جدول جو
جدول جو

معنی شورجه - جستجوی لغت در جدول جو

شورجه
(جِ)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه است و 325 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
شورجه
(جَ / جِ)
آجیل شور یعنی تخمۀ هندوانه و کدو و پسته و بادام و فندق (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
در شنا، پریدن در آب از ارتفاع بلند به طوری که هنگام فرود آمدن دست و سر به طرف آب باشد، پرش و جهش به طرف چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورج
تصویر شورج
شوره، ماده ای شیمیایی و سفید رنگ که در تهیۀ باروت به کار می رود، ابقر، فوهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوره
تصویر شوره
ماده ای شیمیایی و سفید رنگ که در تهیۀ باروت به کار می رود، زمینی که در آن نمک و این ماده باشد، کنایه از ویژگی زمینی که نتوان در آن کشت و کار کرد، بی حاصل
شورۀ سر: در پزشکی پوسته های ریز که به واسطۀ قارچ های کچلی یا عارضۀ دیگر از پوست سر جدا می شود و در لا به لای موها جا می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
(فَ مَ)
اختلاف در آمدن ورفتن. (از منتهی الارب). اختلاف در پیش آمدن و پس رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نمیمه. اختلاف و تردد در کلام و سخن، به غمازی تک ودو کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
صمغالاسرار. نام درختی است که در سواحل دریای حجاز روید و شبیه به درخت غار است و میوۀ آن سبزرنگ و به بلاذر ماند. (از ترجمه ابن البیطار لکلرک ج 2 ص 352 مفردات عربی ابن البیطار ص 74)
لغت نامه دهخدا
(شو / شَ رَ)
منظر و تماشاگاه و هر جائی که در آنجا چیزی دیده شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهری است از ناحیت طوران به سند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
از آن باروت سازند و به عربی ملح الدباغین گویند و معرب آن شورج است. (برهان) (آنندراج). جسمی که در ساختن باروت بکار میرود و عبارت است از ’آزتات پتاس’ و این جسم را در هندوستان و مصر پس از آنکه موسم باران گذشت از سطح زمین میگیرند، ولی در ایران از کنار دیوارهای خرابه و مرطوب به دست می آورند و مخصوصاً در کرمان چندین کار خانه شوره سازی موجود است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح شیمی، جسمی است سفید و متبلور شبیه نمک که در شوره زارها حاصل شود و آن را مصنوعاً هم تهیه کنند و برای ساختن باروت بکار رود. ازتات پتاسیم. شوره قلمی. شورج (معرب). (فرهنگ فارسی معین). ازتاتهای طبیعی که در قدیم بطور کلی معروف به شوره بودند بصورت ژیزمان وجود دارند و قبل از کشف طریقۀ سنتزاسید ازتیک تنها منبع تهیۀ این اسید بودند، فعلاً هم بعلت وجود ’ید’ از استخراج ازتات سدیم ژیزمان خیلی کاسته نشده است. در بعضی نقاط دیگر مثل مصر و ایران، سطح زمین یا دیوارها بعد از باران از یک گرد سفیدرنگی پوشیده میشود که همان ازتات کلسیم می باشد... (شیمی عمومی معدنی فضل اﷲ شیروانی ج 1 ص 270). و نیز رجوع به کتاب شیمی معدنی هاشم بری شود: و از او (بخارا) بساط و فرش و مصلی نماز خیزد نیکوی پشمین و شوره خیزد که به جایها ببرند. (حدود العالم).
از نمک رنگ او گرفته غبار
خاکش ازگرد شوره گشته شخار.
عنصری.
بی علم عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
ناصرخسرو.
، خاک شور. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شوره زار. نمکزار. زمین باشوره. نمکسار:
هر آنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب.
فردوسی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
شوره ست سفیه و سفله در شوره
هشیار هگرز تخم کی کارد.
ناصرخسرو.
درد بی علم تخم در شوره ست
علم بی درد سنگ در کوره ست.
سنائی.
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به آب لطف برآرد ز شوره مهرگیاه.
انوری.
گیتی اهل وفانخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد.
خاقانی.
موکب ابر چون به شوره رسد
قطره هابر سراب میچکدش.
خاقانی.
در عجم ازداد تست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم.
خاقانی.
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شوره ای کردش نمک سود.
نظامی.
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ.
نظامی.
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شوره نادان نشاند درخت.
سعدی.
- شوره بیابان، بیابان شوره زار:
مبادا کس که از زن مهر جوید
که در شوره بیابان گل نروید.
(ویس و رامین).
، زمین نمناک. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج)، خاک نمناک که شوری داشته باشد. (رشیدی). زمین بی حاصل و بی بر. (از ناظم الاطباء). کنایه از زمین بی حاصل. (فرهنگ فارسی معین). شوره زار:
نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد.
فرخی.
در شوره کسی تخم نکارد.
عنصری.
کی گیرد پند جاهل از تو
در شوره نهال چون نشانی.
ناصرخسرو.
بر شوره مریز آب خوش ایرا
نایدت بکار چون بیاغارد.
ناصرخسرو.
همچنان کز نم هوا به بهار
شوره گلزار و باغ گلزار است.
ناصرخسرو.
، کلی و کچلی. (ناظم الاطباء). خشکی سفیدرنگ که بر سر کچل باشد مانند شوره. (رشیدی). سبوسه. سبوسۀ سر. پوسه. ابریه. حزاز. نخالۀ سر. نخالۀ رأس. هبریه. شورۀ سر، پاره های خرد سپیدرنگ که از زیر موی سر و جز آن ریزد. شورۀ موی. ذرات و پوست جداشده از بشره. (یادداشت مؤلف). سفیدی است که برسرهای کچل می باشد. (انجمن آرا) :
ز سر کدام کچل شوره ریخت وز کون ریخ
که باشدت ز پی شوره آهک و زرنیخ.
شریف تبریزی.
سران کچل شوره آرد ببار
نگون طاسی افتاده در شوره زار.
سراج الدین راجی.
- شورۀ سر، کک و مکی که بر روی سر نشیند. (فرهنگ فارسی معین).
، برص ابیض. (ناظم الاطباء)، انبار خاک و سرگین بود. (اوبهی)، بازار اسب فروشی، جریان آب، قسمی از بهی و سفرجل، آشیانۀ زنبور عسل، نمی و نمناکی. تری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شوره. صمغ درخت قرم. صمغ درخت اسرار. (از یادداشت مؤلف) ، نوعی از درخت گز. (غیاث). درخت شوره. سورج. الوس اخنی. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شوره. ناحیه ای است در عراق عرب (استانداری موصل) ، سکنۀ آن 14000 تن. مرکز آن قریۀ شوره واقع بر ساحل راست دجله است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
مرکّب از: شیر، اسد + جه، از جهیدن، با جهشی چون جهیدن شیر. همانند جهش شیر. (یادداشت مؤلف) ، یکی از حرکات شنا. پرش در آب از جای مرتفع چنانکه سر و دستها که از دو سوی سر کشیده شده است نخست در آب فروشود.
- شیرجه رفتن، در اصطلاح زورخانه، نوعی ورزش باستانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو رَ / رِ)
شوره. خجلت و خجالت. (برهان) (آنندراج). خجالت و شرمساری و حیا. (ناظم الاطباء). خجل. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ بَ)
حساء. معرب است. (از نشوءاللغه ص 96). خورشی آبدار که با برنج و عدس یا سبزی با گوشت یا بی گوشت طبخ شود و معرب است. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از دهستان جعفرآباد خاروج بخش حومه شهرستان قوچان است و 542 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
صوریه. نام شهری است از شهرهای اندلس. (الحلل السندسیه ج 2 ص 80، 81، 172، 176)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
مصدر بمعنی شمراج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دورادور و تباه دوختن جامه را. (منتهی الارب). رجوع به شمراج شود، نیکو پرورش و دایگی بچه، خلط کردن در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
شارقه. بندری است در یکی از شیخ نشین های خلیج فارس، به عمان نزدیک دو میل از شرق و غرب امتداد دارد. بیشترین عرض آن در سمت مغرب و کوتاه ترینش در سمت مشرق است. سبب بنای آن به این شکل آن است که اکثر مردم شهر از دریانوردان و صاحبان سفائن بودند و برتر میشمردند که خانه های خود را در نزدیکی ساحل بسازند. سکنۀ آن به نزدیک هفت هزار تن میرسید که به قبیله های: المزاریع نعیم، شوامس، المدامغه، السودان، بنی یاس، بنی مره و آل علی منسوبند. پیش از آنکه ’دبی’ جای شارقه را بگیرد این شهربزرگترین مرکز تجاری در ساحل بود و انتظار میرود که پس از ایجاد بندر کوچکی در ’اللیه’ مقابل شارقه نهضت تجاری نضج گیرد. بندر شارقه برای تخلیۀ کالاها از کشتیهای بزرگی که نمیتوانند به ساحل نزدیک شوند مساعد است. در مغرب شهر کار خانه تهیۀ رشته های سیم برای تزیین لباسهای زنان وجود دارد و آن کارخانه را التله یا البدحه - می نامند و گفته اند که در داخل عمان خاصه در جبل الاخضر معدن طلا یافته میشود. معادن مس نیز در عمان موجود است و بطرز منظمی بهره برداری میشود. ارزیر هم در رأس الحد وجود دارد معادن نمک نیز بکثرت موجود است لیکن مصرف محلی دارد. قصور شیوخ عبارتند از حصنهایی بلند که برجهایی گرداگرد آنها را فرا گرفته و داخل آنها صورت منظمی دارد و توپهایی که از ترکان و پرتغالیان بغنیمت گرفته شده اند پیوسته در جلوی قلعه ها بر پا است و بعضی از آنها دارای نامهایی خاص می باشند و توپ موجود در شارقه بسبب زیادی جنبش آن (الرقاص) نام دارد و توپ دیگری در عمان هست که به - المغایری - یا وحشی موسوم است. و در شارقه یک بیمارستان برای مردان در (دبی) وجود دارد. آب اهالی شهر از چاههای نزدیک تأمین میشود و آب را بر پشت چهارپایان حمل و بین خانه ها تقسیم می کنند. سبزیجات فراوان و انواع میوه ها و بخصوص مانگو بوفور در آن یافت میشود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
معرب شوره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). معرب شورۀ فارسی است یعنی بارود. رجوع به شوره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
گوی که در آن پوست گسترند و آب ریزند تا شتران آب خورند از وی. (منتهی الارب). حفره ای که پوستی در آن گسترده باشند تا شتران از آن آب خورند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
جایگاهی است در نواحی مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ / جِ)
ورجک. جستن و فروجستن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
خجلت و شرمندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خجلت. شیار. (از اقرب الموارد). و رجوع به شیار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورجه
تصویر ورجه
ورجک ووورجک - ورجه و وورجه جستن و فرو جستن
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی است سفید و متبلور شبیه نمک که در شوره زارها بدست میاید، بطریق مصنوعی هم ساخته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
جهش مانند جهیدن شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرجه
تصویر شمرجه
نگندن بد دوختن بد کوک زدن تباه دوختن، نیک پروریدن، دایگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارجه
تصویر شارجه
بندریست در یکی از شیخ نشینهای خلیج فارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوره
تصویر شوره
((رِ))
خجالت، خجلت
فرهنگ فارسی معین
((رِ))
جسمی است سفید رنگ و شکننده و قابل حل در آب که ترکیبی است از پتاسیم و نیتروژن و اکسیژن. در صنایع شیشه سازی و باروت سازی از آن استفاده می کنند، پوسته های سفید رنگ و ریزی در موی سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
((جِ))
پرش از جایی مرتفع در آب
فرهنگ فارسی معین
شیرجه
فرهنگ گویش مازندرانی
باران نرم، شبنم، ژاله، لکه های سفید خشک شده ناشی از عرق بدن بر روی لباس، شوره –.، پوسته ی زخم، شوره ی سر
فرهنگ گویش مازندرانی
کرم ابریشم که تازه از تخم بیرون آمده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی