جدول جو
جدول جو

معنی شپیله - جستجوی لغت در جدول جو

شپیله
زن بی دست و پا و نامرتب در لباس پوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیله
تصویر پیله
پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند
چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، پله
پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شپیل
تصویر شپیل
پایه، مرتبه، منزلت، سوت، صدایی که با گذاشتن دو سرانگشت میان لب ها از دهان برمی آورند، سافوت، صفیر، شپل، شپلت، سپیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیله
تصویر شیله
حیله، مکر، خدعه
شیلم، دانۀ سرخ و تلخ گیاهی که از جو باریک تر است و ضماد آن برای معالجۀ دمل به کار می رود، چچن، چچم، شلمک، شولم، گندم دیوانه
شیاری که در دامنۀ تپه بر اثر بارندگی پدید آمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمیله
تصویر شمیله
طبع، سرشت
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لِ)
برنج آش، دارویی که افسنتین نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، شلمک. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی از تیره گندمیان. رجوع به شلمک شود
لغت نامه دهخدا
برنجاسف. شویلی. (مفردات داودضریر انطاکی ص 225). رجوع به شویلا و برنجاسف شود
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ لَ)
مصغر شوله. (از معجم البلدان). رجوع به شوله شود
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ لَ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
محمد بن حسن بن سهل، برادر ذوالریاستین فضل بن سهل. این مرد از طرفداران علوی صاحب زنج بود و بعد تسلیم خلیفه شد و در خفا برای علویان دعوت کرد و به سال 286 هجری قمری کشته شد. (مروج الذهب ج 2 ص 333).... در عهد معتضد از وی سعایت کردند که از برای مرد گمنامی دعوت می کند و گروهی از لشکریان را فاسد کرده است و معتضد او را با عبدالله بن المهتدی بگرفت و هرچه از شمیله پرسیدند به چیزی اقرار نکرد. پس او را به خشبۀ خیمه بستند و آتش برافروختند و شمیله را بر آن آتش کباب کردند... و اقرار نکرد تا سرش ببریدند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 367)
لغت نامه دهخدا
(یِ لَ)
صورتی است از شائله، مؤنث شائل، ماده شتر که شیرش کم شود چون هفت ماه بر حمل یا از نتاج آن بگذرد. رجوع به شائله شود
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
آتش سوزان در پلیته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پلیتۀ سوزان. ج، شعیل، شعل، شعل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پاچۀ شتر را گویند و به عربی رجل الجمل خوانند. (برهان) ، نام گیاهی که شپل و شترپا نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع شود به شترپا
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
شافوت. آوازی باشد که بیشتر کبوتربازان از دهان برآورند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
محفظۀ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامۀ اسدی). اصل ابریشم و غوزۀ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزۀ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضۀ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث) :
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
تاپیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمۀ سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان (مان)
بدخواه تو زیردست آهرمن.
عسجدی.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن.
سنائی.
کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم.
سوزنی.
خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کردۀ خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.
مولوی.
جامۀ کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.
سعدی.
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
سعدی.
وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است.
کاتبی.
دمقاص، ریسمان پیله. دمقص، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب)، کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تنندۀ ابریشم. (غیاث) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت.
خاقانی.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست.
خاقانی.
چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم.
نظامی.
چو پیله زبرگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.
نظامی.
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور.
نظامی.
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.
نظامی.
گر چو پیله چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش
جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن.
سعدی.
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش.
سعدی.
پیله که از برگ گیا کرد نوش
برهنه ای بینی آفاق پوش.
امیرخسرو دهلوی.
، خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
، بوی دان. عطردان، چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن:
گرچه پیلۀ چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
، ورم پلک چشم، هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان)، چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان)، آماس بن دندان. چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان:دندانم پیله کرده است، ورم کرده است، قبۀ خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام)، دارو. (جهانگیری)، پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان) :
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله.
فرخی.
رجوع به بیله شود، صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان).
، (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا.
، کینه و عداوت، آزار و تعرض توأم بالجاج.
- بدپیله. کسی که بر هر کار پای می فشرد.
- پشم و پیلۀ کسی ریختن، ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنۀ او رفتن.
- پیله اش گرفتن، پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود.
- پیلۀ فلک، صحرای فلک.
- شیله پیله، در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام).
- کهنه پیله، مجموعه ای ازتکه های پارچۀ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام)
البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. سکنۀ آن 340 تن. آب آن از چشمه. صنایع دستی زنان، شال وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
فشردن. (برهان) (انجمن آرا). فشار و عصر. (ناظم الاطباء) :
گلابی صفت بر جفا بگذرند
که گل را شپیلند و آبش برند.
امیرخسرو.
، شیفتگی. (برهان). شیفتگی نمودن. (از ناظم الاطباء) ، دیوانگی. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) ، صفیر زدن. (انجمن آرا). نقر:
چون به شپیلک آمدی آن نفس از در قفس
مست وله درآمدی قمری ماده و نرش.
خواجه عمید
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
نوعی از قماش. (ناظم الاطباء) :
دو تاره زکر برکه آمد برون
دگرگونه و شیله از حد فزون.
نظام قاری.
از گلفتنت عقد نیاید به شماری
تا بستۀ پیچ و شکن شیله و شاشی.
نظام قاری (دیوان ص 113)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
کلافه ای از نخ (لغه عراقیه). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیله
تصویر پیله
محفظه ابریشمین کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیله
تصویر شمیله
سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره گندمیان که دارای خوشه هایی کوچکی می باشد، نباتی است یک ساله و دانه های آن مدت مدیدی قادرند که قوه نمای خود را حفظ کنند شلمک یکی از گیاهان خوب مراتع و در هر سال سه مرتبه میشود آن را درو کرد زوان دنقه شیلم چچم چچن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپیل
تصویر شپیل
آوازی باشد که کبوتربازان از دهان بر آورند شافوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیله
تصویر شعیله
مونث و مفرد شعیل کنه سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله
تصویر پیله
دارو، دوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شپیل
تصویر شپیل
((ش))
سوت، سوتی که با دهان زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
((لِ))
محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دوره دگردیسی و بالغ شدن، از آن خارج می شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
چرک و ورم کردن پای دندان، آبسه، جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
کینه، عداوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیله
تصویر شیله
حیله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
قرمز، پیله، سوسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابریشم، کرم ابریشم، آماس، ورم، اصرار، تاکید، توبره، خریطه، طبله، عطردان، تعرض، عداوت، کینه، حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ، دارو، دوا، تنش، تنیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیر بغل، اطراف دامن، میوه ی درخت کرات، لیفه ی چادری که زنان به کمر بندند و برخی.، تاول، بزرگ، صاف، بدون درخت، پلک، پیله ی شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی