او یک شمّه این است (حافظ - ۱۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاجستان
تصویر کاجستان
جایی که در آن درختان کاج بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارستان
تصویر شکارستان
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، نخجیرگاه، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
(یُ)
حاکم نشین کانتن ’هرولت’ بخش ’بزیه’ واقع در ساحل مدی، نزدیک آبگیر کاپستان. جمعیت 4039 تن. انواع شراب
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام کتابی است از تصنیفات فرزانه بهرام که یکی از حکمای عجم است. (برهان قاطع). و رجوع به بشارسان و شارستان چهارچمن شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
باغ کاج. زمینی که از او درختان کاج فراوان روییده باشد
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کارسان. حکایت. تاریخ. ترجمه. شرح حال: هزاراسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او، و اندر آن پیغامها داد سخت تراز آنکه او نوشته بود و آنگاه کارستان ایشان بجائی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. (ترجمه طبری بلعمی).
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است.
حافظ.
، کاری کرد کارستان، یعنی بسیار تغیر و تشدد و داد و فریاد کرد، محل کار و جائی که در آن مشغول کار شوند. شهرکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام کتابی بوده از کتب شاه اردشیر بابکان مشتمل بر حکمت و حقایق خداپرستی و ایزدشناسی و آن را کارنامه میخوانده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و ظاهراً مراد کارنامۀ اردشیر بابکان است
لغت نامه دهخدا
(کَ فِ)
دهی است از دهستان حومه رودسر گیلان. جلگه و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ /شَکْ کَ رِ)
شکرخیز. (از آنندراج). جایی که نیشکر زراعت میکنند. (ناظم الاطباء) :
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی.
سعدی.
طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند
در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس.
حافظ.
، کنایه از لب و دهان معشوق:
بر شکّرت از پرّ مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری.
خاقانی.
گرچه شکرخنده زد بر دم چو آتشم
آتش من مگذراد بر شکرستان او.
خاقانی.
شاهد دل درآمد از در من
بند لعل از شکرستان بگشاد.
خاقانی.
، در بیت ذیل کنایه از وجود معشوق و محبوب است بمناسبت ظرافت و شیرینی و نظافت اندام و حرکات و سکنات:
دارند به دور شکرستان تو خوبان
چون نیشکر انگشت تحیر به دهنها.
خواجه آصفی (از آنندراج).
، سخت خوش خنده. خوش محضر. شکرخنده. با خندۀ شیرین: بخندید، و شکرستانی بود (مسعود) در همه حالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
گفت شیرین سخن جوانی بود
کز ظریفی شکرستانی بود.
نظامی.
گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس
تلخیی کآن شکّرستان میکند.
سعدی.
، کار خانه شکرسازی. (ناظم الاطباء)، جایی که شکر فراوان باشد. شکرزار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مملکت ایران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
شاهسدان. مؤلف ایران باستان نویسد: ارشک بزرگ پسر پادشاه تتالیان درپهل شاهسدان در صفحۀ کوشان میزیست. و شاهسدان مبدل شدۀ شاهستان است و گوید این اسم (پهل شاهسدان) با گرگان مطابقت میکند. (ایران باستان ج 3 ص 2595)
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
دو سرین یا گوشت بالای دو ران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دو کپل
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان.
فرخی.
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی.
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان.
عنصری (از سروری).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی.
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13).
با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی.
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی.
سوزنی.
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328).
- شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی).
، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام دیگر شهر رویان کرسی منطقۀ کوهستانی طبرستان به قول ابوالفدا. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 399 و رویان شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
دهی از دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان. آب آن از چشمه سار است. سکنۀ آن 160 تن و محصول آنجا لبنیات است. در تابستان عموم سکنه برای تعلیف گله های خود به ییلاق سمام می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
شکارگاه. شکارگه. (یادداشت مؤلف). شکارگاه و جایی که درآن صید میکنند. (ناظم الاطباء). صیدگاه:
دف را به شکارستان شادی است ز باز و سگ
غم زو چو تذروان سردر خار همی پوشد.
خاقانی.
دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه
همچون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او.
خاقانی.
بنه در یک شکارستان نمی ماند
شکارافکن شکارافکن همی راند.
نظامی.
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان.
نظامی.
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند.
نظامی.
نکرده صید گذشتیم زین شکارستان
سر کمند به پای غزاله ای نزدیم.
طالب آملی (از آنندراج).
قسمت من زین شکارستان بجز افسوس نیست
دانه اشک تلخ میگردد به چشم دام ما.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
، تصویر حیوانات و شکارگاه بر روی دف:
دف هلال بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته.
خاقانی.
آن لعب دف گردان نگر بر دف شکارستان نگر
وآن چند صف حیوان نگر با هم به پیکار آمده.
خاقانی.
و رجوع به شکارگاه شود.
، تصویر جانوران درروی سفره:
محراب خضر ایوان او به زآب حیوان خوان او
در هر شکارستان او حیوان نو پرداخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ رِ)
محل سکونت کافران. (آنندراج از بهار عجم). کشوری که ساکنین آن کافر باشند. (ناظم الاطباء) : معتصم روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه، مردی پیر پیش او ایستاده او را گفت ای پسر هارون از خدا بترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی. (ترجمه تاریخ طبری). خانه ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان نرفتی بر مسلمانان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69).
آنچه با من در غم آن نامسلمان میرود
باﷲ ار با مؤمن اندر کافرستان میرود.
انوری.
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان.
عطار.
روی در زیر زلف پنهان کرد
اندر اسلام کافرستان کرد.
عطار.
شبگهی کردند اهل کاروان
منزل اندر موضع کافرستان.
مولوی.
وان مؤذن عاشق آواز خود
در میان کافرستان بانگ زد.
مولوی.
میکشاندشان موکل سوی شهر
میبرد از کافرستان شان بقهر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ رِ)
محل شرار. جایگاه شرار:
هوس محو شرارستان اشکم
نگاه واپسین مهمان اشکم.
میرمحمد زمان (از آنندراج).
و رجوع شود به شرار
لغت نامه دهخدا
(فَ کُ)
ناحیۀ کوهستانی در شمال شرقی افغانستان. سکنۀ آنجا را کافر و سیاه پوش خوانند و آنان از نژاد ایرانی باشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری کاشمر و 8هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به سراوه، تپه و کوهستانی و گرمسیر و دارای 113 تن سکنه است، چشمه و رودخانه دارد، محصول آن غلات و بنشن و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است وراه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ ءَ / مُ فَ ءَ)
به صیغۀ تثنیه، دو چیز مساوی. یقال: شاتان مکافئتان، دو گوسپند در سال برابر هم و مثل هم. (ناظم الاطباء). منه حدیث العققه: شاتان مکافئتان، ای متساویتان و قال بعضهم یذبح احدیهما مقابله الاخری. (منتهی الارب). شاتان مکافئتان (به صیغۀ اسم فاعل) و شاتان مکافأتان (به صیغۀ اسم مفعول) ، دو گوسپندکه در سال برابر هم باشند یا یکی در مقابلۀ دیگری ذبح شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکافی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
شهرستان، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرستان
تصویر شکرستان
جایی که شکر فراوان باشد شکر زار، جایی که نیشکر زراعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافرستان
تصویر کافرستان
محل سکونت کافران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
مضراب، زخمه، شکفه، چوبی که بدان ساز نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجستان
تصویر کاجستان
زمینی که از او درختان کاج فراوان روئیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
((رِ))
مدل کار، حکایت، سرگذشت، کار بزرگ، کار شگفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
((ش تَ))
چاک دادن، پاره کردن، شکستن، پاره شدن، شق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکافتن
تصویر شکافتن
اشتقاق
فرهنگ واژه فارسی سره
شکرزار، نیشکرزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد