جدول جو
جدول جو

معنی شوش - جستجوی لغت در جدول جو

شوش
شوس، مرد دلاور و بهادر، (ناظم الاطباء)، شوس، (اقرب الموارد)، رجوع به شوس شود، ابطال شوش شوش، یعنی مختلفند و سخت دلاور، (منتهی الارب)
جمع واژۀ اشوش، (اقرب الموارد)، رجوع به اشوش شود
لغت نامه دهخدا
شوش
بمعنی خوب و نیک و لطیف است و شوشتر بمعنای بهتر و نیکوتر و لطیف ترباشد، (حمزۀ اصفهانی از یاقوت در معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شوش
(شَ)
درهم آمیخته. گویند: ترکهم شوشاً بوشاً. (منتهی الارب). و رجوع به بوش شود
لغت نامه دهخدا
شوش
شهری به خوزستان کناررود خانه شاوور، این شهر پایتخت کشور عیلام قدیم بودو بهمین مناسبت عیلام را سوزیان یا شوشان هم خوانده اند، بعدها در عهد هخامنشیان شوش یکی از چهار پایتخت ایران محسوب میشد، شوش کنونی بخشی است از شهرستان دزفول در خوزستان و قصبۀ آن نیز بهمین نام است و 5000تن سکنه دارد، چون بقایای تاریخی چند دولت (عیلام، بابل، هخامنشی، ساسانی، دول اسلامی) در شوش بجا مانده است، از لحاظ باستانشناسی و تاریخی اهمیت بسیار یافته است و هیأت فرانسوی قریب 65 سال است که در آنجا به حفریات مشغولند و آثار گرانبها از قبیل کاشیهای قصر اردشیر و کاخ قراولان خاصۀ داریوش و استل حمورابی و غیره از آن بیرون آمده که غالب آنها در موزۀ لوور (پاریس) در تالار مخصوص ایران و بخشی نیز در موزۀ تهران مضبوط است، در حفاریهائی که بدست دمورگان در سال 1897 میلادی انجام شده آثاری از دورۀ حجر جدید بدست آمده است، در قرن 23 قبل از میلاد شهر مزبور اهمیتی بسزا داشت و تا اواخر قرن پنجم هجری از شهرهای بزرگ ایران بشمار میرفت و پس از آن رو به خرابی نهاد، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به ایرانشهر ج 2 ص 1791، فهرست اعلام تاریخ ایران باستان، فارسنامۀ ابن بلخی ص 72، یسنا ص 96، 98، مزدیسنا ص 28، 148، ایران در زمان ساسانیان ص 78، فرهنگ ایران باستان ص 125، 130، 289، تاریخ سیستان ص 74، مجمل التواریخ والقصص، مرآت البلدان ج 1 ص 453، روضات ص 759، سبک شناسی بهار ج 1، تاریخ کرد، جغرافیای غرب ایران، معجم البلدان، حدود العالم، تاریخ صنایع ایران، فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 و یشتها ج 1 شود،
در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است که: مرکز بخش شوش شهرستان دزفول است، هوای آن گرم است و در حدود 5000 تن سکنه دارد، شغل اهالی زراعت است و آب آن از رود خانه کرخه تأمین می شود، ایستگاه راه آهن شوش در 3کیلومتری باختر واقع است و مسافت آن تا تهران 714 کیلومتر می باشد، شوش از شهرهای باستانی است و زمانی پایتخت قوم ایلام بوده و آرامگاه مشهور به دانیال پیغمبر در این قصبه است، از اکتشافات باستانشناسی که در اینجا بعمل آمده قانون مشهور حمورابی پادشاه کلده است که اولین قانون عهد باستان شمرده می شود و بر اثر این کاوشها حقایقی درباره تاریخ این سرزمین بدست آمده که دوران گذشتۀ آن را و تمدن ایرانیان قدیم را روشن می نماید، طبق بررسی و توجه باستان شناسان معلوم گردیده است که بهنگام آبادی شهر شوش کلیۀ معاملات مهم ثبت و شرح آن روی خشت نوشته می شده است، شوش دارای عمارات و کاخ های عالی بوده که سرستون های عظیم آن هنوز باقی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان و 240 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
جایی است نزدیک جزیره ابن عمر از نواحی الجزیره، (از معجم البلدان)، موضعی است نزدیک جزیره ابن عمر، (منتهی الارب)
یکی از بخشهای شهرستان دزفول است، پنج دهستان و حدود سی هزار تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام محله ای است به جرجان نزدیک باب الطاق، (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شوش
مخفف شوشتر:
باغی که بد از برف چو گنجینۀ نداف
بنگرش چو دیبای ملحم شده چون شوش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
شوش
(رَ / رِ)
شاخهای درخت انگور و به عربی قضبان. (برهان) (رشیدی). شاخهای درخت انگور. (انجمن آرا) (آنندراج) : قضبان، شوش. (السامی فی الاسامی) ، شاخه. ترکه. شاخ تر باریک. شوشه. شیش. (یادداشت مؤلف) ، شمش. خفچه. شوشه. سوفچه: شوش زر. شوش سیم. (یادداشت مؤلف) :
یکی سبز خفتان به زر بافته
بر او شوشها بر گهر تافته.
فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشهای گهر.
اسدی.
سپیدیش کافور و زردیش زر
یکی بهره را شوشها زو گوهر.
اسدی
به فارسی جاورس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
شوش
ترکه، شاخه ی نازک درختان، ترکه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوشا
تصویر شوشا
(دخترانه)
نام قدیم شوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوشه
تصویر شوشه
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوشک
تصویر شوشک
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشوش
تصویر تشوش
شوریده شدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوشو
تصویر شوشو
گاورس، دانه ای تلخ مزه از نوع ارزن به رنگ خاکستری که برگ و خوشۀ آن شبیه برگ و خوشۀ جو است و بیشتر در میان کشتزار گندم می روید، جاورس، گال، بسل
فرهنگ فارسی عمید
(شو شَ / شِ)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) :
بر او بافته شوشۀ سیم و زر
به شوشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشه برتافته.
فردوسی.
همه شوشۀ طاقها سیم و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشه های گهر.
اسدی.
دو بازو چو دو ماهی سیم بود
تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج.
نظامی (شرفنامه ص 303).
، قطعۀ شمش و زر. (ولف) :
چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید
جهان شد بسان بلور سفید.
فردوسی.
، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) :
شوشه های زکال مشکین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ.
نظامی.
- شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام:
بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام.
نظامی.
- شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف).
- شوشۀ زر، شمش طلا.
- ، تار زرّین:
شکیبایی اندر همه کارها
به از شوشۀ زر به خروارها.
ابوشکور.
همان شوشۀ زر بر او بافته
به گوهر سر شوشه برتافته.
فردوسی.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بودبالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
به گوهر همه ریشه ها بافته
زبر شوشۀ زر بر او تافته.
اسدی.
یکی خانه ای دید از لاژورد
برآورده از شوشۀ زر زرد.
اسدی.
و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص).
بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی
به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم.
سوزنی.
در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر
وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است.
خاقانی.
پشت مالیده ای چو شوشۀ زر
شکم اندوده ای به شیر و شکر.
نظامی.
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشۀ زر نهاده بر کف دست.
نظامی.
- شوشۀ زرین، شمش طلایی:
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران.
فرخی.
خاقانی اسیر یار زرگرنسب است
دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است.
خاقانی.
- شوشۀ سیم، شمش نقره:
شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار.
فرخی.
- شوشۀ سیمین، شمش نقره ای:
آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت
همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) :
نهی دست بر شوشۀ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من.
نظامی.
در شوشۀ تربتش بصد رنج
پیچیده چنانکه مار بر گنج.
نظامی.
دمد لاله از شوشۀ خاک من
گیا روید از گوشۀ خاک من.
خواجوی کرمانی.
، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) :
از آن دسته برآمد شوشۀ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.
نظامی.
چید از آن میوه های نوشین بار
خورد از آن شوشه های شیرین کار.
نظامی.
یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید.
نظامی.
، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
به یونانی شونیز است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
منسوب به شوش، رجوع به شوش شود
لغت نامه دهخدا
ابوالعلاء ادریس بن محمد بن عثمان عفیف الدین عامری شوشی، محدث امام مدرسه نظامیه به بغداد، (منتهی الارب)، و رجوع به روضات الجنات ص 759 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بمعنی زمین پست، ابن رعمه بن کوش بن حام بن نوح. (سفر پیدایش 10:7) (قاموس کتاب مقدس). رجوع به مادۀ قبل و نیز دو مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند است و 114 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شو شَ)
شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورۀ چارتاره است. (جهانگیری) :
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
زینبی.
، جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهوشود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
فریب دهنده در تجارت و سوداگری. (ناظم الاطباء). مکاس کردن در بیع، ای تأخیرکردن و فروختن تا بها زیاده شود. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حش ّ. بستانها. بوستانها: حشوش ثلاثۀ ارض، اردبیل و عمان و هیت است، ادب جای. حاجت جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گاورس و ارزن، (برهان)، ارزن، (رشیدی) (آنندراج)، شوشو ظاهراً در این جا مثل بگنی و بخسم و شراب و مسکر باشد، (یادداشت مؤلف) :
خری که آب خورش زیر ناودان عصیر
علف عصارۀ بگنی و بخسم و شوشو،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
کژدم، شپش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مورچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
خشک شدن. خشک شدن بچه در شکم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوشو
تصویر شوشو
گاورس ازرن
فرهنگ لغت هوشیار
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوش
تصویر اشوش
خودخواه گستاخ دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشوش
تصویر بشوش
یونانی اسفند از گیاهان اسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشوش
تصویر تشوش
آشفته گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشک
تصویر شوشک
ربابی که دارای چهار رود باشد چهار تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشت
تصویر شوشت
پارسی تازی گشته از شوشه با آرش: کاکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشب
تصویر شوشب
کژدم، سپش شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشه
تصویر شوشه
((ش))
طلا یا نقره که آن را گدازند و در ناوچه ریزند، هرچیز شبیه شمش، هر چیز طولانی وکوتاه، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشوش
تصویر تشوش
((تَ شَ وُّ))
شوریده شدن
فرهنگ فارسی معین