جدول جو
جدول جو

معنی شوسف - جستجوی لغت در جدول جو

شوسف
نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است و مجموع نفوس آنها 30486 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام قصبۀ مرکزی بخش شوسف شهرستان بیرجند است که 439 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوسف
تصویر یوسف
(پسرانه)
خواهد افزود، نام پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوسه
تصویر شوسه
ویژگی جادۀ هموار و شن ریزی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوسف
تصویر یوسف
هفتمین پسر یعقوب، دوازدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۱۱ آیه، احسن القصص
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 53هزارگزی شمال باختری شوسف. سر راه مالروعمومی شوسف. ناحیه ای است کوهستانی ولی گرمسیر. دارای 31 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو میباشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در هشتاد ودوهزارگزی شمال باختری شوسف و ده هزارگزی جنوب هشتوگان. ناحیه ای است کوهستانی. معتدل. دارای 101 تن سکنه میباشد. فارسی و عربی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، بنشن. اهالی به کشاورزی، مالداری گذران میکنند. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، در 38000 گزی شمال باختری شوسف و 4000 گزی باختر شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. دامنه، گرمسیر. سکنه 146 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک، ارزن. شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه و شالبافی. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کفتگی که نخست در ران و سرین شتر پیدا گردد از فربهی و سپس در اندامش شایع گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاره کردن غورۀ خرما را. (ناظم الاطباء). ولی در متون دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گردۀ خشک از نان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زدودن و جلا دادن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بزداییدن. (تاج المصادر بیهقی) ، قطران مالیدن شتر را، آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریه (مجهولاً). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماله (نزد کشاورزان). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ جْ جُءْ)
خائیدن مسواک و دندان مالیدن بدان. (منتهی الارب). شوص. خائیدن مسواک. (از اقرب الموارد). و رجوع به شوص شود
لغت نامه دهخدا
(تَهََ جْ جُ)
شدید بودن و گستاخ بودن در جنگ. (از اقرب الموارد) ، نگریستن به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم یا چشم را تنگ کرده و پلکها را فروخوابانیده نگریستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ اشوس، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، رجوع به اشوس شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ابن ابی بکر بن محمد بن علی سکاکی، مکنی به ابویعقوب و ملقب به سراج الدین و معروف به سکاکی. از دانشمندان ادب عرب و معانی و بیان و عروض و شعر وجز آن بود. و رجوع به ابویعقوب (السکاکی...) شود
ابن ایوب بن شاذی، مکنی به ابوالمظفر و ملقب و معروف به صلاح الدین ایوبی. مؤسس دولت ایوبیان بود. رجوع به صلاح الدین... شود
ابن سلیمان بن عیسی شنتمری، مکنی به ابوالحجاج و معروف به اعلم (اعلم شنتمری). رجوع به اعلام زرکلی و نیز شنتمری الاعلم شود
ابن سیرافی، مکنی به ابومحمد. یوسف بن حسن بن عبدالله بن مرزبان. رجوع به سیرافی (یوسف...) و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن برسیای دقماقی ظاهری، ملقب به عزیز و جمال الدین. از پادشاهان چرکسیان مصر و شام بود. رجوع به عزیز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَذْ ذُ)
شسافه. (ناظم الاطباء). خشک کردن چیزی را (متعدی). (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شسافه شود، خشک گردیدن. (لازم). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو فِ)
مرکّب از: شو، شب + فس، از فسیدن بمعنی خسبیدن و خفتن، نامی است که در نور و کجور به گل ابریشم دهند. (یادداشت مؤلف)، و رجوع به شوخس شود
لغت نامه دهخدا
(شُ سِ)
شسه. راه ساخته و پرداخته، در تداول فارسی، جادۀ اتومبیل رو و غیرآسفالته. راه ساخته شده و شن و سنگ ریزه ریخته شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمرا و هزالا. (اقرب الموارد). رجوع به شاسب و شازب شود. سقاء شاسف، ای یابس. (اقرب الموارد). مشک خشک، پیر پوست بر استخوان خشکیده. (منتهی الارب). قاحل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
پوست چیزی واشدن. (تاج المصادر بیهقی). پوست از چیزی واشدن. (زوزنی). پوست از سر ریش بازشدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تقشقش و تقشر پوست. (از اقرب الموارد) ، وسف پیدا شدن در شتر، یا در فراخی رسیدن شتر و فربه گردیدن آن، افتادن پشم کهنه و برآمدن پشم نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام ناحیتی است به بیرجند و بدانجا درخت اناری است که محیط تنه آن متجاوز از 80 سانتیمتر است و هر سال 400 کیلوگرم بار میدهد، (از یادداشت مؤلف)، در فرهنگ جغرافیایی ایران این ناحیه چنین وصف شده نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است، این بخش در قسمت باختری بیرجند واقع و محدود است از شمال بشهرستان فردوس، از باختر بکویر لوت و از خاور به بخش حومه و بخش درمیان و از جنوب بدهستان عرب خانه و کویر لوت، موقعیت بخش کوهستانی و هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و آبادیهای واقع در جلگه گرمسیری می باشد، بخش خوسف از سه دهستان بنام مرکزی و گل فریز و قیس آباد تشکیل شده و دارای 290 آبادی بزرگ و کوچک می باشد، جمع نفوس آن 28357 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در 72هزارگزی شمال باختری شوسف. دارای 277 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوف
تصویر شوف
ماله کشاورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوس
تصویر شوس
روفان زدن (مسواک زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
یا یوسف رخ مشرقی. آفتاب. یایوسف روز. آفتاب. یایوسف زرین رسن. آفتاب. یایوسف نقاب. آفتاب. یایوسف گردون نشین. آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوسه
تصویر شوسه
راه ساخته و پرداخته، جاده هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوفس
تصویر شوفس
خسبیدن و خفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاسف
تصویر شاسف
مشک خشک، پوست بر استخوان
فرهنگ لغت هوشیار
((شُ سِّ))
جاده ای که عملیات زیرسازی آن انجام شده باشد و به جای آسفالت روی آن شن ریخته باشند، جاده ساخته و پرداخته
فرهنگ فارسی معین
شکار کردن در شب
فرهنگ گویش مازندرانی