طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مِثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
داماد. (ناظم الاطباء). نوداماد. تازه داماد: عجاهن، دوست نوشاه تا که با زن خود خلوت نکرده باشد. (یادداشت مؤلف از منتهی الارب) ، شاه جوان و کم تجربه (؟). (ناظم الاطباء)
داماد. (ناظم الاطباء). نوداماد. تازه داماد: عجاهن، دوست نوشاه تا که با زن خود خلوت نکرده باشد. (یادداشت مؤلف از منتهی الارب) ، شاه جوان و کم تجربه (؟). (ناظم الاطباء)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
پاره ای از بریان. (منتهی الارب). قطعه ای از گوشت کباب و پاره ای از بریان. (ناظم الاطباء). و رجوع به شواء و شواءه شود جمع واژۀ شاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شاه شود
پاره ای از بریان. (منتهی الارب). قطعه ای از گوشت کباب و پاره ای از بریان. (ناظم الاطباء). و رجوع به شواء و شواءه شود جَمعِ واژۀ شاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شاه شود
از روسی شاشکار، قسمی شمشیر. نوعی قمه. (یادداشت مؤلف در ذیل شوشگه). شوشگه. قمه. قداره. نوعی آلت قتاله شبیه به سرنیزه و شمشیر کوتاه که آن را در نیام جای دهند و بر کمر بندند. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
از روسی شاشکار، قسمی شمشیر. نوعی قمه. (یادداشت مؤلف در ذیل شوشگه). شوشگه. قمه. قداره. نوعی آلت قتاله شبیه به سرنیزه و شمشیر کوتاه که آن را در نیام جای دهند و بر کمر بندند. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
بمعنی شوغا است که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب و اصل این لغت شبگاه بود و چون در کلام فارسی بای ابجد به واو و گاف فارسی به غین تبدیل می یابند شبگاه شوغاه شده. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). حظیره که اشتر را سازند. خفتنگاه گوسفند و جز آن. (یادداشت مؤلف) : الزرب، شوغاه ساختن. الاکتناف، گرد چیزی برآمدن و شوغاه ببافتن شتر را از شاخ درخت. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مترادفات کلمه شود
بمعنی شوغا است که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب و اصل این لغت شبگاه بود و چون در کلام فارسی بای ابجد به واو و گاف فارسی به غین تبدیل می یابند شبگاه شوغاه شده. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). حظیره که اشتر را سازند. خفتنگاه گوسفند و جز آن. (یادداشت مؤلف) : الزرب، شوغاه ساختن. الاکتناف، گرد چیزی برآمدن و شوغاه ببافتن شتر را از شاخ درخت. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مترادفات کلمه شود
صورتی از نام شهر شوش است که در کتیبۀ آسوربانی پال راجع به فتوحات او در عیلام آمده است، (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 139، 475، ج 2 ص 1162) (ترجمه دیاتسارون ص 212)، (به معنی زنبق) شوشن، شهری که یونانیانش سوسای عیلام میگفتند و خود عیلام هم جزء سوسیانا می باشد و شوشن نیز خوانده شده است، (از قاموس کتاب مقدس)، رجوع به شوش شود
صورتی از نام شهر شوش است که در کتیبۀ آسوربانی پال راجع به فتوحات او در عیلام آمده است، (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 139، 475، ج 2 ص 1162) (ترجمه دیاتسارون ص 212)، (به معنی زنبق) شوشن، شهری که یونانیانش سوسای عیلام میگفتند و خود عیلام هم جزء سوسیانا می باشد و شوشن نیز خوانده شده است، (از قاموس کتاب مقدس)، رجوع به شوش شود
جمع واژۀ واشی (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، و واشی به معنی سخن چین. نمّام، مرد بسیارفرزند، ستور بسیاربچه، بافندۀ جامه، کاوندۀ کان جهت زر، سکه زن. (منتهی الارب). رجوع به واشی شود
جَمعِ واژۀ واشی (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، و واشی به معنی سخن چین. نمّام، مرد بسیارفرزند، ستور بسیاربچه، بافندۀ جامه، کاوندۀ کان جهت زر، سکه زن. (منتهی الارب). رجوع به واشی شود
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی