جدول جو
جدول جو

معنی شودک - جستجوی لغت در جدول جو

شودک
(شِ وِ دَ)
قسمی سبزی صحرایی خوردنی که در اول بهار آرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادک
تصویر شادک
(دخترانه)
نام مستعار سمک در داستان سمک عیار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رودک
تصویر رودک
پسر، پسرک، ریدک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شولک
تصویر شولک
اسب تندرو، سیس، بوز، بالاد، جواد، بادرفتار، چهارگامه، سابح، گام زن، براق، ره انجام، چارگامه
بادریسۀ دوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوبک
تصویر شوبک
چوبک، چوب کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودک
تصویر رودک
گورکن، آنکه پیشه اش کندن گور و به خاک سپردن مردگان است، در علم زیست شناسی پستانداری با بدن پهن و سنگین، پنجه های قوی و تیز، پوزۀ باریک و موهای خاکستری که در زیر زمین دالان هایی برای پنهان شدن حفر می کند و شب ها برای شکار بیرون می آید، رودک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کودک
تصویر کودک
بچه، پسر یا دختر خردسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوشک
تصویر شوشک
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شودر
تصویر شودر
چادر، لحاف، لباس شب
فرهنگ فارسی عمید
(شو شَ)
شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورۀ چارتاره است. (جهانگیری) :
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
زینبی.
، جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهوشود
لغت نامه دهخدا
تکمیل و انجام و اتمام و تمامی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ نِ / نَ دَ)
بمعنی شدن. (برهان). رفتن و روانه شدن. کوچ کردن، مردن. (از ناظم الاطباء) ، فارغ گشتن، بردن، رفع کردن، برداشتن، محو کردن، حک کردن و تراشیدن، کم شدن. (ناظم الاطباء). از بین رفتن:
گفتا نزدم بتی بدیع رسیده ست
قدر همه نیکوان و عز بتان شود.
خسروی.
رجوع به شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
السجستانی المحدث، و او پدر یوسف. (منتهی الارب). بل صواب جد یوسف بن یعقوب است. از علی بن خشرم و دیگران حدیث کرد و ذهبی و ابن حجر از او یاد کرده اند. (تاج العروس ذیل ش دک)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درختی شبیه به لیمو. (ناظم الاطباء) ، در تداول عامۀ خراسان، شبدر که علفی برای چرای چارپایان است. صورتی است از شبدر. رجوع به شبدر شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند است و 114 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شنگرک، یعنی بادریسه. (فرهنگ رشیدی). بادریسۀ دوک و شولک نیز آمده وآن را شنگرک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شوکل. بادریسۀ دوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگرک شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان) (جهانگیری). اسب تیزرو. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام). اسب. (فرهنگ خطی). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف) :
بیفتاد از آن شولک خوبرنگ
بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.
دقیقی.
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی.
فردوسی.
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار.
فردوسی.
فرودآمد از شولک خوبرنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ.
فردوسی.
بسا پشته هائی که تو پست کردی
به نعل سم شولک و خنگ اشقر.
فرخی.
سپهدار برکرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشورگشای.
اسدی.
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرائیدبا گرز گردی ز جای.
اسدی.
شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.
مسعودسعد.
گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو
بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.
سیدحسن غزنوی (از جهانگیری).
درآمد بر آن شولک تیزپای
چو دریای آتش درآمد ز جای.
همایون خواجو.
، نام مرکب اسفندیار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اما بر اساسی نمی نماید:
خنگ همایون من در همه کاری
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارکشاه.
، بادریسۀ دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. (ازبرهان). بادریسۀ دوک. (انجمن آرا) (آنندراج). شوکل. شنگرک. شنگور. (حاشیۀ برهان چ معین) ، مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام محلی به شام. (لکلرک ج 1 ص 278). قلعه ای به جنوب بحرالمیت. (از دمشقی). قلعه ای است در اطراف شام در میان عمان و ایله نزدیک کرک و آن بلده ای است کوچک و باغها در آنجا بسیار است و اکثر ساکنان آنجا نصرانی هستند. (از معجم البلدان). نام قلعه ای است که صلیبیها آن را در 509 هجری قمری در شرق عربه در کوههای ’شراه’ برپانمودند. این قلعه مشرف بر راه بیابانی دمشق و حجاز و مصر است و به همین جهت تصرف آن برای مسلمانان و صلیبیها حائز اهمیت بود و صلاح الدین ایوبی در سالهای 1171، 1172، 1182، 1183، 1184 میلادی چندین بار برای تسخیراین قلعه اقدام نمود ولی با شکست مواجه گردید و به تخریب شهرهای اطراف آن اکتفا نمود تا آنکه در سال 1189 میلادی قلعۀ مزبور به تصرف صلاح الدین درآمد. و بعد ازصلاح الدین میان جانشینان وی برای تصرف و حکمرانی بر این قلعه درگیری هایی رخ داد و اکنون قلعۀ شوبک یا شوبش بصورت مخروبه ای افتاده است. رجوع به معجم البلدان، مراصدالاطلاع صفی الدین ج 2 ص 132 و تاریخ ابوالفداءچ اروپا ص 247، و دائره المعارف اسلام و شوبق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شوبق. شوبج. (یادداشت مؤلف). معرب چوبک. (از اقرب الموارد). چوبی که خمیر را بدان پهن میکنند. وردنه. چوبک، چوب پاسبانان. چوبک، نام گیاه چوبک. (فرهنگ فارسی معین). چغان در تداول مردم قزوین. رجوع به چوبک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
شوذح. ناقۀ شودح، ماده شتر دراز بر روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماده شتر دراز. (مهذب الاسماء). رجوع به شوذح شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
بنات اودک، بلاها و سختی ها.
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ)
خلجان خاطر. وسواس. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو نِ)
اسپ دم سیاه چهار دست و پا سفید را گویند. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه دگرگون شدۀ شولک باشد. رجوع به شولک شود
لغت نامه دهخدا
صغیر، کوچک، طفل و بچه کوچک صغیر، فرزندی که بحد بلوغ نرسیده (پسر یا دختر) طفل، جمع کودکان: و زنان و کودکان را اسیر گردانیدند. یا کودک غازی. پسر بازیکن که پیش آهنگ دیگران بود و پیش از آنان از چنبر بگذرد: باد چالاک در رسن بازی سر تو همچو کودک غازی. (کمال اسماعیل)، جوان: بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشک
تصویر شوشک
ربابی که دارای چهار رود باشد چهار تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوبک
تصویر شوبک
چوبی که خمیر را بدان پهن کنند وردنه چوبک، چوب پاسبانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شودر
تصویر شودر
چادر، لحاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شودن
تصویر شودن
کوچ کردن، فارغ گشتن، رفع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودک
تصویر رودک
پسرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودک
تصویر دودک
یکی از سازهای بادی است نی لبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کودک
تصویر کودک
((دَ))
طفل، خردسال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوبک
تصویر شوبک
((بَ))
چوبی که خمیر را بدان پهن می کنند، وردنه، چوبک، چوب پاسبانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شودر
تصویر شودر
((شَ یا شُ دَ))
چادر، لحاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شولک
تصویر شولک
((لَ))
اسب، اسب تندرو
فرهنگ فارسی معین