جدول جو
جدول جو

معنی شوهیره - جستجوی لغت در جدول جو

شوهیره
(رَ / رِ)
زمین مهیاکرده شده برای زراعت، داربست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوهینه
تصویر کوهینه
(دخترانه)
پونه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهیده
تصویر شاهیده
(دخترانه و پسرانه)
پارسا، پرهیزکار، نیکوکار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژوهیده
تصویر ژوهیده
تر شده، آبپاشی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوشیره
تصویر جوشیره
نوعی آش آرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
ژولیده، شوریده، درهم و پریشان، برای مثال همی گفت شولیده دستاروموی / کف دست شکرانه مالان به روی (سعدی۱ - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
آشفته، منقلب، پریشان حال، در تصوف ویژگی کسی که نور حق در دلش جلوه گر گشته و از خود بی خود شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهیده
تصویر شاهیده
نیکوکار، پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
نوعی ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
پودنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شِ دَ / دِ)
ترسیده. هراسیده. (ناظم الاطباء). ترسیده. بیم برده. (برهان) ، اسب به سر درآمده. (ناظم الاطباء) (برهان). در این معنی ظاهراً دگرگون شده یا صورت دیگر شکوخیده است
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
اظهار بزرگی کرده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، اظهار وقار و گرانی نموده. (ناظم الاطباء) ، گوش به سخن کسی داده، زیباشده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، مشهور به وقار و جلال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
درهم. آشفته. منقلب. دگرگون: چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان شوریده است و من به ضبطآن مشغول بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). خواجه گفت هرچند احمد ینالتکین برافتاد هندوستان شوریده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). و امیر اسماعیل از آمدن بخارا پشیمان شده بود از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارا). چون خلف بازگشت مملکت خویش شوریده دید و راه وصول به مقر خویش بسته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 35).
- شوریده بودن راه، دزد و دغل داشتن آن. (یادداشت مؤلف). ناامن بودن آن:
تا دهک راه سخت شوریده است
جفت عقلی تو و عدیل هنر.
مسعودسعد.
- شوریده خان، خانه آشفته و نابسامان:
شکل خان عنکبوتان کرده اند آنگه بقصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده اند.
خاقانی.
، مخلوط. درهم.
- شوریده شدن، بهم خوردن. مخلوط شدن: پیش از آنکه طبیب درآب (یعنی قاروره و دلیل بیمار) نگاه کند شیشه را نهاده باید داشته تا نجنبد و ثفل او شوریده نشود و پراکنده نگردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، متلاطم. متموج. برهم خورده:
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام.
خاقانی.
، به مجاز، تیره و کدر و گل آلود:
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی.
(ویس و رامین).
، ژولیده (در صفت موی و زلف). غیرمرتب. اوشان. گوریده. ورگال. (یادداشت مؤلف) :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.
عماره.
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت.
امیر معزی (از آنندراج).
رجوع به شوریده زلف شود، زبون و کم زور. (ناظم الاطباء) : حاست ها شوریده و تباه نشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، غضبناک. (ناظم الاطباء)، سرکش. طاغی:
از آن پس دگر بار آواز داد
که ای ترک شوریدۀ بدنژاد.
فردوسی.
، دیوانه. منقلب. آشفته:
دیوانۀ شوریده بود باد
زنجیر همی آب را نهاد.
مسعودسعد.
با ده هزار مرد سنان دار و عنان دار خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نوزد. (چهارمقاله)، شیدا. مجذوب (در اصطلاح صوفیان). عاشق. (غیاث). آشفته. منقلب. آشفته حال. پریشان حال. ج، شوریدگان:
در طواف کعبه چون شوریدگان وجد و حال
عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده اند.
خاقانی.
یکی روز شوریده ای رادید که میگفت الهی در من نگر. (تذکرهالاولیاء عطار).
بسیار در این بادیه شوریده برفتیم
بسیار در این واقعه مردانه چخیدیم.
عطار.
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه.
مولوی.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با شوریده شوراننده هست.
مولوی.
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم... شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره برآورد... (گلستان).
که میگفت شوریده ای دل فگار
الهی ببخش و به نالم مدار.
سعدی.
تنم می بلرزد چو یاد آورم
مناجات شوریده ای در حرم.
سعدی.
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم.
سعدی.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.
سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
بوالعجب شوریده ام سهوم برحمت درگذار
سهمگین افتاده ام جرمم بطاعت درپذیر.
سعدی.
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن.
حافظ.
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم.
حافظ.
- خواب شوریده، خواب درهم. خواب آشفته. اضغاث احلام. (یادداشت مؤلف) : ضغث، خواب شوریده. (مهذب الاسماء) : و بخار بر سر دهد تا مردم بدان سبب خوابهای شوریده بینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر تری غلبه باشد نشانهای تری پیداتر باشد و خوابهای شوریده و خیالهای بسیار بیفتد و حاستها کند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دل شوریده، دل شیدا:
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی.
باباطاهر.
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش.
سعدی.
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش.
حافظ.
- سر شوریده، سر شیدا. سر سودائی:
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی.
نظامی.
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.
حافظ.
- طبع شوریده، طبع پریشان و آشفته:
مگر طبع شوریده بگشایدم
شب تیره ز اندیشه خواب آیدم.
فردوسی.
از غذای مختلف یا از طعام
طبع، شوریده همی بیند منام.
مولوی.
- کار شوریده، کار نابسامان و آشفته و درهم.
، شورمزه. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
اسم مفعول از شولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). درهم و پیچیده. پریشان شده و درهم گشته و حیران گردیده. (برهان). (مرادف) شوریده و ژولیده. (انجمن آرا) (آنندراج). پریشان شده و درهم گشته و ژولیده. (ناظم الاطباء).
- زلف شولیده، زلف پریشان و ژولیده:
رشید اختیار زمانه است طبعم
در این فن چو در زلف شولیده شانه.
انوری.
- شولیده شدن، تشوش. (تاج المصادر بیهقی).
- شولیده شدن عقل، ذهاب عقل. (مجمل اللغه).
- شولیده نبشتن، تعریض. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو رَ / رِ)
بمعنی شوغار است که جای خوابیدن گوسپندان باشد در شب. (برهان). و رجوع به شوغا و شوغار و شوغاه شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ / رِ)
شوره خره. سخت شور (طعام، آب). (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
بدخویی و بدزبانی. (از منتهی الارب). بمعنی شنغره. بدخلقی و بدزبانی. (از اقرب الموارد) ، شهوت پرستی، بدعملی. (ناظم الاطباء). رجوع به شنغره شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
رجل شنذیره، مرد غیرت ناک یا پلیدزبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد زناکار وزانی و فاسق. (ناظم الاطباء). رجوع به شنذاره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ رَ / رِ)
ابومعاذ گوید آن گیاهی است که بوی آن به غایت خوش بو و رنگ او به زردی مایل باشد و بیشتر در نواحی رویدو آن نوعی از خار بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام یکی از دهستانهای بخش سرخس. این دهستان از هشت آبادی تشکیل شده و ساکنان آن از طوایف بلوچی هستند و 2152 تن سکنه دارد. قریۀ مهم آن چاکی در است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ بَ رَ)
گنده پیر کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قلییره. شهری به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری است به اسپانی در ولایت ’بلنسیه’ و بر کنار رود ’ژوکار’ واقع است و 14000 تن سکنه دارد و محل صدور پرتقال و آذوقه است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
زمین آماده شده برای زراعت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
أتان شهیره، خر مادۀ پهن تن فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، امراءه شهیره، زنی بزرگ پهن. (مهذب الاسماء). زن پهن تن فراخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن پیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو هََ رَ / رِ)
سهره که گلها را به رشته بسته بر سر عروس و داماد بندند. (غیاث اللغات) (آنندراج). شوهرا. رجوع به شوهرا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ/ شُو)
ملاحظه و نگاه و نظر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
درهم، آشفته، منقلب، دگرگون، ژولیده
فرهنگ لغت هوشیار
شوغا: بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طویله و شو غارش. (ناصر خسرو 209)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
شوریده ژولیده در هم پریشان، درمانده حیران
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره کوکناریان که علفی و یکساله است برخی گونه ها نیز دو ساله اند ارتفاعش بین 20 تا 80 سانتیمتر میرسد و غالبا در باغ ها و مزارع و کشت زارها به طور فراوان میروید. ریشه اش سفید و ساقه بی کرک و رگها متناوب و دارای بریدگی ها بسیار می باشد، گلهایش کوچک و سفید مایل به قرمز و دارای لکه های ارغوانی است. قسمت مورد استفاده این گیاه شاخه های گلدار آن است که به حالت تازه یا خشک مصرف میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوشیره
تصویر جوشیره
نوعی آش که از آرد سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
((دِ))
شوریده، پریشان، درمانده، حیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شومینه
تصویر شومینه
((شُ نِ))
نوعی بخاری که در داخل دیوار نصب می شود، هیمه سوز (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
((دَ یا دِ))
آشفته، عاشق، دیوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
آشفته حال
فرهنگ واژه فارسی سره