جدول جو
جدول جو

معنی شورگیتن - جستجوی لغت در جدول جو

شورگیتن
نشخوار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شورگیاه
تصویر شورگیاه
گیاه شور، هر گیاه شور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ تَ نِ شَ تَ)
سرنگون شدن، ویران شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شوخگین، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شوخگین شود
لغت نامه دهخدا
گیاه شور، هر علف شور و نمکین، (ناظم الاطباء)، گیاه شور مطلق، (فرهنگ فارسی معین) : نبت مالح، شورگیاه، هجیر، شورگیاه خشک شکسته، (منتهی الارب)، حمض، رمث، سرمق، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در54000 گزی شمال خاوری بافت، سر راه مالرو شرینک به جواران، کوهستانی و سردسیر و سکنۀ آن 100 تن و آب آن از رودخانه است، محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ دَ)
باز گفتن. گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
به فرانسه کاپیتول، تلی بود در قسمت غربی روم قدیم که قریب 40 ذرع ارتفاع داشت و رومیان بر فراز آن ژوپیتر را معبدی ساخته بودند. (از تمدن قدیم ترجمه نصرالله فلسفی ص 493)
لغت نامه دهخدا
شوخگن، (المعجم)، شوخگن که چرکن باشد، (برهان قاطع) (آنندراج)، چرکین، (ناظم الاطباء)، واقح، (منتهی الارب)، دنس، چرک، چرگن، ناپاک، (یادداشت مؤلف)، پلید و چرکن، (لغت فرس اسدی) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار،
منجیک،
موی ژولیده ای بسر دارد
شوخگین جامه ای ببر دارد،
طیان،
- شوخگین شدن، درن، وسخ، وضر، (یادداشت مؤلف)،
، دست و پای سخت و درشت شده و پینه بسته، ریشی که از آن ریم پالاید، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قومی از مسیحیان که بظاهر انجیل عمل کنند و متعصب و متعبد باشند و آنگاه که خاندان استوارت بتعذیب و شکنجۀ آنان پرداختند بسیاری از ایشان به آمریکا مهاجرت کردند
لغت نامه دهخدا
(مِ مِ کَ دَ)
شستن. شوئیدن. (فرهنگ فارسی معین) : پس زن اسماعیل گفت که اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه تفسیر طبری). و رگها را از خلطهای بد بشورد. (راحهالصدور راوندی). در تابستان برسد و بر روی آن مانند گلی باشد اندکی، چنانکه برسد او را بشورندتا آن گل از آن (خرمای هندی) برود. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(مَ گُ تَ)
برهم زدن و درآمیختن چیزی یا چیزهایی به یکدیگربا آلتی یا با دست یا به یک انگشت. بیامیختن با کفچه و انگشت و مانند آن. (یادداشت مؤلف) :
وز سرانگشت نگارینش گوئی که مگر
غالیه دارد شوریده با شورۀ سیم.
معروفی.
سه درم سنگ تخم خرفه بکوبند و به سرکه اندر شورند و بخورند اندر حال تشنگی فرونشاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). الخوض، شراب شوریدن. (تاج المصادر بیهقی). مجدح، آنچه بدان پست درشورند. (السامی فی الاسامی)، کندن و زیر و رو کردن. زیر و زبر کردن: پس از آن به گور آیند منکر و نکیر، آواز ایشان چون رعد، اعضاء ایشان چون برق، مویها در زمین می کشند و به دندانها خاک گور میشورند و ترا فروگیرند. (کیمیای سعادت).
- شوریدن زمین، شیار کردن. زیر و رو کردن و شخم زدن. (یادداشت مؤلف) : کودکی دیدم که گاو میراند و زمین همی شورید و پیری با کناری ارزن تخم می پاشید. (اسرارالتوحید ص 29). مردی را دید که موضع می شورید. (اسرارالتوحید ص 146). الرضم، شوریدن زمین از بهر کشت. کراب، زمین شوریدن. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن کسی را، از جای برکردن به نیت تجسس. از جای برانگیختن به قصد تفحص: گفتند زاویه ها بجوئیم و همگنان را بشوریم و طلب کنیم و بنگریم تا که دارد. (اسرارالتوحید ص 198).
، شورش و انقلاب کردن. (یادداشت مؤلف). اختلال برپا کردن. بی نظمی کردن. طغیان کردن. ثوره. شورش کردن بر... (یادداشت مؤلف) : پس ایرانیان از بدکرداری هرمزد ستوه شدند و بشوریدند. (مجمل التواریخ والقصص). چون او را دفن کردند لشکر بشوریدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). پیش از آنکه این خبر آنجارسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101). یکی از مردمان بنی تمیم بی ادبی کرد. ابراهیم فرمان داد تا گردن او بزنند. بنوتمیم بشوریدند و یزید بسطام که صاحب شرط بود کشته گشت و شهر همه بشوریدند. (راحهالصدور راوندی). ابراهیم فرمود تا سر او را بر دار کردند و مردمان بشوریدند که او مردی بزرگ بود و اصیل. (راحهالصدور راوندی).
- درشوریدن، طغیان کردن. عصیان و نافرمانی کردن: برفتند و با غلامان گفتندجمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون اریارق را ببستند و غلامان و حاجبش باحاشیتش درشوریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227).
- شوریدن بر کسی، طاغی شدن بر او. طغیان کردن بر او، چنانکه سپاهیان بر سرداری. (یادداشت مؤلف) : چون حال بر این جمله بود از شومی این طریقت بد جهان بر قباد بشورید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). سپاه بر وی بشورید. (مجمل التواریخ). محتسب... بایستاد و گفت هان محمود عشق را با فسق میامیز و حق را با باطل ممزوج مکن که بدین سبب ولایت عشق بر تو بشورد و چون پدر خویش از بهشت عشق بیرون افتی. (چهارمقاله).
، تندی کردن. آشفتن. ستیزیدن. متغیر شدن. (یادداشت مؤلف) :
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه.
فردوسی.
اگر ما بشوریم بر بیگناه
پسندد کجا داور هور و ماه.
فردوسی.
ولیک از پی حشمت و نام زن
بشورید بر یوسف پاک تن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خبر یافت دانای روشن روان
بر او بر بشورید و گفت ای جوان.
سعدی.
- درشوریدن، خشمگین شدن. برآشفتن: گفتم بروم و از وی راه پرسم، رفتم پرسیدم. گفت مرا گرسنه است. پاره ای نان داشتم و بدو میدادم. او درشورید گفت ای احمد تو که به خانه خدای روی به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی لاجرم راه گم کنی. (تذکرهالاولیاء عطار).
، ستیزه کردن. پیکار کردن. درافتادن:
شنیدم که دشمن بود چون بلور
چو گاه شکستن نیابی مشور.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت موبد که با این سپاه
سزد گر بشوریم با ساوه شاه.
فردوسی.
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین شورش آشوب کشور بود.
فردوسی.
شه از بیم بر چشم شد تیره هور
بدل گفت با این که شورد بزور.
اسدی.
که چاره بسی جای بهتر ز زور
بزور آنکه بیش از تو با وی مشور.
اسدی.
گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست
پرهیز دار و با دم این اژدها مشور.
ناصرخسرو.
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشور
تانیازارد ترا این مار چون بیدار نیست.
ناصرخسرو.
، شورانیدن. به انقلاب و فتنه برانگیختن. (از یادداشت مؤلف). به شورش واداشتن. آشفته کردن: در نامه نوشت [پرویز] که من سوی تو به زینهار آمده ام از سرهنگی نام وی بهرام چوبین که او سپاه را بر من شورید و تباه کرد و ملک از من بگرفت. (ترجمه طبری بلعمی). در این وقت استاسیس از سجستان خروج کرد و خراسان بشورید و منصور باز مهدی را به خراسان فرستاد.... تا با استاسیس حربها کرد. (مجمل التواریخ)، آشفته شدن. منقلب شدن. نابسامانی یافتن. به هیجان آمدن: در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری هنر باید اینجا نه لاف.
اسدی.
- شوریدن اندرون، بهم برآمدن حال. منقلب شدن. متأثر گشتن:
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.
سعدی.
و رجوع به شوریده بخت شود.
- شوریدن بخت، برگشتن اقبال. ادبار. تیرگی بخت. برگشتن طالع:
بگفتند هرکس که شورید بخت
به پیش اندر آمد کنون کار سخت.
فردوسی.
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت.
نظامی.
- شوریدن چشم، بهم خوردن آن یعنی بیمار شدن چشم. درد گرفتن و سرخی پدید آوردن آن. (یادداشت مؤلف) :
چشم حورا چون شود شوریده رضوان در بهشت
خاک پایش توتیای دیدۀ حورا کند.
منوچهری.
- شوریدن حال، برهم خوردن اوضاع. نابسامان شدن زندگی. منقلب و زیر و رو شدن روزگار.پریشان شدن احوال:
به ایام دارا بشورید حال
برون شد ز دنیا جهان دیده زال.
(بهمن نامۀ ایرانشاه بن ابی الخیر از مجمل التواریخ).
- ، دگرگونه شدن حال کسی. مضطرب و پریشان شدن کسی:
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ.
سعدی.
- شوریدن خواب، سراسیمه از خواب برآمدن. بیدار شدن از خواب با آشفتگی:
آن زمان کآنجا رسی آهسته باش و نرمگوی
تا نشورد خواب خوش بر نرگس جادوی او.
شرف شفروه.
- شوریدن خون، غلیان دم. (یادداشت مؤلف) : البیغ، شوریدن خون. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن دل، دل بهم خوردن. شوریدن منش. تهوع: فرث، شوریدن دل زن باردار. غثیان، شوریدن دل. (منتهی الارب).
- ، نگران و مضطرب شدن دل: بعثره، تبعثر، شوریدن دل. تجیﱡش، شوریدن دل. تمقحس، شوریدن دل. تمقﱡس، شوریدن دل. جیش، جیشان، جیوش، شوریدن دل و برآمدن از اندوه یا از بیم. غنث، شوریدن دل. قلس، شوریدن دل. مقس، شوریدن دل. (منتهی الارب).
- ، متنفر شدن. بیزار گشتن:
بشوریدم دل از شوریده گیتی
بگردیدم سر از گردنده اختر.
ناصرخسرو.
- شوریدن عقل، مختل شدن خرد. مضطرب و پریشان شدن عقل: خلاط، شوریدن عقل. (منتهی الارب).
- شوریدن کار کسی، شوراندن و آشفته کردن کار وی:
دردی به خوشاب کس نشستم
شوریدن کار کس نجستم.
نظامی.
- ، آشفته شدن کار او: نصر سیارشعری بگفت و به مروان بن محمد فرستاد و او را آگاه کرد اندر آن شعر از بیرون آمدن کرمانی و او را بستود به هشیاری و بزرگواری و نصیحت کرد او را به نگاه داشتن مملکت و از او مدد خواست. چون مروان شعر او [نصرسیار] بخواند غمگین شد سخت و دانست که کارش بشورید، پس مروان سپاه بکشید و از شام به حران برآمد. (ترجمه طبری بلعمی).
- شوریدن هش، تباه کردن هوش. آشفته کردن هوش. مختل کردن حواس:
که ای بندگان خداوندکش
مشورید هر جای بیهوده هش.
فردوسی.
و رجوع به شوریده هش شود.
، به تموج درآمدن. متلاطم شدن: غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233)، در شاهد زیر بمعنی آمیزش و هم خوابگی کردن آمده است: یکی مرد زاهد... روزی دو آهو را دید که با هم جفت گشتند. زاهد را شهوت غلبه کرد، اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد، پس دعا کرد تا خدای تعالی او را آهو گرداند و جفت گیرد و باز مردم شود تا رازش پوشیده ماند و همچنین ببود، زاهد آهو گشت و یکی آهو ماده به چنگ آورد به شب اندر و با وی همی شورید. قضا را [خان] در آن ساعت آنجا رسید، تاریک بر بانگ آهو... تیری بینداخت و در آن وقت زاهد برنشسته بود، تیر بر شکمش رسید و بیفتاد. (مجمل التواریخ)، ناله و آه و فغان کردن. جار و جنجال کردن. داد و فریاد کردن. (یادداشت مؤلف) :
چو لیباز راحیل اینها [خبرمردن خواهر] شنید
بشورید و جامه به تن بردرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، تقلا کردن. دست و پا زدن. کوشیدن:
به دامم نیامد بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور.
فردوسی (از اوبهی).
بهر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.
اسدی.
، بکار بردن سلاح. ورزیدن جنگ افزار. سلحشور بمعنی جنگجو از همین شوریدن آمده است. (یادداشت مؤلف) : و مردان مرد حربی باشند و حرب و شوریدن سلاح عادت کرده باشند. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوخگین
تصویر شوخگین
چرکین چرکن چرک آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورگفتن
تصویر ورگفتن
باز گفتن مجددا گفتن، گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورگشتن
تصویر ورگشتن
ویران شدن، سرنگون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بورگشتن
تصویر بورگشتن
بور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخگین
تصویر شوخگین
چرکین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((دَ))
آشفته شدن، به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((رِ دَ))
شستن
فرهنگ فارسی معین
شیون و قیل و قال
فرهنگ گویش مازندرانی
به خود پذیرفتن، روبوسی کردن، دست بوسی
فرهنگ گویش مازندرانی
فرار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
نشخوار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برخورد کردن، تصام، ناراحت شدن
فرهنگ گویش مازندرانی