جدول جو
جدول جو

معنی شوشو - جستجوی لغت در جدول جو

شوشو
گاورس، دانه ای تلخ مزه از نوع ارزن به رنگ خاکستری که برگ و خوشۀ آن شبیه برگ و خوشۀ جو است و بیشتر در میان کشتزار گندم می روید، جاورس، گال، بسل
تصویری از شوشو
تصویر شوشو
فرهنگ فارسی عمید
شوشو
گاورس و ارزن، (برهان)، ارزن، (رشیدی) (آنندراج)، شوشو ظاهراً در این جا مثل بگنی و بخسم و شراب و مسکر باشد، (یادداشت مؤلف) :
خری که آب خورش زیر ناودان عصیر
علف عصارۀ بگنی و بخسم و شوشو،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
شوشو
گاورس ازرن
تصویری از شوشو
تصویر شوشو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوشا
تصویر شوشا
(دخترانه)
نام قدیم شوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوشک
تصویر شوشک
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشو
تصویر شاشو
ویژگی کودکی که بی اختیار بشاشد و لباس خود را تر کند، کنایه از کثیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوشه
تصویر شوشه
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورو
تصویر شورو
نوعی چرم که برای ساخت رویۀ کفش کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیشو
تصویر شیشو
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شوشک، شارشک، شاشنگ، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
فرهنگ فارسی عمید
بمعنی زمین پست، ابن رعمه بن کوش بن حام بن نوح. (سفر پیدایش 10:7) (قاموس کتاب مقدس). رجوع به مادۀ قبل و نیز دو مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
کژدم، شپش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مورچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است که تخمش بکار برند دوا را، (شرفنامۀ منیری)، نام گیاهی است که تخم آن را دردواها بکار برند، (فرهنگ جهانگیری) (برهان)، گیاهی است که تخمش دواست، (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
آن که بسیار شاشد در خواب، شخصی را گویند که پیوسته بخود شاشد، (برهان)، درعرف عوام کودکی را که در خواب شاشد گویند، (انجمن آرای ناصری)، کسی خاصه کودکی که بسیار بشاشدو خود را تر کند و خودداری نتواند کردن، بوله
لغت نامه دهخدا
ابوالعلاء ادریس بن محمد بن عثمان عفیف الدین عامری شوشی، محدث امام مدرسه نظامیه به بغداد، (منتهی الارب)، و رجوع به روضات الجنات ص 759 شود
لغت نامه دهخدا
(شو شَ / شِ)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) :
بر او بافته شوشۀ سیم و زر
به شوشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشه برتافته.
فردوسی.
همه شوشۀ طاقها سیم و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشه های گهر.
اسدی.
دو بازو چو دو ماهی سیم بود
تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج.
نظامی (شرفنامه ص 303).
، قطعۀ شمش و زر. (ولف) :
چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید
جهان شد بسان بلور سفید.
فردوسی.
، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) :
شوشه های زکال مشکین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ.
نظامی.
- شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام:
بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام.
نظامی.
- شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف).
- شوشۀ زر، شمش طلا.
- ، تار زرّین:
شکیبایی اندر همه کارها
به از شوشۀ زر به خروارها.
ابوشکور.
همان شوشۀ زر بر او بافته
به گوهر سر شوشه برتافته.
فردوسی.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بودبالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
به گوهر همه ریشه ها بافته
زبر شوشۀ زر بر او تافته.
اسدی.
یکی خانه ای دید از لاژورد
برآورده از شوشۀ زر زرد.
اسدی.
و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص).
بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی
به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم.
سوزنی.
در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر
وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است.
خاقانی.
پشت مالیده ای چو شوشۀ زر
شکم اندوده ای به شیر و شکر.
نظامی.
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشۀ زر نهاده بر کف دست.
نظامی.
- شوشۀ زرین، شمش طلایی:
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران.
فرخی.
خاقانی اسیر یار زرگرنسب است
دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است.
خاقانی.
- شوشۀ سیم، شمش نقره:
شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار.
فرخی.
- شوشۀ سیمین، شمش نقره ای:
آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت
همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) :
نهی دست بر شوشۀ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من.
نظامی.
در شوشۀ تربتش بصد رنج
پیچیده چنانکه مار بر گنج.
نظامی.
دمد لاله از شوشۀ خاک من
گیا روید از گوشۀ خاک من.
خواجوی کرمانی.
، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) :
از آن دسته برآمد شوشۀ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.
نظامی.
چید از آن میوه های نوشین بار
خورد از آن شوشه های شیرین کار.
نظامی.
یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید.
نظامی.
، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس، واقع در 160هزارگزی شمال طبس، جلگه و گرمسیر، دارای 30 تن سکنه، آب آن ازقنات، محصول آنجا غلات و انقوزه، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
منسوب به شوش، رجوع به شوش شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند است و 114 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شو شَ)
شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورۀ چارتاره است. (جهانگیری) :
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
زینبی.
، جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهوشود
لغت نامه دهخدا
(شِوْ رُ)
پوست بزغاله. چرم بزغاله. (فرهنگ فارسی معین). در تداول چرم براق
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ شَ/ شُو)
بشو و بشو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
روشور، روشوی، رجوع به روشور شود
لغت نامه دهخدا
تیهو، (ناظم الاطباء) (از برهان)، شیشک، (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)، اسم فارسی طیهوج است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، شیشک، شیشاک، (یادداشت مؤلف)، رجوع به تیهو و شیشک و مترادفات دیگر شود، جانوری شبیه بوزینه، (ناظم الاطباء)، نشیب و پستی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به یونانی شونیز است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شورو
تصویر شورو
فرانسوی چرم بزغاله پوست بزغاله بزیچه پوست بزغاله چرم بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشب
تصویر شوشب
کژدم، سپش شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشت
تصویر شوشت
پارسی تازی گشته از شوشه با آرش: کاکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشک
تصویر شوشک
ربابی که دارای چهار رود باشد چهار تار
فرهنگ لغت هوشیار
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاشو
تصویر شاشو
آنکه غالبا و بی اختیار بشاشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورو
تصویر شورو
((ش رُ))
پوست بزغاله، چرم بزغاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوشه
تصویر شوشه
((ش))
طلا یا نقره که آن را گدازند و در ناوچه ریزند، هرچیز شبیه شمش، هر چیز طولانی وکوتاه، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاشو
تصویر شاشو
آن که عادت به شاشیدن در بستر یا شلوار خود دارد، تنبل، ترسو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ووشو
تصویر ووشو
((شُ))
نوعی ورزش رزمی چینی شبیه کاراته
فرهنگ فارسی معین