شوله. نیش عقرب که مرتفع باشد. (فرهنگ نظام). - شوله فعل، آزاردهنده. نیش زننده. که چون نیش عقرب نیش زند: میزان حکمتی و ترا بر دل است زخم زین شوله فعل عقربک شوم نشترک. خاقانی
شوله. نیش عقرب که مرتفع باشد. (فرهنگ نظام). - شوله فعل، آزاردهنده. نیش زننده. که چون نیش عقرب نیش زند: میزان حکمتی و ترا بر دل است زخم زین شوله فعل عقربک شوم نشترک. خاقانی
یک توپ پارچه. (برهان). یک توپ پارچه که درویشان بجای پتو بکار برند. (فرهنگ فارسی معین) ، تیر شهاب که روشناییی باشد که شبها در جانب آسمان از طرفی به طرف دیگر رود. (برهان) ، شله: شوله ماش. شوله قلمکار. (یادداشت مؤلف). رجوع به شله شود، چوله. جولا، مزبله دان بود در کویها. (فرهنگ اسدی). سرگین دان و جای خاک و پلیدیها بود در محله و کویها که جمع کنند به یک جا. (از اوبهی). سرگین دان و جا و موضعی است در کوچه ها که خاکروبه و خلاشه و پلیدیها در آن ریزند. (برهان). جایی که در کوچه ها خاکستر و خاکروبه ریزند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) : هرگز تو به هیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین. شهید. این دنیی غدار چه خواهی کردن وین شولۀ پرخار چه خواهی کردن آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی این جیفه و مردار چه خواهی کردن. عطار. ، جایی را گویند که گرمابه بانان سرگین در آنجا خشک سازند. (برهان). - گوشوله، در تداول گناباد خراسان بر مزبله دان و چاهک گرمابه اطلاق شود
یک توپ پارچه. (برهان). یک توپ پارچه که درویشان بجای پتو بکار برند. (فرهنگ فارسی معین) ، تیر شهاب که روشناییی باشد که شبها در جانب آسمان از طرفی به طرف دیگر رود. (برهان) ، شله: شوله ماش. شوله قلمکار. (یادداشت مؤلف). رجوع به شله شود، چوله. جولا، مزبله دان بود در کویها. (فرهنگ اسدی). سرگین دان و جای خاک و پلیدیها بود در محله و کویها که جمع کنند به یک جا. (از اوبهی). سرگین دان و جا و موضعی است در کوچه ها که خاکروبه و خلاشه و پلیدیها در آن ریزند. (برهان). جایی که در کوچه ها خاکستر و خاکروبه ریزند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) : هرگز تو به هیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین. شهید. این دنیی غدار چه خواهی کردن وین شولۀ پرخار چه خواهی کردن آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی این جیفه و مردار چه خواهی کردن. عطار. ، جایی را گویند که گرمابه بانان سرگین در آنجا خشک سازند. (برهان). - گوشوله، در تداول گناباد خراسان بر مزبله دان و چاهک گرمابه اطلاق شود
باد که در پهلو نشیند مردم را. (منتهی الارب). باد که در پهلو افتد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). قسمی ذات الجنب. (یادداشت مؤلف). ورمی است در حجاب اضلاع زیر حجاب حاجز. (از اقرب الموارد). ورم درونی پهلو. (منتهی الارب). ذات الجنب که ورم از داخل باشد. ورم در حجاب اضلاع از درون. (یادداشت مؤلف). شوصه و ذات الجنب در بیماری شبیه یکدیگر و از نظر علاج نیز یکی هستندو هر کدام دارای علامتهای خاصی است. (از تذکرۀ داودضریر انطاکی ص 179). شوصه، آماسی دردناک و گرم اندرعضله های اندرونین سینه. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ذات الجنب شود، جهیدن رگ، درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
باد که در پهلو نشیند مردم را. (منتهی الارب). باد که در پهلو افتد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). قسمی ذات الجنب. (یادداشت مؤلف). ورمی است در حجاب اضلاع زیر حجاب حاجز. (از اقرب الموارد). ورم درونی پهلو. (منتهی الارب). ذات الجنب که ورم از داخل باشد. ورم در حجاب اضلاع از درون. (یادداشت مؤلف). شوصه و ذات الجنب در بیماری شبیه یکدیگر و از نظر علاج نیز یکی هستندو هر کدام دارای علامتهای خاصی است. (از تذکرۀ داودضریر انطاکی ص 179). شوصه، آماسی دردناک و گرم اندرعضله های اندرونین سینه. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ذات الجنب شود، جهیدن رگ، درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
هر چیز که آن را به چیز دیگر پیوند کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، پارۀ جامه و کاغذ و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاره و کژنه و لاخه و وژنگ وپینه و درپی. (ناظم الاطباء). درپی و رقعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطعه. (ناظم الاطباء) ، دوخت ودوز. ترمیم لباس و جوراب های پاره. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) : تا که رختم به بر جامه بران خواهد بود از پی وصله دو چشمم نگران خواهد بود. نظام قاری. چون تو را پنج حواس است کز آن داری حظ پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار. نظام قاری. - وصله انداختن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله برداشتن (برنداشتن) ، وصله پذیر بودن (نبودن). قبول کردن (نکردن) وصله پینه را. - امثال: چیزی که شده پاره، وصله برنمیداره. - وصله پیراستن، وصله کردن. وصله زدن: شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام. حافظ. - وصلۀ تن، در تداول، خویشاوند. قوم و خویش. (فرهنگ فارسی معین). - وصلۀ جهودی، وصله ای که جهودان بر قبا دوزندبرای تمییز با مسلمانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به غیار شود. - وصله چسباندن، ملحق کردن وصله به چیزی. پینه کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، متهم ساختن. - وصله خوردن، وصله پینه شدن. وصله برداشتن. - وصله خورده، مورد وصله و پینه قرارگرفته. وصله شده. - وصله دار، پینه دار. جامۀ باوصله پینه. هر چیز درپی دار مانند جامه و کفش و جز آن. (ناظم الاطباء). - وصله زدن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله شدن، وصله خوردن. وصله برداشتن. - وصله کاری، کار وصله زدن. شغل و حرفۀ وصله کار. - وصلۀ کاغذی، کاغذی که بر جامه چسبانند و بهای آن جامه بر آن نویسند. - وصله کردن، پینه کردن. رفو کردن. درپی کردن و لاخه نمودن. (ناظم الاطباء). - وصله کردن شکم، ته بندی غذا خوردن. خوردن مقدار کمی نان و خوراک یا تنقل برای کاستن از شدت گرسنگی. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - وصلۀ لوطی، هر یکی از آلات و ابزار لوطی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هفت وصلۀ لوطی گری. رجوع به همین مدخل شود. - وصلۀ ناجور، در تداول، پینه ای که از حیث رنگ و جنس با اصل (پارچه، چرم و غیره) فرق دارد. - ، کسی در میان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد. غیرمتجانس. (فرهنگ فارسی معین) : همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد، ز وصلۀ ناجور. عارف. - وصله نشاندن، پینه کردن. رفو کردن: فرسود جامه لیکن خازن به وصله ننشاند بود آن مرا به بالا اما نگشت واصل. نظام قاری. - وصلۀ ناهمرنگ، وصلۀ ناجور: فلان وصلۀ ناهمرنگ است، یعنی مناسبت و هم آهنگی ندارد. رجوع به ترکیب ’وصلۀ ناجور’ شود
هر چیز که آن را به چیز دیگر پیوند کنند. (فرهنگ فارسی معین) ، پارۀ جامه و کاغذ و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاره و کژنه و لاخه و وژنگ وپینه و درپی. (ناظم الاطباء). درپی و رقعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطعه. (ناظم الاطباء) ، دوخت ودوز. ترمیم لباس و جوراب های پاره. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) : تا که رختم به بر جامه بران خواهد بود از پی وصله دو چشمم نگران خواهد بود. نظام قاری. چون تو را پنج حواس است کز آن داری حظ پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار. نظام قاری. - وصله انداختن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله برداشتن (برنداشتن) ، وصله پذیر بودن (نبودن). قبول کردن (نکردن) وصله پینه را. - امثال: چیزی که شده پاره، وصله برنمیداره. - وصله پیراستن، وصله کردن. وصله زدن: شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام. حافظ. - وصلۀ تن، در تداول، خویشاوند. قوم و خویش. (فرهنگ فارسی معین). - وصلۀ جهودی، وصله ای که جهودان بر قبا دوزندبرای تمییز با مسلمانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به غیار شود. - وصله چسباندن، ملحق کردن وصله به چیزی. پینه کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، متهم ساختن. - وصله خوردن، وصله پینه شدن. وصله برداشتن. - وصله خورده، مورد وصله و پینه قرارگرفته. وصله شده. - وصله دار، پینه دار. جامۀ باوصله پینه. هر چیز درپی دار مانند جامه و کفش و جز آن. (ناظم الاطباء). - وصله زدن، وصله کردن. پینه کردن. - وصله شدن، وصله خوردن. وصله برداشتن. - وصله کاری، کار وصله زدن. شغل و حرفۀ وصله کار. - وصلۀ کاغذی، کاغذی که بر جامه چسبانند و بهای آن جامه بر آن نویسند. - وصله کردن، پینه کردن. رفو کردن. درپی کردن و لاخه نمودن. (ناظم الاطباء). - وصله کردن شکم، ته بندی غذا خوردن. خوردن مقدار کمی نان و خوراک یا تنقل برای کاستن از شدت گرسنگی. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - وصلۀ لوطی، هر یکی از آلات و ابزار لوطی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هفت وصلۀ لوطی گری. رجوع به همین مدخل شود. - وصلۀ ناجور، در تداول، پینه ای که از حیث رنگ و جنس با اصل (پارچه، چرم و غیره) فرق دارد. - ، کسی در میان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد. غیرمتجانس. (فرهنگ فارسی معین) : همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد، ز وصلۀ ناجور. عارف. - وصله نشاندن، پینه کردن. رفو کردن: فرسود جامه لیکن خازن به وصله ننشاند بود آن مرا به بالا اما نگشت واصل. نظام قاری. - وصلۀ ناهمرنگ، وصلۀ ناجور: فلان وصلۀ ناهمرنگ است، یعنی مناسبت و هم آهنگی ندارد. رجوع به ترکیب ’وصلۀ ناجور’ شود
نام یکی از منازل قمر. (برهان). شوله: خم شوله چو خم زلف جانان مغرق گشته اندر لؤلؤ تر. لبیبی (ازتاج المآثر). هم شوله بود کو پس شوال زخم زد بر تارک مبارک پور طغان یزک. خاقانی. رجوع به شوله شود.
نام یکی از منازل قمر. (برهان). شوله: خم شوله چو خم زلف جانان مغرق گشته اندر لؤلؤ تر. لبیبی (ازتاج المآثر). هم شوله بود کو پس شوال زخم زد بر تارک مبارک پور طغان یزک. خاقانی. رجوع به شوله شود.
وصلت (بنگرید به وصله) نشانه پیوستگی: در کیاشناسی (شیمی)، زناشویی در فارسی وصلت و وصله در فارسی این واژه در تازی کنش است و چنانچه در یکی از فرهنگ های فارسی آمده رمن (وصل) نسیت ورمن (وصل یا وصل) که در بالا آمد نیز (اوصال) است و (وصل) خود رمن (وصله) است پیوستگی زناشویی: در فارسی آنچه میان دو چیز را پیوند دهد، پینه پینیک (گویش گیلکی) درپه پژکاله وژنگ همراهان، توشه، سر زمین دور هرچیزکه آنرا بچیزی دیگر پیوند کنند، (مخصوصا) گیسوی مصنوعی که بدنبال گیسوی طبیعی پیوند کنند: (معاشران، گره اززلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین وصله اش دراز کنیدخ) (حافظ)، وصله ای که برجامه یاکفش دریده و جز آن دوزند پینه پاره درپی: (شرمم از خرقه آلوده خود می آید که بر وصله بصد شعبده پیراسته ام) (حافظ) (رویه اش (رویه کفش) وصله ای ز چکمه زال زیره اش تخت چارق بهمن) (بهار) یا وصله تن، خویشاوند قوم و خویش. یا وصله ناجور. پینه ای که از حیث رنگ وجنس با اصل (پارچه چرم و غیره) فرق دارد، کسی درمیان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد غیر متجانس: (همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد زوصله ناجور) (عارف)، دوخت ودوز ترمیم لباس و جوراب های پاره
وصلت (بنگرید به وصله) نشانه پیوستگی: در کیاشناسی (شیمی)، زناشویی در فارسی وصلت و وصله در فارسی این واژه در تازی کنش است و چنانچه در یکی از فرهنگ های فارسی آمده رمن (وصل) نسیت ورمن (وصل یا وصل) که در بالا آمد نیز (اوصال) است و (وصل) خود رمن (وصله) است پیوستگی زناشویی: در فارسی آنچه میان دو چیز را پیوند دهد، پینه پینیک (گویش گیلکی) درپه پژکاله وژنگ همراهان، توشه، سر زمین دور هرچیزکه آنرا بچیزی دیگر پیوند کنند، (مخصوصا) گیسوی مصنوعی که بدنبال گیسوی طبیعی پیوند کنند: (معاشران، گره اززلف یار باز کنید، شبی خوش است بدین وصله اش دراز کنیدخ) (حافظ)، وصله ای که برجامه یاکفش دریده و جز آن دوزند پینه پاره درپی: (شرمم از خرقه آلوده خود می آید که بر وصله بصد شعبده پیراسته ام) (حافظ) (رویه اش (رویه کفش) وصله ای ز چکمه زال زیره اش تخت چارق بهمن) (بهار) یا وصله تن، خویشاوند قوم و خویش. یا وصله ناجور. پینه ای که از حیث رنگ وجنس با اصل (پارچه چرم و غیره) فرق دارد، کسی درمیان جمعی که بهیچوجه با آنها تناسب و تفاهم روحی و اخلاقی ندارد غیر متجانس: (همدم بیگانگان مباش و بپرهیز عاقبت از جنس بد زوصله ناجور) (عارف)، دوخت ودوز ترمیم لباس و جوراب های پاره