شومز، زمینی باشد که بجهت زراعت کردن مستعد و آماده کرده باشند، (برهان)، شمیز، زمینی بود که بجهت زراعت آراسته باشند، (فرهنگ جهانگیری)، شیار یعنی تخم ریزی و زمین شومیزه یعنی شیارکرده، شمیز، شومیزه، شوریز، (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج)، جهانگیری گوید: آن را شمیز خوانند، در تحفهالاحباب شوریز ضبط شده و در ادات الفضلا شوهیز، اما هیچکدام سند نداده اند، مهذب الاسماء در معنی الکراث شومیزگرنوشته، پس ضبط جهانگیری صحیح است و ازآن تحفه و ادات تصحیف، (از فرهنگ نظام)، شیار، چنانکه گویند: زمین شومیزکرده، یعنی زمین شیارکرده، شومیر، (برهان)
شومز، زمینی باشد که بجهت زراعت کردن مستعد و آماده کرده باشند، (برهان)، شمیز، زمینی بود که بجهت زراعت آراسته باشند، (فرهنگ جهانگیری)، شیار یعنی تخم ریزی و زمین شومیزه یعنی شیارکرده، شمیز، شومیزه، شوریز، (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج)، جهانگیری گوید: آن را شمیز خوانند، در تحفهالاحباب شوریز ضبط شده و در ادات الفضلا شوهیز، اما هیچکدام سند نداده اند، مهذب الاسماء در معنی الکراث شومیزگرنوشته، پس ضبط جهانگیری صحیح است و ازآن ِ تحفه و ادات تصحیف، (از فرهنگ نظام)، شیار، چنانکه گویند: زمین شومیزکرده، یعنی زمین شیارکرده، شومیر، (برهان)
پوشه. (لغات فرهنگستان). لفافۀ کاغذی که نوشته های اداری را در آن گذارند. پوشه. (فرهنگ فارسی معین). در فرانسه بمعنی پیراهن است و سابقاً در فارسی پوشه را می گفتند. (از لغات فرهنگستان). رجوع به مادۀ پوشه شود، نوعی صفحات کاغذی ضخیم تر از ورق کاغذ و نازکتر از مقوا و از آن جلد کتاب کنند
پوشه. (لغات فرهنگستان). لفافۀ کاغذی که نوشته های اداری را در آن گذارند. پوشه. (فرهنگ فارسی معین). در فرانسه بمعنی پیراهن است و سابقاً در فارسی پوشه را می گفتند. (از لغات فرهنگستان). رجوع به مادۀ پوشه شود، نوعی صفحات کاغذی ضخیم تر از ورق کاغذ و نازکتر از مقوا و از آن جلد کتاب کنند
سیاه دانه را گویند و به عربی حبهالسودا خوانند و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان پاشند، (برهان)، مرادف شنیز و شونیز معرب آن، (رشیدی)، سیه دانه، (دهار)، حبهالسوداء، (قاموس)، تخمی است سیاه که به هندی کلونجی گویند، (غیاث اللغات)، سیاه دانه، حبهالسودا و آن تخمی است که بر روی نان پاشند، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، لغتی در شنیز، (منتهی الارب)، سیاه تخمه، نان خواه، شنیز، سویداء، بوغنج، شونوز، شینیز، شهنیز، حبهالمبارکه، و بنا بر قول دینوری اصل کلمه فارسی است، (یادداشت مؤلف)، بزغنج، (نزههالقلوب)، شنبیذ، شویز، شونانا، کالنجی، قالیز، سیاهدانه، (از ترجمه صیدنۀ بیرونی)، شنیز است وحب السوداء گویند و به پارسی شونیز و شنیز گویند، (از اختیارات بدیعی)، شونز، شنز، شینیز، سنیز، معرب آن شؤنیز، شونیز یا سیاه دانه از تیره آلاله ها و شمارۀ گلبرگهای آن از پنج تا هشت است و دانه های سیاه رنگ آن در برگه های وسط گل قرار گرفته و بوی مخصوصی دارد، (حاشیۀ برهان چ معین از گل گلاب ص 200) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انقاس قرمیزا، بهرامی سرخسی، رجوع به شینیز و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225 و گیاه شناسی گل گلاب ص 200 و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود، شومیز، شومز، زمین شیارکرده، (برهان)، شومیز، (جهانگیری)، رجوع به شومیزشود، برزیگر و زراعت کننده، (برهان)
سیاه دانه را گویند و به عربی حبهالسودا خوانند و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان پاشند، (برهان)، مرادف شنیز و شونیز معرب آن، (رشیدی)، سیه دانه، (دهار)، حبهالسوداء، (قاموس)، تخمی است سیاه که به هندی کلونجی گویند، (غیاث اللغات)، سیاه دانه، حبهالسودا و آن تخمی است که بر روی نان پاشند، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، لغتی در شنیز، (منتهی الارب)، سیاه تخمه، نان خواه، شنیز، سویداء، بوغنج، شونوز، شینیز، شهنیز، حبهالمبارکه، و بنا بر قول دینوری اصل کلمه فارسی است، (یادداشت مؤلف)، بزغنج، (نزههالقلوب)، شنبیذ، شویز، شونانا، کالنجی، قالیز، سیاهدانه، (از ترجمه صیدنۀ بیرونی)، شنیز است وحب السوداء گویند و به پارسی شونیز و شنیز گویند، (از اختیارات بدیعی)، شونز، شنز، شینیز، سنیز، معرب آن شؤنیز، شونیز یا سیاه دانه از تیره آلاله ها و شمارۀ گلبرگهای آن از پنج تا هشت است و دانه های سیاه رنگ آن در برگه های وسط گل قرار گرفته و بوی مخصوصی دارد، (حاشیۀ برهان چ معین از گل گلاب ص 200) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انقاس قرمیزا، بهرامی سرخسی، رجوع به شینیز و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225 و گیاه شناسی گل گلاب ص 200 و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود، شومیز، شومِز، زمین شیارکرده، (برهان)، شومیز، (جهانگیری)، رجوع به شومیزشود، برزیگر و زراعت کننده، (برهان)
ظاهراً مصحف شومیز. (حاشیۀ برهان چ معین). مزارع و زراعت کننده. (برهان) (آنندراج). زراعت کننده و کشتکار. (ناظم الاطباء). مزارع. (جهانگیری) ، زمینی که بجهت زراعت کردن مستعد کرده باشند. (برهان) (از آنندراج). زمینی که برای کشت و تخم افشانی آماده کرده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به شومیز شود، نام دارویی است. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
ظاهراً مصحف شومیز. (حاشیۀ برهان چ معین). مُزارع و زراعت کننده. (برهان) (آنندراج). زراعت کننده و کشتکار. (ناظم الاطباء). مُزارع. (جهانگیری) ، زمینی که بجهت زراعت کردن مستعد کرده باشند. (برهان) (از آنندراج). زمینی که برای کشت و تخم افشانی آماده کرده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به شومیز شود، نام دارویی است. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
حلبه و تخم شنبلیله. (ناظم الاطباء) (از برهان). حلبه که شنبلیله باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به یونانی فریقه خوانند. (برهان). رجوع به شنبلیله و شملیز و حلبه شود
حلبه و تخم شنبلیله. (ناظم الاطباء) (از برهان). حلبه که شنبلیله باشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به یونانی فریقه خوانند. (برهان). رجوع به شنبلیله و شملیز و حلبه شود
بدفالی. بدی و شرارت: شومی نفس، شرارت نفس. (ناظم الاطباء). نحوست. اگرچه شوم مصدر است و حاجت به یای مصدری ندارد لیکن فارسیان در اواخر بعضی مصادر عربی که در محاورۀ خود بمعنی اسم فاعل و اسم مفعول مستعمل میکنند یای مصدری بطور فارسی زیاده میسازند، چنانکه خلاص خلاصی و سلامت سلامتی، همچنین شوم و شومی. (غیاث اللغات) (آنندراج). بدیمنی. نحوست: به شومی بزاد و به شومی بمرد همان تخت شاهی پسر راسپرد. فردوسی. مشو یار بدبخت وکم بوده چیز که از شومیش بهره یابی تو نیز. اسدی. ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش حیران من از جهالت و شومی شما شدم. ناصرخسرو. وز شومی او همی برون آید از شاخ بجای برگ او ماری. ناصرخسرو. آدمی و جهل و جور و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو. در آن سال باران نیامد و قحطشد، ایشان گفتند از شومی پیغمبران است. (قصص الانبیاء ص 320). پس بیمار شد [شیرویه و شومی آن ناپاکی او را دریافت و علت طاعون پدید آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 108). همه را به غزنه بردند تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). اما بموجب آنکه پروردۀ نعمت این خاندانم نخواهم که به شومی خون من گرفتار آیی. (گلستان)
بدفالی. بدی و شرارت: شومی نفس، شرارت نفس. (ناظم الاطباء). نحوست. اگرچه شوم مصدر است و حاجت به یای مصدری ندارد لیکن فارسیان در اواخر بعضی مصادر عربی که در محاورۀ خود بمعنی اسم فاعل و اسم مفعول مستعمل میکنند یای مصدری بطور فارسی زیاده میسازند، چنانکه خلاص خلاصی و سلامت سلامتی، همچنین شوم و شومی. (غیاث اللغات) (آنندراج). بدیمنی. نحوست: به شومی بزاد و به شومی بمرد همان تخت شاهی پسر راسپرد. فردوسی. مشو یار بدبخت وکم بوده چیز که از شومیش بهره یابی تو نیز. اسدی. ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش حیران من از جهالت و شومی شما شدم. ناصرخسرو. وز شومی او همی برون آید از شاخ بجای برگ او ماری. ناصرخسرو. آدمی و جهل و جور و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو. در آن سال باران نیامد و قحطشد، ایشان گفتند از شومی پیغمبران است. (قصص الانبیاء ص 320). پس بیمار شد [شیرویه و شومی آن ناپاکی او را دریافت و علت طاعون پدید آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 108). همه را به غزنه بردند تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). اما بموجب آنکه پروردۀ نعمت این خاندانم نخواهم که به شومی خون من گرفتار آیی. (گلستان)